-
بازگشت دوباره
سهشنبه 3 اردیبهشت 1392 22:50
هوالغریب... رفتم که بازگردم... برای همین هم بازگشتم... وقتی می رفتم با امید بازگشت رفتم و وارد اتاق عمل شدم... نکته ی بازگشت من هم همین بود... وگرنه با آن حالی که در ریکاوری داشتم امید بازگشتم نبود... عملی که معمولا زیاد طول نمی کشد برای من حدود سه ساعت طول کشید و چه زجری کشیدم من... زجر کشیدم و ذره ذره درد کشیدم اما...
-
رهاییِ چند ساعته
جمعه 30 فروردین 1392 19:35
هوالغریب.... سرگردانم.... این روزها بیشتر از همه ی عمرم خوابم ...زندگی را تعطیل کرده ام از دیروز...نه که نخواهم زندگی کنم...نه.... نه که امیدی نداشته باشم...نه... نه که کرکره زندگی را کشیده باشم پایین...نه... نه... برعکس سرشارم از امیدِ با تو بودن ...حتی اگر فرضِ محالِ روزگارِ تو باشم... این روزها باید آماده...
-
کفش آهنی
سهشنبه 27 فروردین 1392 22:29
هوالغریب.... من دیگه خسته شدم بس که چشام خیسه و نم ... توی آیینه خیره شم بگم به چشمام بگم چی شدی .... .... متنفرم از آدمای بی مغز و شلوغ از کتابایی با اسمای قشنگ، متنِ دروغ... دیگه نوبتِ تواء خسته شی دنیا بشکنی این بار ایستادم تا آخرش با کفش آهنی ... بات می جنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد ... .... ... ... ... من دیگه...
-
از دلت بپرس مال کیست؟
دوشنبه 26 فروردین 1392 19:47
هوالغریب.... از تو پرسیدم از دلت بپرسی برای کیست و تو ابتدا آرام گفتی برای تو... تنها برای تو ... و من مستِ احساس ناب مالکیتی شدم که تو برایم به ارمغان آورده بودی....احساس مالکیت... اما... بعدش... بعدش را نمی گویم... چقدر این حس عجیب است...آن قدر عجیب که گاهی با همه ی وجود هم می تواند به تو آرامش دهد هم بی قرارت کند و...
-
بانوی آب و آیینه
شنبه 24 فروردین 1392 20:06
هوالغریب.... چقدر نوشتن سخت شده است...پر از بغض شده ام...مثل هوای همین روزها...پر از بغضی بارانی... می بارم و کمک می کنم برای نذری فردا...می بارم و نگاهم روبه آسمان است و با صاحب اسمم حرف میزنم...بانویی که بی نهایت برایم عزیز است و همیشه شکر کرده ام که نامم فاطمه است... آسمان چقدر پر از بغض شده ای...آسمان هم داغدار و...
-
پرنده ی کوچک
جمعه 23 فروردین 1392 23:53
هوالغریب... نگاهش به آسمان بود و در دلش غوغایی عجیب به پا بود... غوغایی از جنس بادهای بهاری...از آن ها که آن قدر تند می شوند که با خود می گویی الان است که زمین جابه جا شود از بس که باد و باران هایش شدید می شود... اما... اما غوغایی دل او تنها از جنس غوغای بهاری بود ولی عمرش به آن کوتاهی ها نبود..برای دیگران این غوغا...
-
دعوتی ناگهانی
پنجشنبه 15 فروردین 1392 01:09
هوالغریب.... گاه معجزه چقدر ساده اتفاق میفتد...ساده تز از تصور من... و من امروز معجزه ی کوچک و ساده و در عین حال عظیمی را دیدم... گاه معجزه یعنی ساعت ده شب دعوت شوی...به یک جای زیارتی...ساعت ده شب برادرت به تو زنگ بزند که حاضر شو برویم و تو از خدا خواسته همراه برادر و زن برادرت شوی... ساعت ده شب جور شود که بروی حرم...
