-
آسمان ِ هم نفس شدن ها
پنجشنبه 21 شهریور 1392 14:24
هوالغریب... سفر کرده که باشی برایت زمان و مکان بی معناترین عنصر دنیا می شود...تنها و تنها به هدفت می اندیشی... تنها هدف ...بی توجه به تمام مسائل دیگر... وارسته تر از همیشه قدم میزنی...قدم میزنی و خودت را بین تمام آن تابیدن ها گم می کنی...خودت را بین تمام هلال ماه ِ این شبها گم می کنی...خودت را گم می کنی و تنها شروع می...
-
نگاهت را از من نگیر...
شنبه 16 شهریور 1392 23:44
هوالغریب.... سرت را بالا بگیر... سرت را بالا بگیر و در چشمان فاطمه ات نگاه کن... سرت را بالا بگیر...می خواهم آن دو جفت چشمانت را ببینم...همان چشمانی که تنها و تنها خودت می دانی برای من چقدر حرمت دارد...می خواهم در چشمان پر از راز تو نگاه کنم...می خواهم تمام نگفته های آن چشمان پر از راز تو را به یک باره بفهمم...می دانی...
-
برای آقای ستاره پوش-13
جمعه 15 شهریور 1392 00:33
هوالغریب... سلام بر یگانه آقای ستاره پوشمان... سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای پر از نامردی.... سلام بر یگانه بهانه ی گردش این دنیای گرد... سلام آقای خوبم... این بار در دلم پر شده از درد هایی که خودم با همین چشمان خودم در این هفته دیدم...دردهایی از جنس غریب بودن دین و اسلام ناب محمدی در این روزگار پر از نامردی......
-
دریای فاطمه...
پنجشنبه 14 شهریور 1392 11:35
هوالغریب... عاشق دریا که باشی حتی نام خانه ات می شود دریایی که تنهاست... دریایی که تو به عشق آن روز 28 مهر سال 87 این خانه را ساختی... و چقدر 28 مهر آن سال برای من روز عجیبی بود...دفتری داشتم که در اولین صفحه اش نوشته بودم مجموعه نامه هایم به دریا... چند نامه ای در آن نوشته بودم...و همان دفتر شد علت ساختن دریای تنهای...
-
خوش آمدی کربلایی...
چهارشنبه 13 شهریور 1392 13:16
هوالغریب... زائر کربلا که بیاید باید در مقابلش با ادب ایستاد...با ادب به او سلام کرد...زائر ارباب حرمت دارد...در مقابل زائر ارباب باید که با احترم بود...زیرا بر وجودش غبار آن شش گوشه ی آسمانی نشسته است... حتی به خودم اجازه نمی دهم که بگویم که دوست دارم در آغوش بگیرمش...زیرا زائر ارباب حرمت دارد و باید با احترام و ادب...
-
دیوانگی هایم برای ارباب-3
دوشنبه 11 شهریور 1392 11:54
هوالغریب... گاهی بعضی حرف ها هستند که در ظاهر کوتاهند ولی در باطن به قدر سال ها، به قدر تمام دنیا،به قدر بی نهایت حرف دارند... در ظاهر وقتی می خوانی شان شاید به نظر خیلی ساده بیایند ولی تو ذره ذره همه ی جانت را داده ای تا معنای آن را بفهمی... و امروز در روزی که در کربلایش بودم این همه دیوانه شدن دلم کاملا طبیعی...
-
بهشت ماندنی است...
یکشنبه 10 شهریور 1392 22:38
هوالغریب.... در پس گذر روزها آمد... بالاخره آمد... شب و روزی که دو سال است هر گاه که می آید عجیب دیوانه می شوم...عجیب دیوانه می شوم... دوسال پیش درست در چنین روز و شبی در شش گوشه ی ارباب بودم و حال دو سال است که در گوشه ی اتاقم به یاد دو سال پیش و شهادت امام جعفر صادق که کربلا بودم به سوگ می نشینم... امشب بعد از مدت...
-
ارتفاع ِ خواب هایم...
