.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بهانه های دخترک....

هوالغریب...



دخترک در دلش پر بود از بهانه...در دلش پر بود از دغدغه و یک مشت ترس ...ترس هایی که مثل همین محدثه ی کوچک که وقتی آدم جدید می بینید تو را محکم می گیرد و می ترسد دخترک را هم می ترساند...


محدثه ی کوچکی که به تازگی آمده و زندگی آورده...امید آورده.... برق ِ رفته از چشمان زنی را آورده که همیشه حسرت این به دلش مانده بود که مادرانگی کند...قربان صدقه ی دخترش برود...خنده های مردی را آورده که حال همه ی دلش می لرزد وقتی محدثه ی کوچک اشک می ریزد...مردی که با تمام مردانگی اش در برابر محدثه ی کوچک می شود یک پسر بچه که با عشق دارد بازی می کند...آن هم برای مردی که همیشه در مقابل من یک جور ِ خاصی خجالت داشت اما حال برایش دست می زند...می خواند...تمام مردانگی اش را فدای دختری دارد می کند که یک عمر حسرت داشتنش را داشته است...و دیگر برایش مهم نیست که چه کسانی هستند...او حق دارد پدری کند...او حق دارد مادری کند...


اما محدثه ی کوچک عجیب می ترسد...کمبود احساس امنیت  و کمبود محبت در وجودش موج می زند...


محدثه ی کوچکی که نمی دانم آن پدر و مادر چه کرده اند با این بچه که عجیب می ترسد...عجیب در دلش ترس است و شب ها تا صبح چندین بار از خواب می پرد ...خدارا شکر کمی بهتر شده است و چند روز است فهمیده است محبت یعنی چه...فهمیده است امنیت یعنی چه...


و حال دخترک قصه ی ما هم درست شده است عین همین محدثه ی کوچک...


دلش پر شده از غصه... تنها پناهش شده است سجاده ی سبزش و آسمان بالای سرش...عین همین محدثه ی کوچک شب ها تا صبح از ترس می لرزد...دخترک قصه ی ما روزهایش عجیب شده است چون پای تمام زندگی اش وسط است...




خدا را چه دیدی شاید روزی دخترک هم برای همیشه خوب شد...



*چند روزیست که همدم روز و شب هایم شده است همین آهنگ...



+ با تو این پالتوی کهنه مثه ابریشم لطیفه

تن ِ پوشالی ِ سردم مثه خواب گل ظریفه...


...


نظرات 7 + ارسال نظر
فریناز سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 19:31

عمر بعضی ترسا کوتاهن... به قدر دو سه سال

خدا رو شکر که از این به بعد اونقدر امنیت و محبت داره که این سه سالو به دست فراموشی بسپره

شاید بیست و سه سال دیگه حتی یادش بره تا سه سالگیشو


چقد بعضی ترسا آشنان...

اوهوم...کاش عمر همه ی ترس ها کوتاه بود...

شکر...

ایشالله یه روز ترس های همگیمون به دست فراموشی سپرده بشه...


آره...عجیب آشنان...عجیـــــــــــــــــب...

مهدی چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 09:08 http://mahdifm62.blogfa.com/

سلام
این روزهایی که داری ازشون می نویسی به زودی می گذره. امیدوارم روزای شادی از راه برسن که تو همه ی این ها رو فراموش کنی. و اصلا شک کنی که همچین روزایی بر تو گذشته یا نه.

سلام...

ممنونم...

با این که این حرف شما خیلی خوش بینانست ولی این بار بدم نمیاد خوش بین باشم آقا مهدی...

امیدوارم که اون روز بیاد...

مژگان چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 09:27 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/


دلم گرفته فاطمه

مثل همیشه که تا بخوام حرف بزنم چشمام زودتر زبون باز میکنن و ...
اینجور مواقع بخاطر همین همیشه سکوت میکنم.
یه عمری سکوت کردم
اما تازه فهمیدم که از سکوتم برداشت دیگه ای شده.
دلم میخواد حرف بزنم ، آخه پای نامردی وسطه
انگار یکی تو چشام نگاه کرده و خنجرشو فرو کرده تو قلبم ، حتا لبخند هم زده
کاش حداقل از پشت میزد که نمیدیدمش ، نمیدوستم چی شده ...
کاش ...
همیشه ادم تو دوستی و اعتماد از کسی که فکرشو نمیکرده میخوره! کسی که فکر میکردی خواهرته
خدایا داری امتحانم میکنی! شکر
خودت حواسم به دلت باشه

نگرانم کردی

ایشالله هر چی که هست زود حل بشه...

