.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای سنگ صبورم

هوالغریب...


می نویسم برای سنگ صبور همیشگی ام... هرچند که دستانم خو کرده اند به کاغذ و قلم و من حس نوشتن با قلم را به دنیا نمی دهم... دستانم انگار زاده شده اند برای نوشتن با قلم و من اگر روزی را در دفترم برایت ننویسم آن روزم شب نمی شود...

اما اینجا هم برایم مقدس است و اینجا هم برایم حکم خانه ی دوم را دارد... خانه ی اول من دفترم است که خودم و زندگی ام را در آن می نویسم... اما اینجا هم برایم عزیز است... سال هاست که حرف هایم را در خودش جا داده است... سال هاست که در زندگی ام هر وقت خواستم اینجا امدم و نوشتم...

اما امروز درست در میان کارهایم دلم هوس اینجا را کرد... در میان کار جدیدی که به تازگی شروعش کردم... از کار قبلی بیرون آمدم و آمدم سراغ یک کار دیگر... یک کار ثابت...از آن ها که باید هشت صبح بیایی و تا چهار بمانی... اما خب جای خوبی است... همه در موردش خوب می گویند و من هم با توکل به تو امدم... حتی خودت شاهدی که تمام مراحل مصاحبه اش را با بی میلی می آمدم ولی هرچه من بی میلی نشان می دادم آن ها تمایل... این هم یکی از قاعده های نانوشته ی دنیاست انگار...

درکل که مدت هاست خودم و تمام زندگی ام را تمام و کمال به تو سپرده ام... به تو که خدای خوب منی.... این روزها تنها خودت شاهدی که چه ها می کشم... از شرایط و اوضاع نابسامان زندگی ام بگیر تا اوضاع شوهرم...

گاهی دلم برایش میسوزد... نه به معنی ترحم... از اینکه خودش هم قربانی شده...

بگذریم... نمی خواهم در موردش حرف بزنم اینجا... این حرف ها مخصوص نوشتن در دفترم است... این حرف ها باید در همان دفتر بماند... دفتری که شاید یک روز چاپ اش کردم.... و زندگی و داستان هایم که قصد دارم آن را بنویسم... به گمانم کتاب پر فروشی بشود...بسکه داستان دارد و پر از چالش است...


خدایا خودت کمکم کن...جز تو هیچ کس را ندارم...

از تو ممنونم که به من قدرت دادی که دیگر دلواپس قضاوت های هیچ کس نباشم...هرکس هر جور دلش میخواهد فکر کند...برایم سر سوزنی اهمیت ندارد...

من به تو ایمان دارم... مدت هاست که دارم روی انرژی هایم کار میکنم ...

و نتایج خیلی خوبی هم گرفتم...

دلم به تو گرم است و به اهل بیت تو...



نبود یک چیزی به اسم خواهر!

هوالغریب...


خیلی وقتا هوس می کنم حرف بزنم. از دغدغه هام بگم. ولی این روزا هیچ جای امنی ندارم برای راحت حرف زدن. برای اینکه خوده خودم باشم. تقریبا هیچ جایی راحت نیستم... جز همینجا. حتی توی اینستاگرام. به هزار دلیل. یکیش اینکه هر کس از حرفات ی برداشتی میکنه. هر کس اونو به خودش میگیره و از همه مهم تر کافیه یکم مطلبی که مینویسی دلنوشته باشه. دلنوشته ای که لزوما غم هم نداره بیشتر شبیه خالی کردن افکار میمونه ولی اولین حرف ها اینه: حتما با شوهرش به مشکل خوردن و هزار جور خاله زنک بازی های دیگه! برای همین اینجا میشه راحت بود. هیج کس قضاوتت نمی کنه. نمی شناسن آدمو و نمی تونن آدمو قضاوت کنن. ازین بگذریم کسی این روزا وقت نمیزاره بخونه. برای همین فقط آدم خالی میشه و بس!

همین خالی شدن خودش ی دنیا می ارزه...

اینکه ی جایی خالی بشی. قدیم تر ها فکر می کردم خوشبختی وقتی واسه آدم پیش میاد که تو آدمی رو داشته باشی که پیشش واقعا خودت باشی. الان می فهمم هرچقدر هم که با شوهرت عالی و خوب باشی باز ی جاهایی نمی تونی راحت باشی و مراعات می کنی!

برای همین حس می کنم این موضوع هیج وقت در وجود همسر آدم متجلی نمیشه. و اینجاس که نبود ی چیزی به اسم خواهر باز خودشو به رخ من میکشه!


قدیم تر ها هر وقت اسم دوست و خواهر میومد حداقل اسم پنج شیش نفر میومد توی ذهنم ولی الان ازم بپرسن بعد ده دقیقه فکر کردن شاید یک یا دو اسم به ذهنم میرسه ولی اونم دقیق که فکر میکنم می بینم همچین رفاقتی هم ندارم باهاش!

