ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
گفته بودم که منتظرم به راه آمدنت...
رسیدی...
ندیدمت ولی رسیدی!
به دنیا آمدی و از آسمان افتادی در میان دلم...
دیدنت هم نوش جان تمام کسانی که نزدیک تواند
و من بی نصیب ترین!
آمدنت در میان این روزهای خاکستری ام خوب است... زیادی خوب! حتی اگر چشمم به چشمت گره نخورد!
آمدنت و بودنت رنگ و بوی دیگری دارد در این روزهای دوری...
و آمدنت برای من شده است بهانه...
این روزها بهانه شده است که خوب باشم....
خوش آمدی نجیب ترین
آمدنت زیادی خوب است
و تولدت زیادی مبارک باشد....
هوالغریب...
بعضی وقتا زندگی آدمی را بدجور فرسوده می کند... فرسوده به معنی واقعی اش...
و تو این موضوع را وقتی خوب می فهمی که هم صحبت آدم هایی می شوی که روزگار نوجوانی هایت با آن ها سپری شده و می فهمی که چقدر زودتر از آن ها فرسودگی را چشیده ای...
و درست عین این فیلم ها یک لحظه ماتت می برد و می مانی که چقدر بزرگ شده ای در این چند ساله و چقدر افتاده تر و فرسوده تر...
می دانم که خاصیت زندگی فرسوده کردن است... اما بعضی فرسوده شدن ها درد دارد...
درد دارد که زمین و زمان به رویت بیاورند که هیچ کدام از اتفاقات یک زندگی عادی در مورد تو رخ نداده است و یک لجظه می مانی که چطور توانسته ای تا اینجا صبوری کنی و دم نزنی...
این فرسوده شدن ها درد دارد...
مثل همان وقت ها که به مادرم می گویم : مامان سرم ی درد غریبی توشه...
و او هم می ماند که این حرفم یعنی چه... چه می شود که یک درد غریب باشد...
حرفی که بارها و بارها به او گفته ام...
گفته ام که شکر کن که زندگی آنقدر زود تو را غرق خودش کرد که اصلا فرصت نکردی به حال من برسی... اصلا ندانستی یک دختر مثل من یعنی چه!
خوشا به حالت مادرم که هیچ گاه دردهای دخترت را نچشیدی!
آخ که وقتی به زندگی ام می نگرم چشمانم پر از اشک می شود و هیچ نمی توانم بگویم...
بگذریم...
آمده بودم که از تو بگویم...
از تویی که این روزها در راهی...
در راه آمدن و من چقدر دلخوشم به آمدن تو...
تویی که جادوانه شده ای در میان لحظه هایم...
میشود زودتر بیایی؟
دارد طاقتم تمام می شود عزیزترینم...
هوالغریب...
چند روز پیش متنی را ترجمه می کردم در مورد مراقبه و انواع و اقسام مدیتیشن ها...
جالب بود...
نویسنده اش می گفت با دو دقیقه تفکر در روز شروع کن و کلی فلسفه چینی کرده بود این میان و آخرش هم گفته بود که همه ی این ها نسبی اند و آرامش و تمام متعلقاتش نسبی اند... اصلا این خارجی جماعت با افکار و فرهنگ هایشان بیشتر آدم را گیج می کنند. خیلی بی نهایت از فرهنگ هایشان خوانده ام... آنقدر که به قول یک ضرب المثل انگلیسی که می گوید : از پاپ هم کاتولیک تر است... این ضرب المثل یک چیزی در مایه های کاسه ی داغ تر از آش خودمان است...
و من این روزها از پاپ هم کاتولیک تر شده ام... اما حکایت جالب می دانی چیست...
ظاهرم هنوز همان چیز است... باطنم هم همین طور... ظاهری که بخاطرش خیلی حرف ها می شنوم... وقتی می بینند که انقدر خوب به زبان و فرهنگشان مسلط شده ام با لبخند جالبی می گوید حیف نیست که مثلا روی کیفت ات پیکسل زده ای که : من حجاب را دوست دارم... و من لبخند می زنم و جمله ای انگلیسی را حواله شان می کنم که دیگر هوس نکنند سر به سر من و عقایدم بگذارند و بدانند که چادرم هیچ منافاتی با خیلی چیزها ندارد. و لبخند می زنم و با روی خوش جواب شان را می دهم ...
نمی دانم چه می خواستم بگویم که این حرف هایم شد... اصلا نمی دانم چه می خواستم بگویم...
چقدر دلم هوس دریا کرده است... هوس قایق کرده ام... که بروم وسط دریا ... آنقدر دور شوم از ساحل که دور تا دورم آب باشد.... هر سو که نگاه کنم افقی باشد از پیوند آبی آسمان و دریای من...
دریای تنهایی های ِ فاطمه...
هوالغریب...
مرا باور کنی یا نه
تویی پایان ویرانی
چه غمگینانه آزادی
از آن عهدی که می دانی
هوالغریب...
یک زمانی تمام خودم را زیر پا گذاشتم
و گفتم که گاهی بگو دوستم داری!
اما نگفتی!
و من دل کنده ام از تمام این حس های نگفته ات... در همان دلت نگهشان دار... دیگر دردی از من دوا نمی شود..
+ازین همه تاریکی ها خسته ام...
دلم به تو خوش بود که خراب شد...