.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

تپش های قلب من...

هوالغریب...



این دنیای گرد شده است محل زندگی ما...

خودمان به این روز دَرَش آوردیم...


خود ما با همین دستان به ظاهر پاکمان...


ما و آدم هایی از جنس ما... هر روز از گوشه ای خبری می رسد که تو با تمام وجود شک می کنی به اشرف مخلوقات بودن آدم ها و در دلت می گویی که آن مرغک کوری که خیلی وقت ها شده است گوشی برای شنیدن حرف های تو از خیلی از آدم ها آدم تر است...لااقل نه کسی را اذیت می کند و نه دلی را می شکند و نه خونی را می ریزد...


و نه مثل امروز و آدم هایش اشک تو را در نمی آورد...بلکه گاهی میشود پناه اشک های تو...اشک هایی که تمام پرهایش را خیس میکند و احساس می کنی با این که تو را نمی بیند اما نگاهت می کند...با همان چشمان بی نور ِ سفید اش...


آری...مرغک کوچکم تو از خیلی از آدم های دنیایمان آدم تری... وقتی نوازشت می کنم آرام می شوی و در دستم می خوابی...وقتی صدایت می کنم به سمت صدایم می دوی و از روی صدایم و قدم هایم من را پیدا می کنی...




و حال من...                                   من و تــــــــــــــــــو...



باز من هستم و دنیایی از حرف برای تو...برای تو که دلم می گوید از من خسته نمی شوی...راست می گوید محبوب من؟!!


...


خسته و تنها بین آدم ها قدم می زنم...قدم می زنم تا شاید چشمان آشنایت را ببینم...


حس زلیخایی را دارم که در تمام شهر می گشت و می گشت به امید دیدن چشمان یوسف اش...



اما خودم را تنها تر از همیشه می بینم و دستانم...


....


دستانی که این روزها خوب یاد گرفته اند که جای خالی دستانت را به رخ من بکشند...


به دستانم نگاهی می اندازم....اما خالیست...


خالی ِ خالی...



و بعد چشمانم را می بندم...


این روزها کارم خیلی اوقات شده است که دراز بکشم روی تختم و قرآن کوچکم را روی قلبم بگذارم و غرق فکر شوم...



و به این فکر می کنم که چقدر سخت است که یک دنیا آدم را هر روز ببینی جز اویی که باید...


و به این انتظار...


به این انتظار...


...


...



چقدر این کلمه ی انتظار این روزها برای من پر از معنا شده است...


انتظار برای تغییر...



و انتظار برای تو...


برای تو...




برای تو که محبوب قلب منی...




قلبی که حتی تپش هایش هم به خاطر توست...






I know I’m waiting
Waiting for something
Something to happen to me
But this waiting comes with
Trials and challenges
Nothing in life is free
....


Make me strong
نظرات 18 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 00:13

خوش به حالِ اون مرغَک ِ کوچولو که معلومه خیلی دوسش داری..

+ چطوری فاطمه؟
خوبی؟
گفتی اشرف ِ مخلوقات یاد یه چیزی افتادم..
یادم باشه تو یه پست بنویسمش حتما

اوهوم...خیلی دوسش دارم...خیلی بی اذیت و آزاره...
شاید یه بار عکسشو گذاشتم اینجا...

+شکر...
خوشحالم که حالت بهتر شده و میای وب هامون نگین..و

اوهوم...منتظرم که بنویسی و بخونمش...

نازنین یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 00:55

چقدر این دستای خالی...

امیدوارم هیچ وقت دستات خالی از او نباشن فاطمه عزیزم

توام که حرفتو می خوری همزاد خانومی...



ممنون...
امیدوارم هیچ وقت دستای هیچ کس خالی نباشه...
هیچ کس نازنین

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 10:35 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام
من اومدم

چقدر دلم می خواس اون مرغکه رو ببینم که چشمای دلش فقط می دید...
از سوگلی چه خبر؟

اوهوم... تازشم مفیدم هست
چقد خوبه...
اینکه رابطت با مرغ و خروسا و ماهیا و یاکریما خیلی خوبه...
وقتی آدم با کسی غیر آدما حرف می زنه که می بینه زنده ن حس خیلی بهتری داره
حتی اگه درختایی باشن که برگا و میوه هاشون، یعنی که زنده ن...
خدا رو شکر

سلام به روی ماهتون...