یعنی اون صمیمیتی که باهاش بتونی از هر چیزی حرف بزنی وجود نداره و این خیلی بده... حداقل برای من!


ولی باز خوبه که سنگ صبورم هست. حداقل اینجا میتونم یکم حرف بزنم. می تونم حداقل یکم غر بزنم... شاید دلم خالی تر بشه. شبونه پناه بیارم به این صفحه و یکم بنویسم تا یکم خالی بشم!


نمی دونم از بچه های قدیم چند تاشون میان و اینجا رو میخونن ولی میخوام بدونم شماها با شوهرهاتون راحتین عین خودتون؟ یعنی می تونید بدون مراعات و قضاوت شدن باهاش حرف بزنید؟


کم کم دارم یاد میگیرم که برگردم به همون روزایی که سنگ صبورم فقط خدا بود و بس! ولی اون روزها چقققققدر بچه بودم و جنس دغدغه هام فرق داشت.


برای تو...

هوالغریب....


باید بنویسم! چیزی سراسیمه مرا از بستر خاموشی‌ام بیدار کرده و به نوشتن اجبارم می‌کند... واژه‌ها سرازیر شده‌اند از خواب به بیداری‌ام...
من خواب تو را دیده‌ام؟! نمی‌دانم...
واژه ها راه نفس‌ام را بسته‌اند... پر از حرف‌های گفته و نگفته‌ام... یک نفر یقه‌ام را گرفته و تا تمام بغض‌هایم را روی کاغذ نبیند رهایم نمی‌کند... کلنجار می‌روم با خودم، با قلمِ در دستم، با خطوط صاف این کاغذ، که ننویسم...
اما نمی‌توانم...
اما انگار راهی جز نوشتن ندارم...قلم در دستم مثل بدن کسی که صرع گرفته باشد می‌لرزد... سردم است... و هیچ چیز هم قرار نیست مرا گرم کند...انگار پای کوه ایستاده‌ام و بهمن دارد روی سرم سقوط می‌کند... سردم است، اما آتشی از درونم زبانه می‌کشد. که می‌سوزاندم و گرمم نمی‌کند...باید بنویسم. شاید نوشتن، این ارتکاب تکراری، کمی آرامم کند...
من باید برای تو بنویسم. می‌نویسم. می‌نویسم و نمی‌خوانم. می‌نویسم و چشم‌هایم را می بندم... بغض می‌کنم و دلم به حال تو می‌سوزد که مجبوری مخاطب هذیان‌های من باشی...
چقدر نوشتن برای تو سخت شده است خدایم...ملامتم نکن! من خودم بارها از خودم پرسیده‌ام که چرا باید برای تو بنویسم؟!؟ بارها رو در روی خودم فریاد زده‌ام... بارها دست خودم را گرفته‌ام، راهم را کج کرده‌ام و رفته‌ام...اما باز تو به سراغ من آمده‌ای...

بعد از ماه ها آمده ام که بنویسم...

آیا هنوز هم اینجا کسی هست که حرف های مرا بخواند؟

سنگ صبور قشنگم!

نمیدونی چقدر دلم پر می زد واست. هنوزم تو تنها سنگ صبور منی... هنوزم یک تار موی تورو به صدتا چیز دیگه نمیدم...



بیست و نه سالگی!

هوالغریب...


دی ماه منم رسید و من حتی روز تولدم به وبم سر هم نزدم...باورت میشه؟

چقدر همه چی عوض شده... نمی دونم این همه عوض شدن یعنی چی...

نمی دونم...

اصلا ازین روزها سر در نمیارم... روزهایی که دارم به سی سالگیم می رسم... باورت میشه؟

یک سال تا سی سالگی فرصت دارم...

به مامانم گفتم تا سی سالگی پیشت می مونم و بعد از سی سالگی یا برای همیشه از ایران میرم یا خونه ام رو جدا می کنم...

و این یک سال رو دارم به سختی کار می کنم...

میدونی یکی از سختی های زندگی کردن توی ایران چیه؟

اینکه یا باید مرد باشی یا مثل مردها زندگی کنی...

وگرنه اصلا نمی تونی به عنوان یک دختر تنها با این مردم کنار بیای و باهاشون کار کنی...


بهتره دیگه ادامه ندم و برم به کارهام برسم...

و از روز تولدم حرفی نزنم و هیچی نگم...


میشه دعام کنید؟!

لطفا


کاکرو

هوالغریب....


داشتم مرور میکردم...

نمیدونم دنبال چی ام...


رسیدم به یکی از مطالبم...نوشته بودم بودنت منو کاکرو کرده بود...

وقتی خوندمش بلند بلند گریه کردم... جوری که یهو مامانم با ترس اومد تو اتاقم گفت چی شده...

طفلک از خواب پریده بود...

 

ولی بلند بلند گریه کردم...

دلم سوخت...

دلم سوخت که از 26 فروردین که این حرفو زدم تا حالا ازون کاکرو چی مونده؟


جواب این سوال رو نمیگم...

هیچی نمیگم...