-
زمستون
شنبه 23 دی 1391 19:00
***این عکس از خودمه.ازون جایی که عاشق عکاسی ام تموم حرفامو خلاصه کردم تو همین عکسی که برای من یک دنیا حرف داره...حرفایی که موقع گرفتن این عکس هم باهام بود و همه ی حسمو خلاصه کردم تو این عکس... **فکر کنم اولین باره که این همه کوتاه پستم ولی فعلا حسش نیست...بیاید از عکس لذت ببریم... *حلول ماه ربیع مبارک... التماس دعا...
-
ضامن...
جمعه 22 دی 1391 14:07
هوالغریب... همین تازگی ها از حرم پر از امنیتت آمده ام...همین تازگی ها چند روز در حرم پر از امنیتت نـــــــــفس کشیدم و سبک شدم...توبه کردم از تمام اشتباهات... توبه کردم و سبک برگشتم... همین تازگی ها روبه روی ایوان طلایت توسل خواندم و اشک ریختم و صلوات خاصه ی شما را خواندم...صلواتی که از حفظ ام و هر وقت که دلم هوای...
-
نفس های سوخته!!!
یکشنبه 17 دی 1391 16:12
هوالغریب.... نفس نکش!!! مواظب نفسات باش تو این هوای کثیف...خیلی... اما هر کاری میکنی بازم سنگینی و کثیفی هوا رو با همه وجودت حس میکنی....نفس که میکشی یک دنیا گرد و غبار و کثیفیِ که وارد ریه های سوختت میشه و تو مجبوری که ادامه بدی و زندگی کنی تو این هوای کثیفی که نفساتو به شماره انداخته.... مجبوری زندگی کنی و ادامه...
-
اربعین
چهارشنبه 13 دی 1391 20:39
هوالغریب.... شب اربعین است و ما مشغول آماده کردن نذری...و دلم این گوشه چه مظلومانه بهانه گیر شده...تلوزیون این روزها غروب ها با نشان دادن حرم ارباب عجیب دلم را هوایی حرم پر از امنیتش می کند...امنیتی که مختص حرم خوده ارباب است و اصلا قابل مقایسه با هیچ جای این دنیا نیست... غروب مشغول آماده کردن نذری فردا بودیم و دلم که...
-
درد
یکشنبه 10 دی 1391 12:49
هوالغریب.... امروز صبح با درد از خواب پریدم...دردی که تمام وجودم را می لرزاند در این روز ابری و سرد... به بیرون نگاه می کردم و از درد به خود می پیچیدم و توان صدا کردن کسی را نداشتم...به قول مادرم از همان بچی هایت هم همین طور بودی...یک گوشه به خودت می پیچیدی و اشک هایت آرام می آمد...امروز هم همان گونه به خود می پیچیدم...
-
روز من...
جمعه 8 دی 1391 14:20
هوالغریب.... امروز روز من است... روزی که از آن آغاز شدم اما امسال چه قدر احساسم عجیب است...چقدر غم مهمان دلم است...چقدر غصه...چقدر درد... از آن ها که خوب بلد هستند نفس تنگی به سراغم بیاورند...از آن نفس تنگی ها که چند سالی بود نداشتمشان...یا از آن سر درد ها و سوزش معده هایی که به قول سیما کارم را به اصغر جان می...
-
شب تنهایی
چهارشنبه 6 دی 1391 20:00
هوالغریب.... منو.... شبو.... اشکامو با ستاره یه کوله بار غصه و یه دنیا دلشکستگی تنهام گذاشت.... *دوس داشتم این آهنگ رو و شنیدنش چند شب پیش از رادیو هفت در اون شب پر از دلتنگی عجیب سخت بود... همین...
