-
برای آقای ستاره پوش-5
جمعه 21 تیر 1392 00:04
هوالغریب... سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیای ما سلام مهدی جان سلامی به رنگ و بوی ِ محشر رمضان سلامی به پاکی و نابی سحرهای رمضان سلامی به پاکی چشمانی که خالصانه منتظرند... آخر این روزها همه از شما می گویند...همه جا حرف از انتظار برای شماست اما امان از روزی که تفاوت بیفتد بین حرف و عمل انسان ها... سخت است تو چندین سال...
-
همه چی آرووومه اما تو باور مکن...
سهشنبه 18 تیر 1392 13:59
هوالغریب.... ... دارد می خواند... با تمام احساس می خواند همه چی آروومه... غصه ها خوابیدن... می خواند و تو آرام آرام با خواننده زمزمه می کنی و در دلت به تمام نا آرامی هایت می خندی... می خواند و تو راه خودت را می روی...می خواند و تو غرق در دنیای خودت می شوی... غرق روزهای گذشته... حال و آینده ای که نمی دانی چگونه خواهد...
-
صدای پای رمضان
سهشنبه 18 تیر 1392 11:54
هوالغریب... صدای پایَش می آید... نفس که بکشی خوب بویَش تمام مشامت را پر می کند...احتیاج نداری که حس بویایی ات خوب کار کند... این جا دل است که بو می کشد...که نفــــــــــس می کشد... حتی اگر خودت این روزها نفس ات بسوزد و حال جسمی ات خوب نباشد... دلت که قرص باشد و از جایَش مطمئن باشی خیالت راحت است...وقتی بدانی دلت جایَش...
-
برای آقای ستاره پوش-4
جمعه 14 تیر 1392 01:53
هوالغریب... سلام بر یگانه سروَر حاضر در دنیای ما سلام بر یگانه مرد دنیای گرد ما سلام آقای خوبم... سلامی به تازگی ِ دیداری تازه... سلامی به لطافت گل ها خوش بوی نرگس که آدم مست می شود از بوی نابشان... سلامی به تازگی نفسی جان گرفته ... آقای خوبم...شکر و هزاران هزار بار شکر برای دعوت سه شنبه...هزاران هزار بار شکر برای...
-
تو و تسبیح چوبی قهوه ایَت...
چهارشنبه 12 تیر 1392 13:43
هوالغریب... قرار بر بی قراری که بشود تو هی بی قرار تر می شوی... آنقدر بی قرار که انگار داری جان می دهی...جان میدهی و تو ذره ذره شاهد جان دادن خودت هستی...تو از شهر خود دور تر میشوی و گم میشوی بین تک تک بیابان های اتوبان تهران قم...گم می شوی و پیدا می شوی... فاطمه ی الان را گم میکنی بین تمام این بیابان ها و فاطمه ی سال...
-
قدری زندگی...
دوشنبه 10 تیر 1392 23:15
هوالغریب... سنگین که بشوی ... دلت که مدام بگیرد... اشک هایت که گاه و بیگاه بیاید... هر روز و هر شب که خواب شش گوشه اش را ببینی... وقتی نفهمی که اشک هایت بخاطر پیاز هایی بوده که تو خرد کرده ای یا ... همه ی این ها به تو می گوید که دلت دارد بهانه ی جای دنجی را می گیرد ...و تو احتیاج داری که خلوت کنی ... احتباج داری که...
-
غروب های جمعه
جمعه 7 تیر 1392 20:21
هوالغریب... غروب های جمعه چقدر دلگیرند... دلگیر تر از همیشه.... تو هستی و نوای آل یاسین های جمعه... چقدر عاشقانه این دعا به جانم مینشیند... +آل یاسین های غروب جمعه همیشه می چسبد... +دیشب با وجود محال بودن از خدا خواستم که آسمون بباره و خدا هم خدایی کرد و من در کمال ناباوری دیدم که آسمون هم دیشب بارید هم امروز...
