-
برای آقای ستاره پوش - 24
جمعه 1 آذر 1392 10:25
هوالغریب... سلام آقای باران! سلام آقای باران های پر از دلتنگی... سلام مهـــدی جان... باز هم جمعه ای دیگر رسید و من باز هم میان تمام شلوغی ها، تقویم دلم زنگ زد که جمعه از راه رسید دلم زنگ زد که جمعه آمد و وقت حرف ها و دلتنگی هاست برای آقای ستاره پوش... از همان دست حرف هایی که نمی شود به همه گفت و من درست بیست و چهار...
-
داغ است داغ ِ دوری ات عزیزکم...
یکشنبه 26 آبان 1392 22:36
هوالغریب... میان تمام ِ هیاهو ها و شلوغی ِ این روزها باز هم برای بعضی چیزها باید خواسته شوی...حتی اگر آن موضوع تنها دلخوشی ات برای نذری هر ساله و شستن ِ دیگ های نذری ِ امام حسین باشد... اگر بخواهد که برسی حتما می رسی ...حتی اگر کلاس هایت باعث شود که تو تازه هشت و نیم شب به خانه برسی و در دلت ناامید باشی که حتما دیگر...
-
برای آقای ستاره پوش-23
جمعه 24 آبان 1392 14:08
هو الغریب... " السلام عَلَی المُحتَسِبِ الصّابِـــر " " سلام بر کسی که عمل خود را به حساب خداوند گذاشته و صبر پیشه می کند." سلام بر یگانه مولای ِ ستاره پوش ِ دنیایم... سلام مهدی جانم... آخ که حتی سلام کردن و فکر کردن به این که می خواهم برایتان بنویسم تمام ِ وجودم را می لرزاند... آخ که امسال عاشورا...
-
وداع ِ مهربان ترین ارباب...
چهارشنبه 22 آبان 1392 21:32
هوالغریب... یادت است گفته بودم به اوج نزدیکیم؟! یادت است گفته بودم قصه ی کربلا هر سال غریب تر از هر سال می آید و می رود؟! آمد... بالاخره آمد...همان صبحی که میان اشک های دیشب التماس نیامدنش را می کردیم...آمد و اوح قصه ی مهربان ترین ارباب هم گذشت و رقم خورد... همان اوجی که حتی بیانش هم جرئت می خواهد...همان جرئتی که حضرت...
-
نجابتی آسمانی
دوشنبه 20 آبان 1392 00:08
هوالغریب... قصه رسیده بود به آن جاهای ِ نابش .... قصه دارد کم کم به اوج عشق بازی ها می رسد...قصه دارد آرام آرام به اوجش می رسد...هر سال تکرار می شود و این شیرین ترین تکرار ِ دنیاست که هر سال تازه تر و داغ تر از همیشه اش است... داستان کربلا کم کم دارد به اوجش می رسد...و هر لحظه که به این اوج ها نزدیک می شود داغش بیشتر...
-
برای آقای ستاره پوش-22
جمعه 17 آبان 1392 13:07
هوالغریب.... سلام بر یگانه منجی دنیایمان... سلام مهدی جانم... سلامی که بوی غم آن تمام فضای آن را گرفته است مولایم... و آن قدر این غم عمیق است که دیگر رمقی برایم نگذاشته است که بنویسم مولایم... هنوز به عاشورا نرسیده ایم و من بی رمق شده ام...و امسال در حسرتی عجیب می سوزم که سال پیش روز ِ عاشورا و بودن در کنار حرم امام...
-
سلام کن به محرم دلکم...
دوشنبه 13 آبان 1392 15:43
هوالغریب... آمد... بعد از مدت ها انتظار آمد... بالاخره آمد... مدت ها بود بویش می آمد...نه به خاطر استقبال زودتر از همیشه ی شهرمان از محرم...نه... دلم درست از شب بیست و یکم رمضان همین امسال بود که عطشی بی نهایت به جانش افتاد...عطشی از جنس دیوانگی ها و جنون های محضی که خاص ِ ارباب است... از همان جنون هایی که به آدمی...