-
گل ناز
سهشنبه 5 دی 1391 10:42
هوالغریب.... گاهی چقدر زندگی می تواند زیبا شود...گاهی چقدر خوب است که حس کنی افرادی هستند که تو برایشان مهمی...سال پیش تولدم و هدیه اش را هیچگاه فراموش نمی کنم...هدیه ای که مثل امسال نمی شود عکسش را گذاشت...ژاکت زیبایم که تن پوش روزهای تنهایی و سرد همین روزهایم است که یادگار فاطمه است... و حال امسال و امروز چند روز...
-
صف اتتظار..
شنبه 2 دی 1391 18:10
هوالغریب... قصه از آنجا شروع میشود که در صف انتظاری طولانی بشینی و در گوشت هدفون باشد و آرام در گوشه ای از بانک بنشینی تا نوبتت شود... این که ناگهان دست هایت هوس قلم کند و نوشتن و احساس کنی که عجیب پر از حرفی و با خودت بگویی اصلا مهم نیست که بقیه چطور دارند نگاهت می کنند که کدام آدم عاقلی در صف انتظار بانک می نویسد و...
-
یلدا
پنجشنبه 30 آذر 1391 17:51
هوالغریب.... پاییز پر از دلتنگی من!خدا نگهدارت باشد... سلام زمستان نجیب من... خوش آمدی... **فضای حوصله اندکی ابریست...ببخشید که بیشتر ازین ننوشتم... در حق هم دعا کنیم...
-
گندم!!!
یکشنبه 26 آذر 1391 18:53
هوالغریب.... راستش خیلی حرف ها داشتم و دارم برای زدن..اما درین مورد به خودم قول دادم سکوت کنم...هر چند که سخته.... اما این آهنگ تسکینی بود روی تموم زخم ها و دردهام... خواهش می کنم خوبه خوب به تک تک جمله هاش گوش بدید... بهشت از دست آدم رفت ازون روزی که گندم خورد ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد... همین یه...
-
حرم آسمانی...
پنجشنبه 23 آذر 1391 22:52
هوالغریب.... در نزدیکی ورامین ما شهرستانی است به اسم پیشوا که شاید نامش برای خیلی ها آشنا باشد...پیشوا معروف است به امامزاده اش که پسر امام موسی کاظم(ع) است و برادر امام رضا(ع)... امروز بعد از مدت ها رفتم به آنجا...چقدر دلم تنگ شده بود...برای حرم ساده اش...برای تمام آرامشی که خیلی اوقات هدیه گرفته ام از صاحب آنجا......
-
آرامـــــــــــــــــــش....
پنجشنبه 16 آذر 1391 19:17
هوالغریب.... نمی دانم چرا و اصلا برای چه دلیلی آمدم سراغ صفحه ی وبم و شروع کردم به نوشتن...آن هم بدون ویرایش...هر چه می آید را می نویسم...اصلا باید بنویسم...حال که می نویسم در خانه مان کسی نیست...همه رفته اند مهمانی...من مانده ام و فاطمه...و او هم گوشه ی اتاقم دراز کشیده و فضا را سکوت گرفته و تنها آهنگ وبم سکوت مارا...
-
بارانی ترین سفر
پنجشنبه 9 آذر 1391 14:43
هوالغریب.... وقتی رفتم حلالیت خواستم...با حالی رفتم که خودم هم از یاد آوریش می ترسم...تا چشمانم حرمش را ندید باورم نشد...باورم نشد که زائر حرمش هستم....صبح تاسوعا رسیدیم...و من بیقرار بودم...هوای مشهد هم که سرمایش به استخوان سوز بودنش معروف است...اما بارانی در کار نبود....فقط ابر بود و ابر... و من بودم و چشمانی که...
-
انتهای قصه ی ماهیِ کوچکی که خیال می کرد بی لیاقت است...
پنجشنبه 2 آذر 1391 22:54
هوالغریب... نمی دانم از کجا شروع کنم...اصلا از کجایش بگویم...از کجای تمام حرف هایی که پر شده ام از آنها...اصلا رویی برایم نمانده که حرف بزنم... تنها می دانم که وقتی فهمیدم که قرار نیست به مشهدش بروم بغض کردم...ناله کردم...دلم گرفت...اشک ریختم...آن قدر که چشمانم باد کرد...اما... چه امای پر معنایی!!! اما چندی بعدش درست...