-
برای آقای ستاره پوش-3
جمعه 7 تیر 1392 00:13
هوالغریب... سلام آقای ستاره پوش دنیای ما... سلام بر یگانه مردی که در این دنیا نفــــــس می کشد... آقای خوبم.... این روزها به روز شماری افتادم...روز شماری برای خیلی چیزها....چیز هایی که تنها خودتان از آن ها خبر دارید... این روزها تمام روزها را می شمارم تا سه شنبه بشود...سه شنبه ای که اگر دعوتم کنید می خواهم به جمکران...
-
پناه همیشگی من...
سهشنبه 4 تیر 1392 22:21
هوالغریب... امروز از آن روزهای عجیب و پر از راز بود...از آن ها که باید می نوشتمش تا که همیشه یادم بماند... امروز از آن روزهایی بود که فقط راه رفتم...راه رفتم و راه رفتم... درست سه ساعت تمام فقط راه رفتم...تمام خیابان های شهر را گشتم...بین آدم ها بودم...بین آن ها نفس کشیدم بی تو... آن هم منی که این روزها در دنیا را به...
-
پیشکش به ساحت آسمانی آقای ستاره پوش
یکشنبه 2 تیر 1392 20:22
هوالغریب... دیگر رسید... همان نیمه ی ماهی که منتظرش بودم... همان نیمه ی ماهی که از آن نوشته بودم که متفاوت ترین است... و دلیل این تفاوت این است که این ماه،ماه در آسمان بزرگ تر از همیشه اش خودنمایی می کند و دلیل آن به خاطر نحوه ی قرار گرفتنش و درجه ی که با زمین پیدا می کند در لحظه ی طلوعش بزرگ تر از همیشه اش به نظر می...
-
تپش های قلب من...
شنبه 1 تیر 1392 20:35
هوالغریب... این دنیای گرد شده است محل زندگی ما... خودمان به این روز دَرَش آوردیم... خود ما با همین دستان به ظاهر پاکمان... ما و آدم هایی از جنس ما... هر روز از گوشه ای خبری می رسد که تو با تمام وجود شک می کنی به اشرف مخلوقات بودن آدم ها و در دلت می گویی که آن مرغک کوری که خیلی وقت ها شده است گوشی برای شنیدن حرف های تو...
-
برای آقای ستاره پوش-2
جمعه 31 خرداد 1392 00:05
هوالغریب... سلام بر آقای ستاره پوش دنیای این روزهای ما... سلام مولای خوبم این روزها دلم عجیب یادتان می افتد...این روزها بغضی عجیب مهمان لحظه هایم شده...خودتان که شاهد هستید...گاه و بی گاه ناگهان صدایم می لرزد و چشمانم پر از اشک می شود اما نمی بارم... و این بغض دارد مرا خفه می کند...تا می خواهم ببارم ناگهان جوری میشود...
-
قدِ تو...
سهشنبه 28 خرداد 1392 16:26
هوالغریب... تاب خورده که بشوی همه چیز دست به دست هم می دهد...انگار قانون است ...این که وقتی گرفته ای و دوست داری مثلا ساعت ها بشینی روبه روی آکواریوم ماهی هایت و زل بزنی به آن ها بقیه هم دست به دست هم میدهند تا این حال تو بیشتر تشدید شود... کافیست کمی حال و حوصله نداشته باشی از زمین و زمان برایت می بارد...کافیست دوست...
-
کلاف تاب خورده ی وجودم...
دوشنبه 27 خرداد 1392 11:41
هوالغریب.... این روزها عجیب در خودم پیچیده ام...هم خودم هم زندگی ام...همه چیز مانند کلاف پیچ در پیچی شده که هر چه تکان می خورم و تقلا می کنم تا گره هایش را باز کنم بدتر گره می خورد و حصار ها برایم تنگ تر می شود...می ترسم ار روزی که این کلاف به گردنم برسد و آن قدر فشار دهد که خفه ام کند....درست مثل کسی که در مردابی...
-
آینده ی سبز و ارغوانی...
