هوالغریب...
.
ماهی فقط به عشق دیدن ماه امده بود…
ماهی هنوز هم گوشه ی دلش جایی برای ماه دارد…
ماه در دل ماهی هک شده است…
ماهی بود و ماه و اتوبان های پایتخت…
همان شهری که تنهایی های ماهی را خیلی دیده بود.. تمام اتوبان هایی که اشک های پنهانی ماهی را دیده بودند... و تونل توحیدی که دادهای ماهی را شنیده بود..
همان شهری که برای ماهی پر بوده از حس های مختلف…
اما این بار ماهی ساکت شده بود... ماه حرف می زد ولی ماهی به سکوت رسیده بود... چشمانش را پشت عینک سیاهش مخفی کرده بود که ماه متوجه اشک هایش نشود… نگاهش را فقط دوخته بود به جاده….
مدت هاست که ماهی به سکوت رسیده است و دارد در این سکوت تمام می شود...
ولی امیدش به خد ا است...
ماهی دیگر یاد گرفته است که حرف نزد و سکوت کند...
زندگی ماهی اسیر جبر شده است و ماهی دلش می خواست که ماه را بردارد و ببرد یک جای دور... یک جای دور که با ماه بنشیند و در سکوت یک دل سیر حرف بزند....
بشکند این سکوت را و حرف بزند... حرف بزند و حرف بزند...
آنقدر حرف بزند و به پهنای صورت اشک بریزد ولی چه بگویم که زندگی ماهی را ساکت کرده است...
ماهی میخندد و زندگی می کند....
اصلا همان بهتر که هیچ کس اشک های ماهی را نمی بیند... همان بهتر که فقط اتوبان های شهر اشک های ماهی را می بینند... این شهر بزرگ و پر از شلوغی برای ماهی کوچک شده است... ماهی دلش از تمام این شهر گرفته است...
همان بهتر که ماهی هیچ شانه و آغوشی ندارد که پناه شود بر بی پناهی هایش... همان بهتر که ماهی هیچ کس جز خدایش را ندارد...
ماهی یاد گرفته است که دوام بیاورد....
ماهی یادگرفته است رسم این دنیارا....
ماهی تنها خدایش را دارد و این برای تمام بی پناهی های ماهی بس است....
خدای خوبم
خدای ماهی کوچک ات...
خدای بی پناهی هایم...
خدای بی کسی هایم...
می دانی که جز تو مدت هاست همدمی ندارم... هم صحبتی ندارم....
در آغوشم بگیر ... در آغوشم بگیر ...
تو اشک هایم را پاک کن... تو این اشک ها را پاک کن... همین اشک هایی که وسط کارهایم مرا کشاند به سوی لپ تام و سنگ صبورم...
بعد از آنگه ماه را رساندم رفتم سراغ کارهایم و درست وسط کارهایم به خودم آدم دیدم که اینجایم و بغض کرده ام....
اما این رسم روزگار است..
ماهی دوام می آورد....
ماهی خدایش را دارد...
هوالغریب…
ماهی سرگردان بود… بی قرار بود و خسته… بی پناه بود و حیران… دور خودش می چرخید…
ماهی حتی یادش رفته بود که ماه اگر در آب بیفتد حال ماهی خوب می شود… سال ها بود که ماه دیگر در آب نمی افتاد و ماهی حتی تصویر خودش و ماه را فراموش کرده بود…
اما خدا آن بالا دلش برای ماهی اش سوخته بود … چون شاهد بی قراری هایش بود… شاهد حیرانی هایش بود… شاهد اشک هایش بود که در آب گم می شدند… برای همین هم سرنوشت چرخید تا راس ساعت هشت صبح پنج شنبه بیست و یکم تیر ماه هزارو چهار صد و سه…
ماهی مثل همیشه زود رسید و بی قرار منتظر…
اصلا انتظار با سرنوشت ماهی گره خورده است…
و ماهی بالاخره به ماه رسید..