-
باغبانی
یکشنبه 11 فروردین 1392 16:16
هوالغریب.... باغبان شده ام!!! باور کن گل من ... این چندین ماهه خوب یاد گرفته ام که هر گل چه طور باید زندگی کند و محیط زندگی اش چگونه باشد...انواع و اقسام کاکتوس ها را خریده ام و مراقبشان هستم...همه جور درخت و گلی را پرورش میدهم و امروز دیدم که بالاخره غنچه های شمعدانی کوچکم باز شده است...شمعدانی سفید و قرمز....و من...
-
احساس رویایی
سهشنبه 6 فروردین 1392 11:40
هوالغریب... همین خوبه که عطر تو هنوز می پیچه تو دنیام.. همین خوبه که تو هستی تو این لحظه که من تنهام ... راس میگه...این خیلی خوبه...همین عطر برام کافیه...سهم من همیشه از تو کم بوده و هست... حتی حالا که نیستی و حتی نمی دونی و نمی تونی تصور کنی که یکی اینجا چقدر دلتنگ تو شده... یکی این گوشه هست که با بوی تو اونقد غرق تو...
-
رنگین کمانه شبانه
یکشنبه 4 فروردین 1392 22:20
هوالغریب.... تابحال رنگین کمان را در شب دیده ای؟ چقدر بی نظیر است...چند سالیست که هر وقت ماه به شب هایی می رسدکه هلالش کامل و پر نور میشود من به دنبال رنگین کمان های شبانه می گردم...و من بیشتر از همیشه خیره میشوم به ماه...به جرئت می توانم بگویم که ماه را بیشتر از هر چیزی روی زمین نگاه کرده ام آن هم خیره و ساعت ها......
-
اولین گریه 92
جمعه 2 فروردین 1392 16:17
هوالغریب... قرار بود امسال خوب شروع شود...خوب هم شروع شد...با آرامش شروع شد...با تو و با یادِ تو شروع شد...و این بهترین هدیه بود برای من...هدیه ای که خداوند بر من ارزانی داشته است عشقِ خدایی من .... اما این آرامش عمرش به کوتاهی گل های سنبلی بود که امسال برای هفت سین کوچکمان آماده کرده بودم... چند ساعتی طول نکشید که...
-
سال نو یعنی....؟
سهشنبه 29 اسفند 1391 20:13
هوالغریب... سال نو یعنی تو وقتی از در توو میای نذر کردم امشب سفره چیدم که بیای **این هم سفره ی هفت سین امسالِ ماست که مثه هر سال من چیدمش... اما امسال این سفره برای من با همه ی سال ها فرق داشت...با نیت سفره چیدم... *سال نو رو به تموم دوستای خوبم تبریک می گم و سالی سرشار از حال خوب رو براتون آرزو می کنم تو این لحظه ی...
-
به رنگ ارغوان
دوشنبه 28 اسفند 1391 18:46
هوالغریب... گاه چقدر انتظار می تواند شیرین باشد... تو منتظر می مانی که بیاید آن چیزی که منتظرش هستی و درست وقتی می آید که دیگر نا امید شده ای از آمدنش... و وقتی می آید تو با شک و لرزش عجیب دستانت آن را از مامور پست می گیری... و بعد مات و مبهوت نگاهش می کنی و نا خودآگاه می بوسی چیزی را که منتظرش بوده ای... و بعد با...
-
بهار دلنشین...
یکشنبه 27 اسفند 1391 18:24
هوالغریب... این روزها همه سرگرم عید شده اند و سفره ی هفت سین... راستش را بخواهید چندین صفحه حرف داشتم برای نوشتن و نوشتم اما دوست نداشتم بوی غم بگیرد این روزها این سرا... برای همین هم سکوت کردم... این روزها همه کار می کنم...دکتر می روم...خانه داری می کنم و خلاصه همه جور کاری که بشود و بتوانم...اما امروز از صبح بی حال...
-
رنگین کمون
یکشنبه 20 اسفند 1391 19:38
هوالغریب... +باران امروز عصر و رنگین کمان و پشت بام تنهایی من و مسجدی که قبلا هم ار آن نوشته بودم...مسجدی که خیلی وقت ها میروم آنجا... +شکوفه های درخت هلوی پشت بام خانه مان و رنگین کمان همین امروز عصر... *تنگی دلم و سکوت این روزهایم را بر من ببخشید...ممنون که هنوز به من سر می زنید...کمی که هوای حوصله ببارد و سبک شوم...