شنبه 25 خرداد 1392 22:26
هوالغریب... چند ساعتیست که همه چیز معلوم شده است...همه امیدوار شده ایم به آینده ای که شاید در آن همه چیز خوب شود و همگی خوشحالیم که حق به حق دار رسید... آقای روحانی عزیز...خوشحالیم که رای من و امثال من شما را به چیزی که حق شما بود در بین دیگران رساند... تبریک می گویم... امیدواریم که شما دلسوز باشید و پایبند بمانید به...
-
برای آقای ستاره پوش-1
جمعه 24 خرداد 1392 12:41
هوالغریب... سلام بر آقای جمعه های پر از خستگی و دلتنگی... سلام بر تنها و تنها مردِ حاضر و زنده در این دنیای پر از نامردی .... راستش نوشتن و حرف زدن گاهی خیلی سخت می شود مخصوصا وقتی به مرز نگاه رسیده باشی...نگاهی سرد و خسته و پر از حرف... اما وقتی به این فکر می کنی که برای کسی می خواهی حرف بزنی که همه جا از او به...
-
روزهای خوش دبیرستان
چهارشنبه 22 خرداد 1392 23:50
هوالغریب... دیروز خیلی اتفاقی رفتم سراغ کیفی که زیر تختم است و این کیف پر است از چیزهای ریز و درشتی که هر کدام برای خودشان بودنشان علت دارد... چشمم خورد به کاغذی لوله شده در گوشه ی کیف...می دانستم چیست...بازش کردم و یک سری روزهایی برایم زنده شد....روزهای خوش دبیرستان و آن شیطنت های عجیب من...از آن جایی که همیشه سر به...
-
بازتاب
سهشنبه 21 خرداد 1392 22:55
هوالغریب... من از تمامِ دنیا تنها و تنها آن دایره ی قهوه ای چشمان تو را می خواهم وقتی که در شفافیتش بازتابِ عکس خودم را می بینم... *کوتاه تر از همیشه ولی پر حرف تر از تمام این سال ها... ...
-
شیرین ترین بهای دنیا
یکشنبه 12 خرداد 1392 12:14
هوالغریب... باید دلت گرفته باشد که رو بیاوری به نوشتن...تنها و تنها نوشتن... باید آن قدر پر شده باشی که احساس لیوانی سر پر را داشته باشی که هر لحظه امکان دارد آب از سر لیوان بریزد... باید شب باشد و تو باشی و اتاقی پر از جای خالی ِ تو... باید خدا باشد و نمازی عجیب و پر از اشک از سر دلتنگی برای تو... باید تو باشی و...
-
آرامش
چهارشنبه 8 خرداد 1392 15:35
هوالغریب... روبه رویت زانو میزنم...گریه می کنم... به سجده می افتم...باز هم گریه می کنم... و تو آرام نگاهم می کنی...نسیم خنکی می وزد و مرا به لرزه می اندازد... و این نسیم میشود نوازشی از جانب تو برای تسکین همه چیز...حتی این سوزش معده ای که چند وقتی بود با من خداحافطی کرده بود و حال از صبح خوب دارد معنی سوختن را به من...
-
بازگشت به ....
شنبه 4 خرداد 1392 21:50
هوالغریب... این روزها لبریزم از حرف... پر...آنقدر که احساس می کنم همین الان است مغزم از شدت پر شدن منفجر شود و یک عالمه کلمه بپاشد بر تمام دیوارهای یاسی رنگ اتاقم... این روزها با هر قدم می گویم شکر معبودم... شکر برای همه چیز... این روزها که اگر خدا بخواهد می خوام بار دیگر برگردم به شغلی که با تمام وجود دوستش دارم......
-
مـــــــــــــــــــــــــــاهِ من
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 21:30
هوالغریب... صدای باد می آید... زوزه می کشد و با همه ی وجود می لرزم...خسته می شوم از درس خواندن و می روم روی پشت بام...با وجود شدید بودن باد...می روم تا تمام دل مشغولی هایم را به دست باد بسپارم و رها شوم...هر چند که امروز تو رهایم کردی... باد می وزد و من را با تمام وجود تکان می دهد...حس می کنم الان است که از زمین بلندم...