بالاخره دیدمش… هنوز همان بود… هنوز بویش همان بود… هنوز چشم هایش همان یود… هنوز چشمانش برق داشت…هنوز دست هایش همان بود… هنوز همان قدر امن بود… هنوز امنیت وجودش مرا ارام میکرد… هنوز همینکه میدانستم کنارم است دلم گرم میشد…هنوز می توانستم آن دخترک شیطان درونش را ببینم با اینکه خودش مادر دو پسر شیرین زبان شیطان شده بود… اما برای من هنوز همان بود.. همان که روزها و شب هایم با حرف زدن با او میگذشت… همان که سال های جوانی ام با او گذشته بود… دغدغه هایمان با هم خیلی تفاوت کرده بود… اما همان لحظه که در آغوشش گرفتم دقیقا همان بو به مشامم خورد… برای چند ثانیه نفس نکشیدم… زمان برایم ایستاد و من به قدر همان هشت سال ندیدن او را بوییدم…و تازه فهمیدم که هشت سال بود که بویش نکرده بودم…
زمان عجیب است.. گذر زمان عجیب تر…
به خودت می آیی می بینی سن و سالت بالا رفته… بزرگ شدن در این دنیا سهم هرکس نمی شود… من اما همیشه از خدایم خواسته ام که بزرگم کند…
بزرگ شده بودیم هر دو… با تجربه شده بودیم… سختی ها زندگی و چالش هایش ما را بارها آزموده بود… همچنان هم می آزماید… به قدر همان هشت سال و شاید حتی بیشتر از هشت سال سختی کشیده بودیم…
و چقدر هنوز هم عین همان وقت ها دلم می خواست در میان روزهایم همیشه بود… هر وقت دلم میخواست می توانستم او را ببینم… بچه هایش را ببینم… قد کشیدنشان را ببینم و در دلم ذوق کنم وقتی صدایم می زنند خاله فاطمه و من از ته دل در جوابشان بگویم جان…
من اما پذیرش را خوب یاد گرفتم… چیزی که ان سال ها اصلا بلد نبودم… برایم فقط یک کلمه بود و بس!
من پذیرش زندگی را خوب یاد گرفتم…
یاد گرفته ام که عبور کنم… گیر نکنم … رها کنم…
من تورا جایی میان زندگی در جوانی هایم یافتم
و جایی در میان زندگی برایم شدی همان کسی که دلم میخواست همیشه کنارم باشد …
و جایی میان همین زندگی این دوری را پذیرفتیم…
باشد که جایی میان همین زندگی ، روزی، جایی انقدر زمین بچرخد که کنار هم باشیم و فاصله ای نباشد که اگر هم این اتفاق نیفتاد مهم نیست… این چیزی است که بزرگ شدن یادم داده!
مهم این است که تو هستی و من هستم!
جایی میان همین زندگی
و خدا را داریم که ما را جایی میان همین زندگی نشان هم داد…
.
هزار سال هم که بگذرد کسی جای تورا برایم نمیگیرد… تو همیشه برایم امنی… همیشه برایم خوش بویی… همیشه برایم همانی هست که از ابتدا بود… فقط گذر زمان دارد بزرگمان می کند… داریم پخته میشویم جایی میان همین زندگی…
درست عین قورمه سبزی هایم که معروف است و همه دنبال راز خوشمزه شدنشان هستند و من رازی ندارم جز جا افتادن…
و باید جا افتادن در زندگی را چشیده باشی که بدانی وقتی کسی می گوید باید جا بیفتد یعنی چه!
.
خدایا می دانی که جز تو پناهی ندارم.. . جز تو سنگ صبوری ندارم… جز تو محرمی ندارم… به حرمت نام هایت که به تازگی تفسیر نام هایت را شروع کرده ام و در ابتدای همین مسیر بودم که ماهم را نشانم دادی…
خدایا متاسفم که گاهی یادم می رود… متاسفم بابت تمام وقت هایی که خواسته یا ناخواسته با رفتارم، با زبانم، با نگاهم حتی، باعث رفتاری در دیگری شدم… لطفا مرا ببخش بابت همه چیز…
دوستت دارم
و سپاسگذارم…
.
خدایا شکرت…
هوالغریب....
امروز داشتم به این فکر میکردم که آدم توی زندگی گاهی چقدر تنهایی بهش خودشو نشون میده... آدم از وقتی که از بند ناف مادرش جدا میشه تنها میشه و تو این تنهایی هیج شکی نیست.
اما الان حرفم چیز دیگه ای هست. آدم بعضی روزا فقط دل نازک میشه! دل نازک.
بعضی روزا تنهایی و غم میاد قشنگ روبه روت میشینه و زل میزنه توی چشمات و خودشو نشونت میده...
قشنگ میاد سلام میکنه و بهت میگه ببین من هستم...
میخوام ازین بگم که آدم میون تموم این دل نازک شدن هاش چقدر خوبه که توی زندگیش کسیو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه....
تجربه ثابت کرده که با مردها نمیشه از همه چیز حرف زد و انتظار اینم داشته باشی که درک بشی از طرف اونا...