-
برای آقای ستاره پوش-21
جمعه 10 آبان 1392 01:43
هوالغریب... سلام بر یگانه دلیل حیات دنیای گردالی ِ کوچکمان... سلام مهدی جانم... جمعه ای دیگر آرام آرام رسید و من آمده ام تا باز هم کلمه شوم...آمده ام تا من و دلم و تمام حرف هایم که در پس تمام سادگی های دلم جا خوش کرده کلمه شویم و خط به خط باران شویم و بر این صفحه هایی که این روزها سردیشان بد جور دارند خودشان را به رخ...
-
به تو فکر کردم ... دوباره ...دو باره..
دوشنبه 6 آبان 1392 18:46
هوالغریب.... دیدی؟!!! برایت روزی نوشتم که به تو فکر کردم که باران ببارد... دیدی؟!! آنقدر فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره دل ِ آسمان هم پر شد و بارید ... اولین باران پاییزی بارید... زار زار هم بارید... مثل من... + پس تو کی می باری بر وجودم؟!!! من که شب و روز به تو فکر می کنم... + این هم عکس یکی از ماهی هام در آخرین لحظه...
-
دانه ی بهشتی ِ انار
شنبه 4 آبان 1392 19:38
هوالغریب... حکایت انارها را می دانی؟!! می گویند وقتی انار می خوری حتی یک دانه اش هم را هم باید مراقب باشی که دور نیفتد...می دانی چرا عزیزکم ؟! چون انار را تنها یک دانه اش بهشتی کرده است... می گویند انار میوه ایست بهشتی.... اما تنها یک دانه اش است که آبروی تمام ِ دانه های دیگر را می خرد و آن ها را بهشتی می کند عزیزکم...
-
برای آقای ستاره پوش-20
جمعه 3 آبان 1392 09:45
هوالغریب... سلام یگانه صاحب ِ این روزها... سلام صاحب الزمان.... وقتی به این اسمتان فکر می کنم می لرزم و غرق در گنگی ِ محضی میشوم... امروز خوذتان که شاهد بودید مولایم وقتی شروع به نوشتن کردم ابتدا دعای فرج خواندم و آرام آرام زمزمه کردمش تا جانم آماده شود...تا فاطمه، فاطمه شود و به سراغ مولایش بیاید... و این شده است...
-
یک مرد ِ واقعی...
پنجشنبه 2 آبان 1392 11:18
هوالغریب... از کعبه آمده بود...از این بالاتر!!!! یک مرد ِ واقعی آمده بود... محل تولدش کعبه بود... در پس تمام آن روزگاران آمد تا یار باشد...آمد تا همراه باشد...آمد تا به جهانیان ثابت کند...آمد تا خیلی چیزها را ثابت کند...آمد ولی... ولی همیشه غریب ماند... تا وقتی فاطمه اش بود پناهش بود...همان فاطمه ای که امانت ِ رسول...
-
پنج سال گذشت!!!!
یکشنبه 28 مهر 1392 18:51
هوالغریب... الان که فکر می کنم می بینم خیلی زود گذشت...هر چند که یه وقتایی از این پنج سال به قدر پنجاه سال بود ولی... شد پنج سال!!!! یادته روز اول با چه عشقی اومدم و اینجا ساختمت؟!! یادته اون روز به این فکر می کردم که با چه آدرسی بسازمت و عنوانتو چی بزارم؟! یادته که شدی دریایی که تنهاست؟ یادته شدی سنگ صبور ِ من؟ شد...
-
برای آقای ستاره پوش-19
جمعه 26 مهر 1392 10:40
هوالغریب.... سلام بر یگانه منجی ِ این روزهای سرد و تاریکمان... سلام آقای خوبم... سلام بر یگانه مرد ِ حاضر و زنده ای که در این دنیا می توانم به بهانه ی جمعه ها و هر گاه که دلم هوایی شد برایش حرف بزنم... می توانم هر گاه که دلم هوایی شد تمام ِ دخترک را در دستم بگیرم و حرف بزنم...آخر خودتان مدتیست که بر این کمترین اجازه...
-
دیوانگی هایم برای ارباب-5 ( امیر ِ عرفه )
دوشنبه 22 مهر 1392 07:59
هوالغریب... ای امیر ِ عرفه.... آمد... آرام آرام آمـــــــــــد ... همان عرفه ای که امیر ِ آنی... همان عرفه ای که هنوز هم نمی دانم چه کردی با معبودت که برایت در عاشورا این گونه خواست....هنوز می مانم که چگونه دل بردی که این گونه عشق بازی کردی با معبودت مهربان اربابم... در دل ِ آن صحرا تو چه گفتی با معبودت مهربان...
