ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
سلام بر یگانه دلیل حیات دنیای گردالی ِ کوچکمان...
سلام مهدی جانم...
جمعه ای دیگر آرام آرام رسید و من آمده ام تا باز هم کلمه شوم...آمده ام تا من و دلم و تمام حرف هایم که در پس تمام سادگی های دلم جا خوش کرده کلمه شویم و خط به خط باران شویم و بر این صفحه هایی که این روزها سردیشان بد جور دارند خودشان را به رخ ِ لحظه هایم می کشند بباریم و آنقدر بباریم که قدری سبک شود از حجم سنگین این روزها...
آری... حجم سنگین ِ این روزها مهدی جانم...
باز هم جمعه آرام آرام رسید و من طبق عادت همیشگی ام که هر گاه زیاد خسته می شوم خوابم نمی برد بی خواب شدم و آمدم تا در دل ِ این شب ها که من طولانی بودنشان را دوست دارم بنویسم و ببارم و خودم را باز بین تمام خط به خط این نوشته ها مخفی کنم مهدی جانم...
نوشته هایی که خط به خط شان تمام وجود من است...
نوشته هایی که من خودم را بین تمامشان مخفی کرده ام...
و من تمام ِ سعی ام را کرده ام که این نوشته ها و این گذر جمعه ها و این نوشتن ها تبدیل به عادت نشود...
عادت نکنم به حرف از دلتنگی زدن و نوشتن از جمعه ها و غروب های پر از دلتنگی اش...
مهدی جانم...
دوست دارم هر جمعه تازه تر و عمیق تر از جمعه ی قبل به این سرا بشتابم و حرف بزنم...
هر جمعه تازه تر و عمیق تر و با درک تر از هفته ی قبل...
و چقدر قصه برای فاطمه می تواند خوب شود اگر به این درک برسد...
به این درک برسد که عادت نکند...
به هیچ چیز عادت نکند...
حکایت جمعه هایش و نوشتن هایش برای شما شبیه حکایت مردمانی نشود که بعد از مدتی دیگر صدای بی نظیر دریا را نمی شوند...
حکایت فاطمه و جمعه هایش حکایت بزرگ شدن دل باشد و حکایت درک کردن...حکایت قد کشیدن ...
این بهترین اتفاقیست که می تواند برای دلم بیفتد...
درک کردن همه چیز و خصوصا ایامی که در راه است...
زمان چقدر زود می گذرد...
انگار همین دیروز بود که روز میلادتان من برایتان نوشتم و تبریک گفتم و یا غدیر را تبریک گفتم...
ولی حال باید برای شال عزایی که این روزها می بندید تسلیت بگویم مولایم...
آخ که تمام بدنم می لرزد وقتی فکر می کنم که چه ایامی در راه است و تمام بدنم می لرزد که جمعه ی دیگر محرم آمده است...
مهدی جانم...
در محرم مهربان ارباب باید سوخت...حس می کنم باید سوخت...باران تسکین می دهد...ولی محرم باید باید سوخت...باید گر گرفت ...
تسکین و آرام شدن برای بعد از عاشوراست...
هر چند ارباب مهربان تر از این حرفاست...ارباب همیشه آرام می کند مهدی جانم...یک نگاه به حرمش کافیست که قرار بیاید...که آرامش بیاید... تمام این جنون ها و دیوانه شدن ها برای دور شدن از حرمش است...
و دلم این روزها در گوشه ای آرام خزیده ..در همان شش گوشه ی آسمانی آرام گرفته است و چشم دوخته به حرم اربابش...آرام نشسته است ... از روی ادب و روی دو زانو و سر گذاشته بر حرم ارباب...بر همان شش گوشه ی آسمانی که در همان روزهایی که در کنار حرم ِ ارباب بودم برات دیوانه شدنش صادر شد ...
همان دلی که دیگر از آن روز عاقل نشد...
و این را تنها کسی می تواند خوب بداند و بفهمد که طعم دیوانه شدن برای ارباب را چشیده باشد و بداند که این عاقل و دیوانه شدن ها یعنی چه...
دلم این روزها غرق در تمناست مهدی جانم...
غرق در همان تمنایی که روزی هم اینجا نوشتم که ای کاش این محرم همانی باشد که باید...
من با این محرم خیلی کار دارم مهدی جانم...
من با این محرم حرف ها دارم... حرف ها مولایم!!!
من با محرم ارباب رازها دارم مهدی جانم...
تا عاشورا هنوز راه مانده مهدی جانم...
ای کاش که چشمانم عاشورای امسال را ببیند و این محرم همانی شود که باید ...
این محرم مرا آنقدر غرق کند که باید...مرا آنقدر درک بدهد که باید...
محرمی که خوب صدای قدم هایش به گوش می رسد...از تپش هایی که به دل ها افتاده معلوم است...از جنونی که به دل ها افتاده معلوم است...
از بغض هایی که فرو خورده می شوند معلوم است...از بغض هایی که کنار گذاشته می شوند برای روز مبادا معلوم است...
بغض های کنار گذاشته شده برای روز ِ مبادا مهدی جانم...
و تنها خودتان می دانید که این بغض ها چه بغض هایی هستند...
مهدی جانم...
آقای خوب ِ روزهای دلتنگی ام...
آقای ستاره پوش ِ دنیای من...
آقای باران های پر از دلتنگم ام...
میشود باز هم دستانتان بر سرمان پناه شود در این روزها که همه جا سیاه پوش می شود برای مهربان ترین ارباب؟!!
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج
اللهم عجل لولیک الفرج

سلام
محرمی که داره از راه می رسه
دارم فکر می کنم چقدر حرف پشت این دستا مونده این روزا که فرصت ریختنشو ندارم...
به درک رسیدنی که تو رو انسان می کنه
انسان واقعی...
آمین















سلام. به روى ماهت
اوهوم.خیلى هم حرف.براى همینم بهت گفتم که دلم براى رگبارات تنگ شده....
مى دونى ک مام مى فهمیم و عاقلیم و باهوش و اینا
البته یخده بى جمبه هم تشریف داریم
اوهوم....از ته دلم این درک رو خواستم....
+ خب دلم خواست بوست کنم
تا محرم...
تا جنون...