جمعه 8 شهریور 1392 12:35
هوالغریب... روی یک بلندی ایستاده بودم...مثل ایستادن روی لبه ی یک دیوار...دستم را به دیوار تکیه داده بودم و در دلم ترسی به قدر بی نهایت بود ازین ارتفاعی که بر فراز آن ایستاده بودم...وقتی به پایین نگاه می کردم تمام وجودم می لرزید از آن همه بلندی....آن هم منی که هیچ گاه از ارتفاع ترس نداشتم و همیشه عاشق بلندی بوده...
-
برای آقای ستاره پوش-12
جمعه 8 شهریور 1392 01:23
هوالغریب.... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان سلام بر تنها و تنها مرد حاضر در این دنیای گرد سلام آقای خوبم... سلامی به رنگ و بوی دلی که بیتاب است...سلامی به رنگ و بوی دلی که این روزها تنها لبخند تلخی روی لبانش است...لبخندی که هیچ کس نمی فهمد که این لبخند از هزاران گریه نیز دردناک تر است... لبخندی که می شود بغض...
-
او که باید...
سهشنبه 5 شهریور 1392 21:01
هوالغریب... وقتی آشفته که باشی حتی اگر بهترین حرف ها را هم بزنی او که باید تمام آشفتگی های تو را خواهد فهمید... او که باید تمام حال تو را خواهد فهمید... او که باید تمام دردهای تو را خواهد فهمید... یک جور بده بستان ِ عاشقانه... تو می فهمی ... او می فهمد ... و این زیباترین همسانی ِ عاشقانه ی دنیاست... بی قراری هایش را...
-
جا ماندن ِ فاطمه...
سهشنبه 5 شهریور 1392 10:52
هوالغریب... امروز هم از آن روزهایی بود که صبح با صدای اذان مسجد بیدار شدم...تا صدای الله اکبر را شنیدم بیدار شدم...بیدار شدم و صدای اذان تمام وجودم را نمی دانم چرا لرزاند...هرچند که علت این لرزش را خوب می دانم... لرزیدم چون دعوت شدم ولی... ولی حیف که خیلی چیزها دست ما نیست... و بعد به عادت همیشه دراز کشیدم روی تختم و...
-
دیوانگی هایم برای ارباب-2
شنبه 2 شهریور 1392 23:47
هوالغریب.... باز هم دلم دیوانگی به سرش زد... چند شب پیش خواب دیدم می خواستم آماده ی سفر کربلایش شوم...و آن ذوق و برق چشمانم در خواب... آنقدر این خواب واقعی بود که وقتی بیدار شدم تا چند لحظه گیج و منگ این خواب بودم که آیا واقعی بود!!! و از آن روز باز هم داغ ِ این دیوانه شدن دلم تازه شد...هر چند که این داغ تا ابد تازه...
-
برای تو که تمام وجود ِ فاطمه ای...
شنبه 2 شهریور 1392 22:49
هوالغریب.... دلم هوای تازه می خواهد... هوایی که بوی محض ِ بودن تو را بدهد ای تمام وجود ِ خسته ی فاطمه ... هوایی که چشمانم را ببندم و چشم ببندم به روی تمام دردها و بعد تنها غرق شوم در وجود محض ِ تو ... و بعد هم تمام شود... تمام شود ... این روزها دلم ساکت شده است.... تنها کارش شده است زل زدن به ماه آسمان و دیدن چهره ی...
-
برای آقای ستاره پوش-11
جمعه 1 شهریور 1392 02:10
هوالغریب.... سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای پر از نامردی سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان سلام بر کسی که یگانه دلیل حیات این کره ی خاکیست سلام آقای خوبم.. . این بار با حالی آمده ام سراغ جمعه هایم که تنها خودتان آن را می دانید و بس... این بار با دلی دیوانه تر آمده ام...با دلی که این روزها آنقدر دیوانگی به سرش...
-
ماهی دلتنگ...
سهشنبه 29 مرداد 1392 22:07
هوالغریب.... ماهی کوچک دلش تنگ بود...انگار خودش هم فهمیده بود که آخرین نفس هایش را می کشد...به کنج آکواریوم رفته بود و دیگر هیچ چیز او را سر ِ ذوق نمی آورد...حتی صدای انگشتر صاحبش که ندای همیشگی او بود برای غذا خوردنش... انگار تصمیم گرفته بود بمیرد ...از همه فاصله گرفته بود و تمام مدت سرش به سنگ های کف آکواریوم بود......
