.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای ماه…

هوالغریب…


ماهی سرگردان  بود… بی قرار بود و خسته… بی پناه بود و حیران… دور خودش می چرخید…

ماهی حتی یادش رفته بود که ماه اگر در آب بیفتد حال ماهی خوب می شود… سال ها بود که ماه دیگر در آب نمی افتاد و ماهی حتی تصویر خودش و ماه را فراموش کرده بود…


اما خدا آن بالا دلش برای ماهی اش سوخته بود … چون شاهد بی قراری هایش بود… شاهد حیرانی هایش بود… شاهد اشک هایش بود که در آب گم می شدند… برای همین هم سرنوشت چرخید تا راس ساعت هشت صبح پنج شنبه بیست و یکم تیر ماه هزارو چهار صد و سه…

ماهی مثل همیشه زود رسید و بی قرار منتظر…

اصلا انتظار با سرنوشت ماهی گره خورده است…

و ماهی بالاخره به ماه رسید..


بالاخره دیدمش… هنوز همان بود… هنوز بویش همان بود… هنوز چشم هایش همان یود… هنوز چشمانش برق داشت…هنوز دست هایش همان بود… هنوز همان قدر امن بود… هنوز امنیت وجودش مرا ارام میکرد… هنوز همینکه میدانستم کنارم  است دلم گرم میشد…هنوز می توانستم آن دخترک شیطان درونش را ببینم با اینکه خودش مادر دو پسر شیرین زبان شیطان شده بود… اما برای من هنوز همان بود.. همان که روزها و شب هایم با حرف زدن با او میگذشت… همان که سال های جوانی ام با او گذشته بود… دغدغه هایمان با هم خیلی تفاوت کرده بود… اما همان لحظه که در آغوشش گرفتم دقیقا همان بو به مشامم خورد… برای چند ثانیه نفس نکشیدم… زمان برایم ایستاد و من به قدر همان هشت سال ندیدن او را بوییدم…و تازه فهمیدم که هشت سال بود که بویش نکرده بودم… 

زمان عجیب است.. گذر زمان عجیب تر… 

به خودت می آیی می بینی سن و سالت بالا رفته… بزرگ شدن در این دنیا سهم هرکس نمی شود… من اما همیشه از خدایم خواسته ام که بزرگم کند… 

بزرگ شده بودیم هر دو… با تجربه شده بودیم… سختی ها زندگی و چالش هایش ما را بارها آزموده بود… همچنان هم می آزماید… به قدر همان هشت سال و شاید حتی بیشتر از هشت سال سختی کشیده بودیم…

و چقدر هنوز هم عین همان وقت ها دلم می خواست در میان روزهایم همیشه بود… هر وقت دلم میخواست می توانستم او را ببینم… بچه هایش را ببینم… قد کشیدنشان را ببینم و در دلم ذوق کنم وقتی صدایم می زنند خاله فاطمه و من از ته دل در جوابشان بگویم جان…

من اما پذیرش را خوب یاد گرفتم… چیزی که ان سال ها اصلا بلد نبودم… برایم فقط یک کلمه بود و بس!

من پذیرش زندگی را خوب یاد گرفتم… 

یاد گرفته ام که عبور کنم… گیر نکنم … رها کنم… 


من تورا جایی میان زندگی در جوانی هایم یافتم

و جایی در میان زندگی برایم شدی همان کسی که دلم میخواست همیشه کنارم باشد …

و جایی میان همین زندگی این دوری را پذیرفتیم…

باشد که جایی میان همین زندگی ، روزی، جایی انقدر زمین بچرخد که کنار هم باشیم و فاصله ای نباشد که اگر هم این اتفاق نیفتاد مهم نیست… این چیزی است که بزرگ شدن یادم داده! 

مهم این است که تو هستی و من هستم!

جایی میان همین زندگی

و خدا را داریم که ما را جایی میان همین زندگی نشان هم داد…

.

هزار سال هم که بگذرد کسی جای تورا برایم نمیگیرد… تو همیشه برایم امنی… همیشه برایم خوش بویی… همیشه برایم همانی هست که از ابتدا بود… فقط گذر زمان دارد بزرگمان می کند… داریم پخته میشویم جایی میان همین زندگی…

درست عین قورمه سبزی هایم که معروف است و همه دنبال راز خوشمزه شدنشان هستند و من رازی ندارم جز جا افتادن…

و باید جا افتادن در زندگی را چشیده باشی که بدانی وقتی کسی می گوید باید جا بیفتد یعنی چه!

.

خدایا می دانی که جز تو پناهی ندارم.. . جز تو سنگ صبوری ندارم… جز تو محرمی ندارم… به حرمت نام هایت که به تازگی تفسیر نام هایت را شروع کرده ام و در ابتدای همین مسیر بودم که ماهم را نشانم دادی… 

خدایا متاسفم که گاهی یادم می رود… متاسفم بابت تمام وقت هایی که خواسته یا ناخواسته با رفتارم، با زبانم، با نگاهم حتی، باعث رفتاری در دیگری شدم… لطفا مرا ببخش بابت همه چیز… 

دوستت دارم

و سپاسگذارم…

.


خدایا شکرت…