خوش اومدی خانوووووم...

عکسشو بزارم ببینیش؟
سوگولی هم خوبه...سلام میرسونه...فقط حیف که تو ازش میترسی

اوهوم...کلا من اگه دامداری میخوندم موفق میشدم فک کنم
از بس این موجوداتو دوس دارم
اوهوم...منم خیلی با موجودات زنده ی این مدلی حرف میرنم...مثه درختا و مرغ و اینا...

...

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 10:43 http://delhayebarany.blogsky.com

وقتی می نویسی... وقتی حس می کنی و وقتی کلمه ها پشت سرهم ردیف می شن با دنیا دنیا احساس، یعنی که محبوب هیچ وقت از مُحب خسته نمی شه... یعنی اینکه اگه خدا بخواد همیشه هست
همیشه و بدون خستگی

زلیخا... چقد قشنگ بود حست
دوسش داشتم

و از ته دلم دعا می کنم هیچ وقت دستای تو و دستای هیش کی خالی نباشه...
خالی بودن دستایی که پُر بودن یه جور تلخیه محضه...
یه جور رسیدن به ته قدرت و اراده ی خودت که کاری از دستت برنمیاد...
که فقط می شه باهاشون دعا کرد..دعا کرد... دعا کرد...
خوبه که آخر انتظارا وصال میشن چون خدا هست
فدای این قلب زلال و مهربون بشم من

چه قشنگ گفتی

ممنونم ازت

خب این روز زلیخایی شدم واسه خودم...درست همون جوری که تو فیلمش نشون میداد..

منم از ته دلم این دعا رو در حق همه می کنم...
اوهوم...خیلی تلخیش محضه...خیلی محض...

چون خدا هست...چقدر قشنگ گفتی...
خیلی قشنگ...


خدا نکنه فرینازم...
خودم فدای قلب مهربونت

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 10:48 http://delhayebarany.blogsky.com

چقده این خارجکیه خوشگیله

خارجکی نمی گوشیم ولی اینو چرا


خارجکیای تو کجا و خارجکیای این فرشاد ما کجا

شناختیش؟

خارجکیای فرشاد شما دوبس دوبسین همشون؟

البته منم گاهی ازین دوبس دوبسیاشون گوش میدما
باحالن بعضیاشون...

یه دور سامی یوسف بهش بده شاید به این مدل خارجکی هم علاقه مند شد...

کلا داداش ها رو فقط خواهر ها می تونن ارشاد کنن...
ارشادش کن

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 10:49 http://delhayebarany.blogsky.com

خب دیگه بریم سراغ وب خودمون نظرا رو بجوابیم

اصا ارادت داریما که اول اومدی اینجا

شرمنده کردید

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 15:54

ارشاد؟
پسرا رو؟

یا داداشای تو خیلی مطیعن یا داداشای من خیلی قُدُّ یه دنده ن

نه عکسشو نذار میام خودم می بینمش

خدا مِهر حیوونا رو تو دل من نذاشته کلا:دی

نمیشن؟

والا ما که از به سختی از پسشون بر میایم...تازه بزرگ ترم هستن از من...

اصا بیا خودم بهت نحوه ی ارشاد پسرارو یاد بدم

آره...این بهتره...اصا فقط خودت باید بیای ببینیش...


خدا گذاشته مهرشونو...شما یخده میترسید ازشون...ولی نگران نباش...

یه کاری کنم اصا بیای بگی من عاشق مرغ و خروسم:دی

حالا واسا و تماشا کن...

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 15:55

راستش نشناختم

گفتی خودت سامی یوسف حدس زدم ایشونن دیگه

حالا خودش بود ینی؟

ینی حدسم درست بود؟

ینی یه قدم شناخت خواننده ی آهنگ از راه امدادهای غیبی برداشتم؟

ینی اینا

یعنی من کشته مرده و عاشق توام با این استعداد عجیبت در این زمینه...


آره...خودش بود...