-
برای آقای ستاره پوش-18
جمعه 19 مهر 1392 10:22
هوالغریب.... سلام یگانه دلیل ِ ادامه ی حیات در این کره ی خاکی... جمعه ی دیگر آمد و باز هم بر این کمترین رخصت دادید که با وجود تمام دردها به این سرا بشتابد و کلمه کنار هم بگذارد و حرف بزند با کسی که شده است پناه ِ دلتنگی های هجده هفته ی دخترک... هجده هفته است که جمعه ها رنگ و بوی دیگری برای من گرفته اند... هجده هفته...
-
خاطره بازی های ِ دخترک
سهشنبه 16 مهر 1392 16:01
هوالغریب... قصه که به تکرار برسد تو می رسی به جـــــــان کندن های هر روزه...سینه ات می شود یک اقیانوس پر از موج... یک اقیانوس ِ طوفانی... قصه که به تکرار برسد رُس آدمی کشیده می شود... آخ که این تکرار ها و این عادت ها چه بر سر آدم که نمی آورند... امروز رفتم سراغ آلبوم ِ عکس های قدیمی... این روزهای لعنتی کاش که تمام...
-
پسر ِ ضامن ِ دل ها...
یکشنبه 14 مهر 1392 11:18
هوالغریب.... شنیده ام که در قلب ِ شکسته خانه داری... شنیده ام که وقتی قلبی بشکند تو خود مرهم می شوی... تمام این شنیده ها را با تمام وجود به من چشانده ای معبودم...یک به یک چشیده ام که جا داشتن ِ تو در قلب ِ شکسته یعنی چه... یک به یک بر این کمترین خدایی کرده ای....یک به یک... دیشب که نیمه های شب از آن خواب ِ عجیب بر...
-
برای آقای ستاره پوش-17
جمعه 12 مهر 1392 00:03
هوالغریب... سلام آقای ستاره پوش... به روز شماری افتاده ام آقای من.... نه به روز شماری ِ این که زودتر رها شوم و برای خودم بدَوَم.... نه ... با این که دلم لک زده است برای دویدن...دلم لک زده برای راه رفتن...دلم لک زده برای این که تکیه ام تنها به پاهای خودم باشد...نه عصاهایی که اگر نباشند فاطمه زمین گیر خواهد شد...دلم...
-
سرمای ِ دخترک...
دوشنبه 8 مهر 1392 20:14
هوالغریب... قصه هنوز در مورد دخترک است... آن هم دخترکی که این روزها حتی راه رفتن هم برایش شده است آرزو ...همدمش شده است دو جفت عصا ...عصاهایی که اگر نباشند دخترک حتی نمی تواند راه برود... قصه رسیده است به جان کندن های دخترک...قصه رسیده است به کشیدن شدن رُس ِ دخترک... دخترک روزها کارش شده زل زدن و دراز کشیدن و حرف زدن...
-
اندر احوالات فوتسال بازی کردن های من...
یکشنبه 7 مهر 1392 15:28
هوالغریب... همه چی خوب پیش می رفت تا ظهر که طبق برنامه همیشگی آماده شدم و رفتم باشگاه....بچه ها خیلی نیومده بودن این شد که تموم یک ساعت و نیم تو زمین بودم و بازی می کردم...وسطای بازی یکی از بچه ها که همیشه تکل رفتن هاش بین بچه ها شهرت داره و چند باری هم زده منو ناکار کرده کار دستم داد...وقتی تکل رفت رو پام با سر اومدم...
-
برای آقای ستاره پوش-16
جمعه 5 مهر 1392 00:20
هوالغریب... سلام بر یگانه منجی حال ِ حاضر دنیایمان سلام بر یگانه دردانه ی دنیایمان... سلام مهدی جان... راستش این بار می خواستم ناب ترین احساسم را در ترمه ای خوش رنگ بپیچم و آن را با زیباترین کلمات بیارایم و آن را پر کنم از خوش بو ترین عطرها...پر از بوی یاس و مریم ... اما دلم انگار سادگی می خواست...برای همین هم ساده...
-
اوج گرفتن ها و پایین آمدن های دخترک...