راستش تجربه اینو داشتم که وقتی سکوت می کنی و سکوتت رو یه جور دیگه برداشت کنن...

کسی که فکر می کردی خواهرته...

فقط میگم ایشالله هیچ کس تجربش نکنه...
فقط همین...

خدا حواسش به مژگان هست....خودش خوووووووب هوای دلتو داره...

مژگان چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 09:29 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

ببخشید فاطمه
اومدم نظر بزارم ولی دلم بدجور پره ، انقد که اضافش از چشمام میریزه بیرون!
انقد حرف دارم که بزنم ولی سکوت میکنم ......
بعدا شاید برات گفتم ، شاید نوشتم ...

این چه حرفیه مژگان...
راحت باش...

سکوت...
...

این طور وقتا خوب نیست....با کسی که محرمه دلته حرف بزن....سکوت گاهی اصلا خوب نیست....

نازی چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 10:21

یادمه منم که کوچیک بودم خیلی ترسو بودم...
حتی الانشم چیزی از ترسم کم نشده...
ترسمم از وقتی بیشتر شد که وقتی 3 سالم بود و خیلی مریض بود و همش بیمارستان بستری بودم نمیتونستم حتی یک لحظه دوری مامانمو تحمل کنم...
ولی خب مامان منم نمیتونس همش پیش من باشه خواهرای کوچیکمم تو خونه بودن...
منم که بستری شدنم 2 3 روز نبود حدود دو سه هفته طول میکشید ...
یه شب که تو بیمارستان خوابیده بودم نصفه شب از خواب پاشدم که مامانمو بیدار کنم که بهم آب بده بعد دیدم رو مبل توی اتاق یه خانوم چاق پیر با لباسای سفید خوابیده هر چی اینور اونورو نیگا کردم مامانم نبود اون موقع من زیاد تب میکردم وقتی هم که شدید میشد تشنج میکردم بعد انقد ترسیده بودم که تمام بدنم میلرزید...بعدشم هی مامانمو بلند بلند صدا میزدم انقدم دست و پا زده بودم نمیدونم چی شده بود که به جای این که آب سرم به داخل بدنم بره داشت خون من میرفت داخل سرم میگفتن اگر برسه به خود سرم احتمالش هست که هوا وارد خونم بشه و...
منم تشنج کرده بودم و پرستارا دورمو گرفته بودن منم اصلا نمیذاشتم کسی بهم دست بزنه...
انقدر بغض کرده بودمو گریه میکردم که نمیتونستم حرف بزنم...با یه مکافاتی سرم و سوزن منو عوض کردن بعدشم زنگ زدن به مامان بابام همون نصف شب بیچاره ها با چه نگرانی ای اومدن پیش من...
فاطمه باورت نمیشه تا 3 4 شب شبا نمیخوابیدم که مامانمو ببینم که از پیشم نره...تا چند روزم اون بغضه تو گلوم مونده بود و نمیتونستم حرف بزنم...
از اون موقع به بعد ترسی که تو وجودم هست بیشتر شده ولی خب الان دیگه به شدت قبل نیستم...

راستش همه ی بندم می لرزه وقتی می بینم یکی بچیگیاش این طور بوده...
منم بچگیام خیلی وابسته بودم و ترسو...

بعضی ترس ها به قول فریناز خیلی آشنان...خیلی آشنا...

ایشالله که این ترس از وجودت به مرور بره مهرناز...

ایشالله که میره این ترس...

نازنین پنج‌شنبه 4 مهر 1392 ساعت 00:08

چند شب پیش توی یه برنامه ای مجریش موقه شروع برنامه گفت: "به نام خدایی که هیچ وقت دغدغه از دست دادنش رو نداریم"
عجیب به دلم نشست این جمله
با خودم فکر کردم واقعا اگه خدا رو نداشتیم یاحتی بهش ایمان نداشتیم چطور لحظه هامونُ! مخصوصا لحظه های سختمونُ!!!

با همه وجودم امیدوارم دخترک قصه دلش پر بشه از آرامش و خوشبختی : )

چه قشنگ...
واقعا قشنگ بود...به دل ِ منم نشست...

ممنونم...و ممنون که میای هنوزم همزاد خانومی

مژگان پنج‌شنبه 4 مهر 1392 ساعت 11:09 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.