-
طهران تهران
یکشنبه 20 اسفند 1391 00:26
هوالغریب... این روزها چقدر ساکت شده ام...چقدر سرد شده ام... امروز معلم کلاس چهارم ابتدایی ام را در خیابان بین تمام آدم های این دنیا دیدم.....کسی که اصلا انتظار دیدنش را نداشتم...و چقدر این دیدار های ناگهانی حرف دارد.... بین آن همه آدم مرا شناخت ...گفت چقدر بزرگ شدی دختر و من گفتم بزرگ شدن بهایش سنگین بود و هست... و در...
-
بازگشت زمستون من....
جمعه 18 اسفند 1391 00:08
هوالغریب... زمستان برگشت.... به همین سادگی... بعد از نفس کشیدن زمین و زنده شدنش باز زمستان نجیب من با نجابت همیشگیش آمد و مهمانمان شد... عاشق نجابت زمستانم....نجابتی که فقط برازنده ی این فصل است و بس... امروز ساعت ها در برف گذشت...ساعت ها در برف راه رفتم و راه رفتم تنهایی ... و راه رفتن بین تمام آن سپیدی که داشت با...
-
انتخاب
چهارشنبه 16 اسفند 1391 19:09
هوالغریب.... یکی می آید یکی می رود و تو برایت مثل روز روشن است که هیچگاه انتخاب نخواهی شد شاید روزی مرگ دلش برایت به رحم بیاید... ... *قسمت پایانی حلقه سبز و آمدن معجزه آن هم در اوج خستگی... خدایا امشب برای اولین بار تو را به سبزی جانمازم قسم دادم... قسم دادم... آن هم با اشک هایی بی پایان... دست خالی برم نگردان... ......
-
....I am
شنبه 12 اسفند 1391 20:24
هوالغریب.... گاهی نفس نداری... گاهی حوصله نداری... گاهی بی قراری... گاهی می لرزد تمام جانت... گاهی... ... خدایا این گیج شدن ها نشانه ی چیست؟ امروز یک ساعت تمام قرآنت بدون هیچ حرکتی روی قلبم بود...چه آرامشی می ریخت بر قلبم که این روزها چقدر تیر می کشد...گاهی آن قدر تیر می کشد که درجا می ایستم و قادر به حرکت...
-
رایــــــــــحه
جمعه 11 اسفند 1391 15:28
هوالغریب... Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA گاه یک رایحه تو را تا مرز جنون می برد...تا مرز مرگ...تا مرز جان دادن... اما با این حال با تمام وجود نفس می کشی... نـــــــــــــــــــــــــــــــــفـــــــــــــــــس .... نفس می کشی تا این رایحه ی محشر را به ریه های سوخته ات برسانی... با این حال می دانی که این...
-
کتاب
دوشنبه 7 اسفند 1391 18:56
هوالغریب... امروز از صبح اتاقم را مرتب میکردم و سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم...آخر قول داده بودم...کتاب هایم را مرتب می کردم...کتاب هایی که حاصل تمام درآمد من از تدریس هایم بوده...میراث گران بهایی از من می ماند در آینده.... کتاب هایم را مرتب می کردم و بین خاطرات نمی دانم دنبال چه میگشتم...شاید خودم ... با هر کتاب...
-
خدای من...
یکشنبه 6 اسفند 1391 22:28
هوالغریب... می خوام تنها از تو و برای تو بگویم معبودم... برای تو که یگانه سنگ صبور منی... برای تو که پناهِ تمام بی پناهی های ماهی کوچکت هستی... برای تو که در تمام این روزهای تار و پر از سختی با بودنت نفـــــــــــــــس می شوی بر جان خسته ام... خدای من... نگاهم کن... دستانم را ببین... ببین که با لرزش تمام برای تو می...
-
رادیو هفت
چهارشنبه 2 اسفند 1391 00:15
هوالغریب... یه دفتر... یه خودکار... و یک عالمه حرف دل... برای تو ... اما نمی خواهم بدانی که تمام این بی تابی برای توست... چون تو عزیزترین من بودی و هستی... امشب من این گونه دارد می گذرد... و خدایی که شاهد است... ایمان دارم به خدایی کردن هایش... خدایا کمک کن... *می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها... +رادیو...