-
برای آقای ستاره پوش-10
جمعه 25 مرداد 1392 01:01
هوالغریب... سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای پر از نامردی سلام بر یگانه بهانه ی حیات این کره ی خاکی سلام آقای خوبی ها... باز هم من هستم و جمعه ای دیگر و انتظاری دیگر... انتظاری که برایم سبـــزترین انتظار دنیاست... انتظاری به رنگ و بوی عشقی که آدمی را جلا می بخشد، عشقی که آدمی را امید زندگی می بخشد و به چشمانش نور...
-
سند ِ بند بند های وجودم...
یکشنبه 20 مرداد 1392 15:35
هوالغریب... گاهی دلت بی بهانه می گیرد...خسته دراز میکشی روی تختت و غرق میشوی در دنیای خودت...غرق می شوی و به همه چیز فکر می کنی... وجب به وجب زندگی ات را مرور می کنی...مرور می کنی و نمی دانی که به چه می خواهی برسی در تمام این مرور کردن هایت... تنها می دانی که دلت هوس ِ فاطمه را کرده...دلت هوس ِ خودت را کرده...خوده...
-
برای آقای ستاره پوش-9
جمعه 18 مرداد 1392 00:48
هوالغریب... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیای ما سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا سلامی به رنگ و بوی هلال ماه ِ نو سلامی به زیبایی هلال ماه نو که باریکی اش چه خبرها که با خود ندارد... آقای خوبم رمضان هم گذشت ...به همین زودی... رمضانی که انگار همین دیروز بود که اولین جمعه اش را به شما تبریک گفتم... و به همین زودی 9...
-
به امید دیدار رمضان سبزم...
پنجشنبه 17 مرداد 1392 12:59
هوالغریب.... در پس گذر این روزها گذشت ...خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم گذشت ...آنچنان با نجابت از راه رسید که امسال عاشقانه تر از تمام زندگی ام دوستش داشتم وحال آنچنان غریبانه دارد می رود که تمام وجودم شده است بغض...بغضی که هنوز نترکیده ولی تنها مرا نگاه کرده که چقدر غریبانه دارد می رود رمضان امسال... وقتی به...
-
چرخ و فلک
یکشنبه 13 مرداد 1392 13:17
هوالغریب... دلم چرخ و فلک می خواهد... از آن بلندها...از آن ها که وقتی آن بالایی تمام زمین کوچک شود زیر پاهایت... چرخ بخوری و بتابی ما بین زمین و هوا و بعد تمام بغض هایت را بین تمام آن فریاد ها خالی کنی... تمام آن چیزهایی که در زندگی ات تو را اذیت می کند...همه و همه را رهـــــا کنی آن بالا... از بچگی عاشق چرخ و فلک...
-
برای آقای ستاره پوش-8
جمعه 11 مرداد 1392 01:49
هوالغریب... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا سلام مهدی جان آنقدر حرف دارم برای زدن که نمی دانم از کجایشان بگویم...امشب که در درمانگاه نزدیک خانه مان نشسته بودم در انتظار دکتر داشتم به تمام حرف هایم برای شما فکر می کردم...مرتب می کردم که از کجا بگویم... فقط می دانم که گذشت ... به همین...
-
دیوانگی هایم برای ارباب-1
سهشنبه 8 مرداد 1392 16:14
هوالغریب... دل که دیوانه شد دیگر نمی توانی دستش را هر وقت که خواستی بگیری و شانه به شانه اش راه بروی و برایش حرف بزنی... یک هو به سرش می زند و به خودت که می آیی می بینی تا کجاها که نرفته... می بینی که یک گوشه نشسته و زل زده به عکس روی دیوار و اشک می ریزد...می بینی نشسته کنج همان شش گوشه ...مثل همان روز آخر و زل زده به...
-
زائر بارانی ِ خانه ی عشق...