بشینه کنارش و باهاش دو کلمه حرف بزنه ... من باز رسیدم به همون حسرت همیشگی خواهر نداشتنم!
انگار هرچی میگذره این حسرت بزرگ تر میشه واسم. چون زندگی هر روز ادمو تنها تر میکنه... آدم گم میشه لای روزمرگی هاش...
به عکس های چند سال پیش خودم نگاه میکنم خودم تعجب میکنم... آدم یه جایی توی زندگی خودشو گم میکنه!
امروز ی چند ساعتی نشستم پای لپ تاپم! یکم گشتم بین عکس های قدیمیم... داشتم عکس های خودمو و فریناز رو می دیدم.
چقدر جوون یا بهتره بگم بچه بودیم...
دلم تنگ شد واسه اون روزا...
واسه بی دغدغه بودنمون...
اون موقع فکر می کردیم چقدر دغدغه و مشکل داریم ولی میتونم بگم واقعا حالیمون نبود... حداقل خودمو میگم...
دغدغه هامون برای اون زمان و اون سن و سال هم زیاد بودا... حتی همون موقع هم یادمه شبیه هم سن و سال هامون نبودیم...
ولی جنس دغدغه هامون با الان فرق داشت...
خلاصه که دلم تنگ شده برا ی اون روزا... برای فریناز... برای صداش حتی...
ای کاش این فاصله ی لعنتی نبود ... اون وقت شاید منم تنها نبودم... میتونستم هر وقت که بخوام برم پیشش...
بگذریم...
حوصله ی این خیال پردازی های جوونی هام رو ندارم...
هوالغریب...
نمی دونم از کجا باید بگم و از کجا بنویسم. اصلا کسی دیگه اینجا میاد یا نه..
ولی خب قصد کردم که بیام و بنویسم. فقط واسه ایتکه دل خودم آروم بشه. حتی با گوشی میام و می نویسم.
این سال ها پخته شدن رو خودم توی خودم حس میکنم. درسته این روزها خیلی تنهام....
درسته و من قبول دارم. ولی اونقدر پخته شدم که حاضر نشم اونو با هر کسی تقسیم کنم.
ازدواح برای هرکسی ی مدله. من بعد از ازدواح خیلی تنها تر شدم. خیلی زیاد.
اما خب خودمو سپردم دست خدا. امروز داشتم به این آیه فکر میکردم.
ان الذین آمنو قالو ربنا الله ثم استقاموا...
یعنی کسایی که گفتن پرودگارمون الله است و مقاومت کردند. من این ایه رو خوب درک کردم تو این سال ها.
وقتایی که به هر دری میزدم و نمیشد. فهمیدم گاهی بعضی چیزا دست ما نیست. باید صبر کرد. استقامت کرد. تو این سال هایی که هر چی که فکرشو میشه کرد سرم اومد.
از جراحی کبدم بگیر تا اون کرونای وحشتناک که توی بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم.
ولی موندم
یعنی اون خواست که بمونم. خدا خواست!
من نمیخواستم. اتفاقا ی روزایی میخوواستم که تموم بشه و بمیرم ولی خب اون نخواست.
اگه به من بود تاحالا قطعا مرده بودم.
اما نخواست.
الانم باید صبر کرد. استقامت کرد در برابر تموم ناملایمات. در برابر زندگی که گاهی هیچی اون شبیه تصورات آدم پیش نمیره.
من یاد گرفتم که اسقامت کنم. صبر کنم. وسط تموم این روزا خیلی وقت ها هم بوده که خسته شدم، کم اوردم، غر زدم ولی باز موندم و تحمل کردم.
دلم برای نوشتن تنگ شده. برای اینجا ... حتی برای تموم آدم های اینجا. برای فریناز. برای بچه های قدیم. برای مهرناز. برای زهرا و...
برای فریناز که اون قدیما تموم دار و ندار من بود... برای تموم حرف زدن هام باهاش.... حتی برای اینکه اون وقتا چقدر فارغ از درد دنیا بودیم و حالیمون نبود! واقعا حالیمون نبود!
توی این سال ها زیاد نوشتم. توی دفتر. حتی گاهی توی پیج اینستام. ولی هیچی اینجا نشد و نمیشه! انگار روح من گره خورده به اینجا. به سنگ صبورم. انگار من اینجا معنی میشم! انگار اینجا همون جاییه که من میتونم خودم باشم.