حدس شما هم درست بود

تو محشری دختر...
محشر

فقط می خندم از دست تو...

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:08

أأأأأأ

ینی من محشرم؟
من از همه سرم؟

امید خونده خب به من چه

اصن حال کردی یه خواننده رو یادم بود؟


تازشم عمرا بتونی این ترسو بریزی
عینهو مرغای سرکنده داشتم می رفتم تو آسمون از ترس خب

بعله که تو محشری از همه سری...

آره...اصا موندم که چی شده تو یه خواننده رو میشناسی واقعا



حالا ببین...اگه من فاطمه ام که این ترسو میریزم...
حالا ببین...

خوبه بودم و انقد ترسیدی ترسو

فریناز یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:16

تازشم اونا که احجام بزرگی به اسم مرغ و خروس بودن!

بهتم نمی گم که دیروز تو باغ از یک عدد مورچه ی بزرگ اونقد ترسیدم که نگو

حالا ببینییییییییییییییییییییییییم

احجام بزرگ...

بابا اونا که فقط دوتا خروس بودن و سه تا مرغ فسقلی...


واقعا؟

میگم تو محشری نگو نه...


نه انگار واجب شد واست یه بار کادو مرغ بخرم بهت بدم...

خودم این ترسو میریزم...

حالا ببین فسقلی

لیلیا یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:40

آخی...

چه قد نازه...

چی نازه؟

من؟!!!!


اگه عکسرو میگی آره...خیلی...

یه جور مظلومانه اشک داره میریزه...
مثه اشکای دیروز من که عین همین جغده شده بود قیافم...

دقیقا همین شکلی لیلیا...

نازی یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:49

چقدر سخت است که یک دنیا آدم را هر روز ببینی جز اویی که باید...
و به این انتظار...
به این انتظار...
...
...
با احساس و قشنگ بود به خصوص این تیکش...
انتظار رو دوست دارم اما اگر فایده ای هم داشته باشه...
اگر نداشته باشه آدمو داغون میکنه...داغون...

اوهوم...خیلی سخته مهرناز...

...

ممنونم مهرناز...

منم این انتظاری که ازش نوشتم رو دوست دارم...
خیلی ...

بهتره بگم عاشق این انتظارم...
عاشقش...

نازی یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 16:53

به آجی فریناز
کم پیدایی آجی...نمیای به خونه هامون...
از لاکت بیا بیرون آجی خانوم خوشحال میشیم

فریناز خانومیم بیایید که با شما بودن مهرناز خانوم...

کسی با من نبود

وااااالاااااا

لیلیا یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 17:00

بانو...

تپش های قلبت صدا دار شده اند...

این دنیای گرد شده است محل زندگی ما...

خودمان به این روز دَرَش آوردیم...( اوهوم...

خود ما با همین دستان به ظاهر پاکمان...

هر روز از گوشه ای خبری می رسد که تو با
تمام وجود شک می کنی
به اشرف مخلوقات بودن آدم ها
و در دلت می گویی که آن مرغک کوری که خیلی وقت ها شده است
گوشی برای شنیدن حرف های تو از خیلی از آدم ها آدم تر است...
لااقل نه کسی را اذیت می کند و نه دلی را می شکند و نه خونی را می ریزد...

( چه قدر این بند از نوشته ات رو دوست داشتم...فاطمه..

و نه مثل امروز و آدم هایش اشک تو را در نمی آورد..

پناه اشک های تو..

با این که تو را نمی بیند اما نگاهت می کند...

چه قدر جالبه که آخر شم یرسی به من و تو..

حال من و تو.. خیلی برام جالب و دوست داشتنی ِ..


...برای تو که دلم می گوید از من خسته نمی شوی...

خسته و تنها بین آدم ها قدم می زنم...


حس زلیخا...
امید دیدن چشم های تو..

دستانی که این روزها خوب یاد گرفته اند که جای خالی دستانت را به رخ من بکشند...
به دستانم نگاهی می اندازم....اما خالیست...

خالی ِ خالی...
و بعد چشمانم را می بندم...

این روزها کارم خیلی اوقات شده است
که دراز بکشم روی تختم و
قرآن کوچکم را روی قلبم بگذارم و غرق فکر شوم...

