ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
می نویسم برای سنگ صبور همیشگی ام... هرچند که دستانم خو کرده اند به کاغذ و قلم و من حس نوشتن با قلم را به دنیا نمی دهم... دستانم انگار زاده شده اند برای نوشتن با قلم و من اگر روزی را در دفترم برایت ننویسم آن روزم شب نمی شود...
اما اینجا هم برایم مقدس است و اینجا هم برایم حکم خانه ی دوم را دارد... خانه ی اول من دفترم است که خودم و زندگی ام را در آن می نویسم... اما اینجا هم برایم عزیز است... سال هاست که حرف هایم را در خودش جا داده است... سال هاست که در زندگی ام هر وقت خواستم اینجا امدم و نوشتم...
اما امروز درست در میان کارهایم دلم هوس اینجا را کرد... در میان کار جدیدی که به تازگی شروعش کردم... از کار قبلی بیرون آمدم و آمدم سراغ یک کار دیگر... یک کار ثابت...از آن ها که باید هشت صبح بیایی و تا چهار بمانی... اما خب جای خوبی است... همه در موردش خوب می گویند و من هم با توکل به تو امدم... حتی خودت شاهدی که تمام مراحل مصاحبه اش را با بی میلی می آمدم ولی هرچه من بی میلی نشان می دادم آن ها تمایل... این هم یکی از قاعده های نانوشته ی دنیاست انگار...
درکل که مدت هاست خودم و تمام زندگی ام را تمام و کمال به تو سپرده ام... به تو که خدای خوب منی.... این روزها تنها خودت شاهدی که چه ها می کشم... از شرایط و اوضاع نابسامان زندگی ام بگیر تا اوضاع شوهرم...
گاهی دلم برایش میسوزد... نه به معنی ترحم... از اینکه خودش هم قربانی شده...
بگذریم... نمی خواهم در موردش حرف بزنم اینجا... این حرف ها مخصوص نوشتن در دفترم است... این حرف ها باید در همان دفتر بماند... دفتری که شاید یک روز چاپ اش کردم.... و زندگی و داستان هایم که قصد دارم آن را بنویسم... به گمانم کتاب پر فروشی بشود...بسکه داستان دارد و پر از چالش است...
خدایا خودت کمکم کن...جز تو هیچ کس را ندارم...
از تو ممنونم که به من قدرت دادی که دیگر دلواپس قضاوت های هیچ کس نباشم...هرکس هر جور دلش میخواهد فکر کند...برایم سر سوزنی اهمیت ندارد...
من به تو ایمان دارم... مدت هاست که دارم روی انرژی هایم کار میکنم ...
و نتایج خیلی خوبی هم گرفتم...
دلم به تو گرم است و به اهل بیت تو...