یکشنبه 6 مرداد 1392 07:07
هوالغریب.... می خواهم تمام مسیر آمدنت را گل باران کنم فرشته ی پاک خدا... میخواهم تمام مسیر ِ گام های آسمانی ات را گل باران کنم زائر خانه ی عشق... می خواهم به نشانه ی خدایی شدنت روبه رویت بیاستم و در چشمانت نگاه کنم و بگویم که آسمانی تر شدنت مبارک ِ وجود ِ آسمانی ات باشد... می خواهم به نشانه ی احترام سلامت کنم و به...
-
قدری به اندازه ی دلم...
شنبه 5 مرداد 1392 15:54
هوالغریب... شب های قدر هم رسید... همان شب هایی که به قدر هزار سال است...همان شب هایی که جان می دهد برای تنها بودن و خلوت کردن با خدا... همان شب هایی که تنها خودت هستی و تمام سال های زندگی ات... همان شب هایی که می توان قدری با خود رو راست بود تا فهمید اصلا با خودمان و زندگی مان چه کرده ایم... همان شب هایی که همه چیز را...
-
برای آقای ستاره پوش-7
جمعه 4 مرداد 1392 01:17
هوالغریب... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیای ما سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای گرد... سلام مهدی جان... نمی دانم از چه بگویم...از گذر سریع این روزها که نمی دانم این همه عجله شان برای تمام شدن برای چیست بگویم یا از حال این روزهایم؟!... شد سومین جمعه...اصلا باورم نمیشود انقدر سریع گذشت... باورم نمیشود...خیلی...
-
دستم را محکم گرفته ای معبودم...
دوشنبه 31 تیر 1392 17:19
هوالغریب... چقدر این روزها اتفاقات عجیب می افتد...اما انگار خودت دستم را گرفته ای و مرا در این روزهای سخت همراهی می کنی...روزهایی که مطمئن نبودم بتوانم سختی اشان را تاب بیاورم... ولی دلم عجیب قرص است... هیچ گاه تا به این حد دلم قرص نبوده است...و تا به این حد آرام... این آرامش عجیب درست در زمانی سراغ دلم آمده که فکر می...
-
حکایت من و تو...
شنبه 29 تیر 1392 14:15
هوالغریب... این که می گویند مرده ها زنده اند و خوب همه چیز را می فهمند به راستی که صحت دارد...قبل تر ها هم برایم اثبات شده بود اما نه به این شکل... صبح خوابی عجیب دیدم...بعد از سحر... هیچ گاه نشده بود چنین خوابی ببینم ...هیچ گاه... تو آمده بودی به خانه ی ما آقای هامون ...هنوز هم باورم نمیشود که تو بودی...ولی خودت...
-
برای آقای ستاره پوش-6
جمعه 28 تیر 1392 01:13
هوالغریب... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیای ما سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیا سلام آقای خوبم سلامی به رایحه ی گل ها شب بوی حیاط کوچکمان که این شب ها عجیب مشامم را پر می کند... آقای خوبم... شد دومین جمعه ...دومین جمعه از ماه رمضان...ماه روزهای بلند و شب های کوتاه...ماه مهمانی خدا... زمان خیلی زودتر از آنچه که...
-
به رنگ شکیبایی
پنجشنبه 27 تیر 1392 23:53
هوالغریب.... امروز روز رفتن توست...روزی که خبر فوت تو را شنیدم در مسجد بودم ...ایام اعتکاف بود ...سال 87... با اس ام اس سیما فهمیدم که تو رفته ای از این دنیا... دلم گرفت ...بغض کردم... گریه کردم...در مسجد برای شادی روحت نماز خواندم...قرآن خواندم... آخر سال ها با صدایت زندگی کرده بودم... تمام عشق ِ کودکی هایم دیدن فیلم...
-
رها شده در چشمان تو...
یکشنبه 23 تیر 1392 15:06
هوالغریب... رها شده در چشمان او که باشی حتی در وسط جهنم هم که باشی انگار غرق در گلستانی... رها شده در بی کران چشمان او که باشی زمین و مکان برایت بی معنا میشود ... رها شده در چشمانش که باشی به مرز جنون میرسی ولی باز رهایی ... رهااااا از تمام قید و بندهای این دنیای پر از زشتی... رها شده در چشمان او که باشی همه ی دنیایت...