چه قدر شبیه....

و به این فکر می کنم که چقدر سخت است که یک دنیا آدم را هر روز ببینی جز اویی که باید...

کسی که باید ِ من..


انتظار برای تغییر...

راستش اونقدر خوب همه ی متنمو خلاصه میکنی همیشه که می مونم چی بگم...

واسه همینم سکوت می کنم...
سکوتم از سره رضایته لیلیا...

ممنونم ازت که این قدر خوب میخونی...

عیدت هم مبارک خانوم خانوما...

خانم معلم یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 20:16 http://khanommoallem.blogfa.com/

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته جمیعا و...

عیدتون مبارک و میلاد این توی شما سرشار از مهربانی ....

خدا این پرنده چقدر نازهههههههههه... بسی دوس میدارمشششششش....

سلااااااااااااااام خانوم معلم عزیزم...

عید شما هم مبارک باشه خانوم معلم عزیز...


قابل شمارو نداره خانوم...واسه شما باشه...

لیلیا سه‌شنبه 4 تیر 1392 ساعت 16:25

ممنوم که گفتی سکوتت از رضایت ِ..

چون من داشتم فکر میکردم که ..نکنه ناراحتت کنم.

فاطمه چن تا پست قبل یه حرفایی زدی، خیلی فکرم...

میخواستم ازت بپرسم که...این حرف دقیقا ینی چی؟

( هیچ وقت نباید یادت بره که تو یه احساسی رو تجربه کردی هم قد آدمی که اون حس رو برات ساخته...)

برام توضیحش بدم لطفا..

اتفاقا من فکر می کنم تو ناراحتی از دست من...

بهر حال اگه ناراحتت کردم شرمنده...

و این که کدوم حرفمم؟

یادم نمیاد...

بی زحمت برام بگو تا بیام و بهت کامل توضیح بدم...

لیلیا چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 09:56

من...از دستت ناراحت باشم...نه ، آخه برای چی باید ناراحت باشم ...؟؟؟!!!!

ببخش بانو...اگه رفتارم ناخواسته ، طوری بوده که باعث شد فکر کنی از دستت ناراحتم... شرمنده بانو...

نه اصلا ناراحتم نکردی...بانوی مهربان.



منظورم همین جمله ای که توی پرانتز نوشتم بود...

همین که بهم گفتی :
(هیچ وقت نباید یادت بره که تو یه احساسی رو تجربه کردی هم قد آدمی که اون حس رو برات ساخته...)

این جمله ی توی پرانتز رو برام توضیح بده بی زحمت..

----

هم عکست نازه...هم خودت...

نمی دونم...

این کوتاه شدنا...این مدل نظر دادنا...این جور حرف زدنا...اینا واسه لیلیا نیست...

همه ی اینا میگه که تو یه چیزیت هست...قبلا با وجود همه غصه هایی که ازشون میگفتی ولی این جوری نبودی...

چی شده؟


اون جمله هم یعنی این که یادت بمونه که یه روز عاشق شدی...
همین...
اگه یه روز به جایی رسیدی که تموم شد همه چیز ...فراموش کن...نگو می خوام یادم نره و این حرفا...چرا که تو باید ادامه بدی و زندگی کنی...

اگرم می خوای چیزی رو نگه داری فقط اون احساسی که تجربه کردی رو یادت نره...
و قد این احساس...بهتم که گفته بودم قد اون احساس رو هم خود اون فرد برات ساخته..اینو هیچ وقت یادت نره...

منظورم فقط همین بودم...


ممنون...من که ناز نیستم ولی عکسه چرا هست...

لیلیا چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 18:35

چه قدر خوب میفهمی حال منو....

کاش اینجا حالمو میفهمیدن و...



ممنوم به خاطر اینکه توضیح دادی...
چون تو ذهنم حل شد...ممنونم بانو...

....

چرا ناز هم هستی....
میدونم که خیلی خوبی و پاک فاطمه...

فهمیدن حالت زیاد سخت نیست لیلیا...

ایشالله که اونایی که باید بفهمن...

خواهش می کنم...وظیفه بود...

شرمندم نکن خانومی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.