-
هنوزم منو داری...
شنبه 28 اردیبهشت 1392 23:26
هوالغریب.... چشم می بندم و غرق رویایِ تو می شوم... پنجره ی بالای تختم باز است و نسیم خنکی تمام وجودم را می لرزاند...از آن لرزش های خوب...چشم باز می کنم و سرم را می چرخانم رو به سمت ماهی ها... تو را می بینم ... کنار تلوزیون کوچک اتاقم...جایی که نشسته بودی...و بعد دوباره چشم می بندم و تمام لحظات بودنت در اتاقم را مرور...
-
من قول تو را داده ام...
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 00:14
هوالغریب.... چقدر غرقم من این روزها در وجود تو ... چقدر این روزها در تمام زندگی ام هستی... چقدر این روزها حست می کنم بیشتر از همیشه.. اتاق کوچکم همه جایش گویی عجین شده با وجود پر از زیبایی تو ... انگار ســـــــــــــــال ها وجود تو را نفس کشیده که این چنین تمنای بودنت را می کند... چقدر همه چیز در من این روزها بهانه ی...
-
ماندگار
شنبه 21 اردیبهشت 1392 00:27
هواالغریب.... این روزها تمام زندگی ام عجیب پر از بوی تو شده است... این روزها حتی کاکتوس پشت پنجره ی اتاقم پر گل تر از تمام سال های عمرش به گل نشسته است...گل هایی سرخ و بی نهایت نرم میان یک عالمه تیغ...و این یعنی نهایت زیبایی... این روزها پشت بام خانه مان شده است وعده گاه من و خورشید...با این که چون همیشه نورش چشمانم...
-
فقط نگاه می کنم
جمعه 13 اردیبهشت 1392 23:39
هوالغریب... با من باش... با من بیا و بمان ... که من بدون تو به روزگار تلخ سرد اندوه وار فقط نگاه می کنم...
-
قرار بود...
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 17:04
هوالغریب... این روزا دچار سوز عجیبی شده ام برای تو...برای تو که تنها و تنها به جرم گفتن حقیقت این همه درد کشیدی و موهایت سفید شد و نمی دانی چقدر برایم درد دارد هر بار که می بینمت که جلوی چشمانم روز به روز موهایت سفید و سفید تر می شود... و نمی دانی که من تنها و تنها به تو افتخار می کنم...افتخار می کنم که هنوز هم می...
-
گریه
دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 21:34
هوالغریب.... گفته بودی با همه ی وجود صدایم کنی محال است بی جواب بَرَت گردانم... با همه ی وجود هزاران هزار بار شکستمُ صدایت کردم معبودم... شکستم... اما... همیشه سکوت بود و بس... ... نکند نمی خواهی؟! خدایا تو می توانی همانند تکه های پازل همه چیز را کنار هم بچینی... امــــــــــــــــــــــــا... چقدر تنها مانده ام.......
-
تبریکِ نفس هایم
یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 15:57
هوالغریب.... آمده ام تا تبریک بگویم....هم به خودم ...هم به تو .... تبریک بگویم که شدی اولین نفس من بعد از آن همه بی نفسی... تبریک بگویم که شدی اولین رایحه بعد از مدت ها تجربه نکردن هیچ گونه رایحه ای... نگاه کن که می توانم عمیق نفس بکشم... نگاه کن که دیگر نفس هایم مثل قبل نمی گیرد... نگاه کن مرا...ببین دیگر وقتی نفس می...
-
حسرتِ یک نفس عمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق....
شنبه 7 اردیبهشت 1392 00:31
هوالغریب.... گاهی باید نداشته باشی تا قدر بدانی...گاهی باید دور شوی...حکایت همان بذر کوچکی که ماه ها در دل خاک خودش را دور از همه چیز و همه کس مخفی می کند تا بالنده شود...تا قد بکشد...این روزها به قدر تمام عمرم قدر دانستم...فهمیدم که چقدر قدرها بزرگ بوده اند و من خبر نداشته ام... قدر خیلی چیزها را دانستم... قدر...