-
نفس های گرفته!!!
سهشنبه 30 آبان 1391 22:12
هوالغریب.... امشب هیئت بودم...صبح با دلی ناآرام راهی شدم...در راه حتی در تاکسی هم اشک هایم گاهی چادرم را خیس می کرد...بغضی عجیب بر تمام دلم سایه انداخته بود...بغضی از جنس دلتنگی... در گوشه ای نشستم و با همان دلتنگی چشم بستم و خودم را رها کردم در بغض خوابیده در پشت صدای مداح و من گویی جدا شدم از زمین و زمان... نمی دانم...
-
لکنت
یکشنبه 28 آبان 1391 22:56
هوالغریب.... امروز بغض کردم...سنگین شدم...اما اشک نریختم...فقط نگاه بودم...می دانم که اشک نریختن ها به ضررم است اما چه کنم که چشمانم یاری ام نکردند... اما خب ساعت ها روی زمین سرد پشت بام تنهایی هایم دراز کشیدم و به ماه خیره شدم...به ماه که از اول محرم شده تمام چیزی که نگاهش می کنم... ساعت و سرما برایم بی معنا شده شده...
-
برهوتِ عاشقی...
چهارشنبه 24 آبان 1391 20:15
هوالغریب.... دیگر رسید...وقتش آمد...بعد از چند ماه انتظار بالاخره رسید...وقت عاشقی رسید...صدای پای محرمِ ارباب نزدیک تر از همیشه اش شده است... ارباب خوبی ها...بالاخره آمدی...بالاخره رسیدی به اوج عشق بازی ات با خدایت...آمدی و رسیدی به صحرای دلدادگی ات...رسیدی به برهوت...رسیدی به برهوت بی آب و علف که تنها خودت مرد گذشتن...
-
انتظاری به رنگ سبز...
جمعه 19 آبان 1391 23:23
هوالغریب... به یکباره دلم جرئت کرد و قلم به دست گرفت تا برای شما بنویسد...از شما که تابحال قلمم لیاقت نداشته برایتان بنویسد...امروز ظهر به یکباره سراسر وجودم غرق تمنا شد...انگار از همه چیز خالی شده بود و لبریز شد از کسی که به شدت دلم شرمشار است در برابرش...دلی که هیچ گاه نفهمید انتظار یعنی چه...همیشه لبریز از سوال های...
-
نفسی دوباره!!
چهارشنبه 17 آبان 1391 23:02
هوالغریب... ساده پرسید می خواهی زنده شوی؟ پاسخ نداد..انگار سال ها بود که مرگ بر تمام وجودش سایه انداخته بود...انگار خنده با همه ی وجودش قهر کرده بود... مردن را با تمام ذرات وجودش حس کرده بود...حال او از نفس های دوباره میگفت...اصلا برایش تصور نفس های دوباره هم امکان نداشت... اما مات و مبهوت نشسته بود و به زندگی نگاه...
-
بدون شرح....
دوشنبه 8 آبان 1391 16:53
هوالغریب... امروز خودم شخصا با همین جفت چشمای خودم این صحنه رو دیدم و خوندم که: ـ یعنی می خوای بهش دروغ بگی؟ - نه..فقط جوری میگم که خودش این برداشتو بکنه از حرفم -آهان...گرفتم.خوبه ***واقعا عجب دنیای مسخره ای داریما...تو اون لحظه موندم که بخندم یا گریه کنم...مخصوصا وقتی طرف خیلی راحت قانع شد که دروغی در کار نیست...از...
-
ماهی کوچک بی لیاقت...