پنجشنبه 4 مهر 1392 11:47
هوالغریب... قصه تا به اینجا رسیده بود که دخترک در دلش پر شده بود از بهانه...پر شده بود از خواهش و تمناهایی که هر کدام برای یک نفر بس است که او را به مرز خیلی چیزها برساند... اما دخترک این بار شد ماهی کوچکی که خودش را سپرد به دستان دریا ...سپرد خودش را به دریا که هر کجا که می خواهد او را ببرد...و این طور شد که دخترک دل...
-
بهانه های دخترک....
سهشنبه 2 مهر 1392 18:15
هوالغریب... دخترک در دلش پر بود از بهانه...در دلش پر بود از دغدغه و یک مشت ترس ...ترس هایی که مثل همین محدثه ی کوچک که وقتی آدم جدید می بینید تو را محکم می گیرد و می ترسد دخترک را هم می ترساند... محدثه ی کوچکی که به تازگی آمده و زندگی آورده...امید آورده.... برق ِ رفته از چشمان زنی را آورده که همیشه حسرت این به دلش...
-
تناقض های شیرین ِ من...
یکشنبه 31 شهریور 1392 21:47
هوالغریب.... نمی شود نباشی! تو باید باشی و با هرم نفس هایت گرما ببخشی بر تمامی ِ بی جانی های این روزهایم... از دل ِ همین فصل که در راه است تو آمدی... از دل همین روزها آرام آرام مهر تو بر تمام وجودم رخنه کرد و چه شب هایی که من برای به دست آوردنت آرام آرام در دل همین شب های دراز اشک ریختم... اشک ریختم که کاش خدا تو را...
-
برای آقای ستاره پوش-15
جمعه 29 شهریور 1392 00:01
هوالغریب.... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان سلام بر یگانه بهانه ی حیات این دنیای گرد... سلام آقای خوبم... باز هم جمعه ای دیگر رسید...جمعه هایی که پانزده هفته است برایم زنگ دار شده است...هر گاه از راه می رسند من با سر به این سرا می شتابم تا در این سرا انتظار نامه ای دیگر را بنویسم...با این که نذری ندارم برای این...
-
دیوانگی هایم برای ارباب-4 (دومین سالگرد دیوانه شدن دلم)
پنجشنبه 28 شهریور 1392 14:57
هوالغریب... زمان زنگ دارد...تقویم زنگ دارد...بهتر است بگویم تقویم اتاق کوچک من زنگ دارد...به بعضی تاریخ ها که میرسد شروع می کند به زنگ زدن... عین آلارم گوشی ها می ماند...تا فکری برای ساکت کردنش نکنی همین طور زنگ می زند... و امروز هم یکی از همان روزهای صدا دار بود... امروز سالگرد دیوانه شدن دلم است...امروز شد...
-
یادگار ِ چشمان ِ فاطمه ات
چهارشنبه 27 شهریور 1392 16:49
هوالغریب... گاهی دلت میشود به قدر یک کودک دو ساله... اصلا می شود دختر خاله ی کوچک من... همان که هم نام خودم است...همان فاطمه ای که روزی از او نوشته بودم...همان وقتی که شش ماهه بود و عجیب عادت کرده بود که در آغوشم بخوابد...یادم است آن روز نوشتم یعنی روزی یادش خواهد ماند که بارها و بارها در آغوش من خوابیده است و آنقدر...
-
غریبگی ِ اشک ها
یکشنبه 24 شهریور 1392 20:37
هوالغریب... وقتی اشک با چشمانت غریبگی کند در عین آرامشی که سر تاسره وجودت را گرفته است تو می شوی یک بغض ...یک بغض که می خواهد تو را خفه کند و تمام آرامشی که به جانت ریخته شده است را به باد بدهد...این بغض لعنتی می تواند همه ی این آرامش را از تو بگیرد...آخ که این بغض لعنتی چه قدرت هایی که ندارد.... تو را اذیت می کنند که...
-
برای آقای ستاره پوش-14
جمعه 22 شهریور 1392 01:04
هوالغریب... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای گرد سلام آقای خوبم این بار که چهاردمین انتظار نامه ام است که با دلتنگی بی نهایتی آن را می نویسم... دلتنگی هایی آسمانی... دلتنگی که درست با دیدن آن گنبد فیروزه ای شدت یافت ... همان گنید فیروزه ای که از دور دیدمش ولی در شب به شدت می...