-
روز عـــشـــــــــقِ تـــــــــو
یکشنبه 29 بهمن 1391 00:09
هوالغریب... تولد یعنی معنا یافتن و رنگارنگ شدن دنیا با آمدن تو ... دنیایی که با همین شروع شدن ها رنگ و بوی تازه ای از جنس عشق می گیرد و زیبا میشود... تولد شور است...شورِ جوانه زدن و بالنده شدن در دستان روزگار و رنگ و بوی عشق گرفتن و عاشق شدن در دنیایی که به یقین نیرویی به نام عشق است که دنیا را به کام آدمیانش شیرین می...
-
مردم
چهارشنبه 18 بهمن 1391 22:47
هوالغریب... این روزها لبریز از حرفم...راجع به خیلی چیزها...خیلی چیزها که جرئت نوشتنشان را دارم اما دلیل دیگری مانعم میشود که سکوت کنم... تنها میگویم که مدتی ترجیح میدم سکوت کنم...قدری رسیده ام به سکوت... و این که این آهنگ خیلی از حرفایی که می خواستم بگمو با خودش داره... +شمالم تا جنوبم عشق چه خاک و گندمی دارم صدام...
-
از کی بپرسم...
شنبه 14 بهمن 1391 20:52
هوالغریب... این روزها من چقدر درگیرم... و عجیب است میان تمام این دردهای جسمانی و این همه درگیری که گاهی با تمام وجود مرا به زانو در می آورد و اشکم را در می آورد می خندم ...آن هم از ته دل... رهـــــای رها ...نمی دانم چرا این همه رها شده ام...اصلا این همه رهایی آن هم میان این همه درد برای چیست...خنده هایی که گاهی کفر...
-
حال این روزهایم...
یکشنبه 8 بهمن 1391 22:31
هوالغریب... چند روزیست که زندگیِ من جوری دیگری شده...زندگی ام شده دنبال کردن مرحله به مرحله ی ساخت نمای مسجد محل...هر روز میزان کار کردنشان را دنیال می کنم...طفلی ها خبر ندارند که کسی در فاصله ی چند متری اشان هر روز ساعت ها می ایستد پشت پنجره و نگاهشان می کند و زل می زند به عبارت لااله الا الله که دارند با کنار هم...
-
بدون شرح
پنجشنبه 5 بهمن 1391 13:04
هوالغریب... چقد حرف داشتم واسه زدن...اما باز همرو ریختم تو همین عکس...این عکس رو هم همون روز از پشت بوم خونمون گرفتم... شدم به زخم بی صدا.... این روزها دوست دارم بشنوم...فقط بشنوم که پشت تمام تحمل های این روزهایم روزهای خوب خواهند آمد...دوست دارم بشنوم که کسی بگوید و مطمئنم کند که پشت تمام تحمل های مشکلات این روزهایم...
-
نیمه شب
سهشنبه 3 بهمن 1391 03:01
هوالغریب... گاهی نوشتن ات که بیاید اصلا سرت نمیشود که نیمه شب است...با وجود درد سرت باز می آیی و چشم سفید بازی ات گل می کند و مینویسی... اما می نویسی و بعد که سبک شدی میگویی خب سبک شدم دیگر...هدف همین بود...پس حرف هایم فقط برای خودت خدایم... و بعد می گویم خدایم بزرگ است... و بعد رو به خدایم لبحند می زنم و میگویم...
-
دوری!!
دوشنبه 25 دی 1391 22:13
هوالغریب.... میگویمش انگار هر چه پر رنگ و ریا تر و پر دروغ تر باشی زندگی روی زیباتری از خودش را نشانت می دهد.درست است؟ لبخند تلخی می زند و می گوید این روزها هر چه بیشتر سعی کنی دور بمانی تنها تر میشوی...بس نیست این همه تنهایی ات؟ نگاهش می کنم و می گویم تنهایی سخت است...قبول...هر لحظه زندگی با تمام زشتی ها و زیبایی...