جمعه 5 آبان 1391 16:19
هوالغریب... می دانم که لیاقت بارگاهت را نداشتم...از شوق دیدار حرمت آن چنان خوشحال بودم که تمام آرزویم این شده بود که عید غدیر در کنار تو هستم تا برایت بگویم که دراین یک سالی که به حرمت نیامده ام چه ها که نکشیده ام...درست است که عادت کرده ام که همیشه خوشی هایم تبدیل به گریه شود ولی دلم گناه داشت...بدجور دلش خوش شده بود...
-
سبزی بی نهایت...
چهارشنبه 3 آبان 1391 22:58
هوالغریب.... بچه که بودم عادت داشتم وقتی می خواستم نباشم و خودم را مخفی کنم به زیر تختم پناه می بردم...همیشه جایگاه من بود...همیشه زیر تخت من و روی چوب هایش پر بود از یاداشت های زمان کودکی که هنوز بعضی از آن ها را به خوبی به خاطر دارم..دیگر مادرم می دانست هر وقت به یک باره ناپدید می شوم کجا پیدایم کند...از آن قدیم ها...
-
....
دوشنبه 1 آبان 1391 23:14
هوالغریب... ngl ld o,hn trx fh j, pvt fckl....trx j,... onhdh lk trx j, v, n,sj nhvl.... ildk... onhdh jkihl kchv j,... ili vtjk...j, fl,k... ***فک کنم فقط خودم بدونم که چی نوشتم تو این آپ رمزی... سهمتون از عاشقی بهترین باشه...
-
سهم من از عاشقی
پنجشنبه 20 مهر 1391 11:54
هوالغریب.... کنار عکس تو نشسته ام... و پر شده ام از حال و هوای گریه... اما شکوه ای نیست...از تو نیست...دیگر یاد گرفته ام که عمیق باشم...عمیق که باشی عمق درد هر چقدر هم زیاد باشد باز اثر نمی کند...بی حس میشود...درد که زیاد بکشی بی حس میشوی.. ***فردا دحوالارض است...روز بزرگیست...می خواهم به استقبالش بروم.... ***سهم من...
-
....
دوشنبه 17 مهر 1391 01:44
هوالغریب... چقدر بده که خیلی چیزها رو بدونی و سعی کنی به روی خودت نیاری... عجب دنیای مسخره ای داریما... نمی دونم ولی سکوتم رو نزار به حساب خریتم... فقط همین...
-
جای خالی
یکشنبه 16 مهر 1391 18:56
هوالغریب... غصه نخور...کنار آمده ام با نبودنت...اصلا جای خالیت خودش را به رخ من نمیکشد ...باور کن ...دلم باور کرده که تو را ندارد...نگران دلم نباش ...حالش خوب است ... صبح تا به شب فقط می خندد...گریه برایش کار مسخره ای شده... راستی حتی دیگر حوصله ای این را هم ندارد که بنشیند و صفحه ها بنویسد اینجا...تنها در دفتر می...
-
آرامش سبز..
چهارشنبه 12 مهر 1391 10:57
هوالغریب.... چندین ماه بود که تدریس نکرده بودم...دنیایی که به آن تعلق دارم...مدت ها بود دست روزگار مرا از این دنیای زیبا دور نگه داشته بود...اما خواست خداوند این بود که به این دنیا برگردم...می دانی چطور؟ با مرگ تو... نمی دانی چقدر نوشتن این جمله سخت بود...سخت بود که بنویسی که با مرگ کسی برگشتی به دنیایی که روزگاری را...
-
....
شنبه 25 شهریور 1391 23:59
هوالغریب... به اندازه ی تمام دلتنگی ها دلم گرفته و بغض دارم... اما سراپا نگاه شده ام....تنها نگاه می کنم به تمام نامردی ها... همین...
-
ساعت
شنبه 18 شهریور 1391 00:07
هوالغریب... این ساعت ها لحظه ی دور شدن لحظه به لحظه ی توست و دلتنگی های مدام دل بی قرار من... میبینی چه بر سر احساسم آمده؟ آی ساعت!قدری کند تر....بگذار هضم کنم این همه دلتنگی را!!!