دیروز داشتم رانتدگی میکردم و وقتایی که توی ماشین تنهام، تنها زمانی هست که میتونم خوب فکر کنم. داشتم به همین چیزا فکر میکردم. توی چمران بودم که چشمم خورد به یکی از بنرهای تبلیغاتی سطح شهر... تا چشمم بهش خورد یهو ذهنم رفت سمت ایتجا. سمت آدم های اینجا...
و من با همه ی وجودم اعتراف میکنم که اینجا تنها جایی بود که برام این امکان رو فراهم کرد که خود واقعیم باشم. واقعا راسته که هر آدمی بوی خاص خودشو داره. من با اینجا معنی پیدا میکنم، با همینجا بو پیدا میکنم، همینجا ...
و آدم های اینجا تنها آدم هایی بودن که توی عمرم فرصت کردم که پیش اونا خود واقعیم باشم. علی الخصوص فریناز.. تنها کسی که هم خود واقعی منو دید هم بوی منو...
بگذریم
حرف زیاده و مجال کم!
امیدوارم بازم بیام و امیدوارم به نوشته های بی سر و ته من گیر ندید! دوست ندارم قضاوت بشم بابت اونا.. دوست دارم حداقل اینجا راحت باشم.
اینجا تنها دارایی منه که میتونم راحت باشم. چون من دیگه آدم های اینجا رو ندارم که بتونم برم سراغشون وباهاشون درد و دل کنم ... پس همین دلخوشی کوچیک همین وبم رو هم از من نگیرید.
سبز باشید....
هوالغریب...
خیلی وقتا هوس می کنم حرف بزنم. از دغدغه هام بگم. ولی این روزا هیچ جای امنی ندارم برای راحت حرف زدن. برای اینکه خوده خودم باشم. تقریبا هیچ جایی راحت نیستم... جز همینجا. حتی توی اینستاگرام. به هزار دلیل. یکیش اینکه هر کس از حرفات ی برداشتی میکنه. هر کس اونو به خودش میگیره و از همه مهم تر کافیه یکم مطلبی که مینویسی دلنوشته باشه. دلنوشته ای که لزوما غم هم نداره بیشتر شبیه خالی کردن افکار میمونه ولی اولین حرف ها اینه: حتما با شوهرش به مشکل خوردن و هزار جور خاله زنک بازی های دیگه! برای همین اینجا میشه راحت بود. هیج کس قضاوتت نمی کنه. نمی شناسن آدمو و نمی تونن آدمو قضاوت کنن. ازین بگذریم کسی این روزا وقت نمیزاره بخونه. برای همین فقط آدم خالی میشه و بس!
همین خالی شدن خودش ی دنیا می ارزه...
اینکه ی جایی خالی بشی. قدیم تر ها فکر می کردم خوشبختی وقتی واسه آدم پیش میاد که تو آدمی رو داشته باشی که پیشش واقعا خودت باشی. الان می فهمم هرچقدر هم که با شوهرت عالی و خوب باشی باز ی جاهایی نمی تونی راحت باشی و مراعات می کنی!
برای همین حس می کنم این موضوع هیج وقت در وجود همسر آدم متجلی نمیشه. و اینجاس که نبود ی چیزی به اسم خواهر باز خودشو به رخ من میکشه!
قدیم تر ها هر وقت اسم دوست و خواهر میومد حداقل اسم پنج شیش نفر میومد توی ذهنم ولی الان ازم بپرسن بعد ده دقیقه فکر کردن شاید یک یا دو اسم به ذهنم میرسه ولی اونم دقیق که فکر میکنم می بینم همچین رفاقتی هم ندارم باهاش!
یعنی اون صمیمیتی که باهاش بتونی از هر چیزی حرف بزنی وجود نداره و این خیلی بده... حداقل برای من!
ولی باز خوبه که سنگ صبورم هست. حداقل اینجا میتونم یکم حرف بزنم. می تونم حداقل یکم غر بزنم... شاید دلم خالی تر بشه. شبونه پناه بیارم به این صفحه و یکم بنویسم تا یکم خالی بشم!
نمی دونم از بچه های قدیم چند تاشون میان و اینجا رو میخونن ولی میخوام بدونم شماها با شوهرهاتون راحتین عین خودتون؟ یعنی می تونید بدون مراعات و قضاوت شدن باهاش حرف بزنید؟
کم کم دارم یاد میگیرم که برگردم به همون روزایی که سنگ صبورم فقط خدا بود و بس! ولی اون روزها چقققققدر بچه بودم و جنس دغدغه هام فرق داشت.