ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
قرار بر بی قراری که بشود تو هی بی قرار تر می شوی...
آنقدر بی قرار که انگار داری جان می دهی...جان میدهی و تو ذره ذره شاهد جان دادن خودت هستی...تو از شهر خود دور تر میشوی و گم میشوی بین تک تک بیابان های اتوبان تهران قم...گم می شوی و پیدا می شوی...
فاطمه ی الان را گم میکنی بین تمام این بیابان ها و فاطمه ی سال های قبل را می بینی بین تمام این بیابان ها...می بینی همان دخترک کوچکی که تمام عشق کودکی اش رفتن با تمام فامیل مادری اش به قم بود ...آن هم سالی چند بار...و تو خودت و تمام کودکی هایت را می بینی بین تمام آن بیابان هایی که تو بارها و بارها آن ها را رفته ای...
اما بعد از سه سال پیش که خانوادگی رفتیم و شد آخرین بار...این بار تو هستی ...همان دخترک...ولی صندلی کنار تو خالیست...تو هستی و یک تسبیح چوبی قهوه ای ...
تو هستی و معلوم نبودن رفتنت تا دقیقه ی آخر... انگار همه چیز این سفر دقیقه ی نودی بود...آن از رفتنش و آن هم از اتفاقات عجیب آن جا...
بعد از سه سال تمام این بیابان ها را داری طی می کنی...کیلومتر به کیلومتر این اتوبان را تو در کودکی هایت نفس کشیده ای...
ولی حال تنهایی...
چون قرار بر تنها بودن تو بود در این سفر...
وقتی می رسی نیم ساعتی به اذان مغرب فرصت هست...نماز قرار شد در حرم حضرت معصومه باشیم و بعد به جمکران برویم...
و تو خودت را در آن شلوغی عجیب تنها می بینی...در آن شلوغی عظیم که تو نمی دانی این همه آدم از کجا آمده اند...
اما تو که ترسی نداری ازین شلوغی ها...فقط مات این همه تغییر مانده ای آن هم در مدت سه سال...
سه سال زمان خیلی کمیست برای این همه تغییر...
تا وارد حرم می شوی می روی نزدیک ضریح...تا چشمت به ضریح می افتد اشک هایت می آید و سلام میدهی و تنها می گویی:
آمــــدم...بالاخره آمدم...
و بعد ...
خودت را به خلوت ترین نقطه ی حرم حضرت معصومه می رسانی...طبقه ی بالای شبستان امام خمینی...یک گوشه می نشینی با همان تسبیح چوبی قهوه ای که بسته ای به دور دستانت... درست عین یک دست بند...
زیارت نامه می خوانی و او را هم شریک تمام این لحظه هایت می کنی...و بعد هم نماز...
نمازی که چقدر دلم هوس کرده بود اینگونه بخوانمش...در بین آن همه پاکی محض آن ضریح مقدس...
و بعد هم با شتاب رفتن تو برای رسیدن و جانماندن از کاروان در آن شلوغی...
و بعد سوار شدن و خاموش شدن چراغ های اتوبوس...و بعد تو گل از گلت می شکفد که در تمام مسیر رسیدن به جمکران یک عالمه چشم را نمی بینی که تو و اشک هایت را نگاه می کند...
در تمام مسیر غرق میشوی در دنیای خودت با همان اشک ها...
که ناگهان چشمت بالاخره می بیند...بالاخره آن گنبد فیروزه ای را می بینی ...می بینی و اشک هایت ناگهان باصدا می شود...
وقتی می رسی به جمکران اوایل توسل است و تو ترجیح میدهی که در حیاط بمانی ...زیر آسمان خدا....زل برنی به گنبد و توسل بخوانی...
درست روبه روی ورودی چهارم می نشینی روی زمین...رو به قبله و توسل می خوانی...وقتی که مداح به امام رضا می رسد تو داغ دلت تازه می شود و اشک هایت عجیب تو را می سوزاند...
درست در بین همین فراز دخترکی 2ساله نزدیک تو میشود...دارد بازی می کند...ناگهان حس می کند که گم شده و درست کنار تو روی زمین می نشیند و شروع می کند به گریه...با همان صورت سفید و عجیب معصومش...
تو هم پا به پای او گریه می کنی...و در دلت حس می کنی چقدر تو هم بین این همه آدم حس همین بچه را داری...حس می کنی گم شده ای...
و داری عین همین بچه اشک می ریزی...دستت را به سمت دخترک دراز می کنی که بیاید پیش تو و او هم می مانی که چرا این قدر صمیمی پناه می آورد به آغوش تو و تو را محکم می گیرد و گریه می کند...
تو هم با او گریه می کنی...بعد آرامَش می کنی...با گریه می گوید که اسمش زهراست...و این اسم چقدر برای تو دوست داشتنیست...
و بعد به دختری که هم سن و سال توست و کنار تو نشسته می گویی که این بچه را چکار کنی...و او هم نامش درست هم نام کسیت که قرار بود تو را در بین این همه شلوغی بیابد ...شلوغی که اصلا انتظارش را نداشتی که این همه باشد...
و آن دختر زهرای کوچک که سفت دست تو را گرفته بود را برد و تحویل داد....
و تا تمام این اتفاقات بیفتد تو می بنی که دعا تمام شده و نزدیک است که خودت هم جا بمانی...
در این میان برای رسیدن زهرای کوچک به مادرش دعا می کنی ... و بعد می روی به سمت ماشین...
دلت میسوزد که دعا را نتوانستی خوب و کامل بخوانی...زمان عجیب کوتاه شده....وقتی سوار ماشین می شوی شروع می کنی به خواندن انعام...هر آیه انعام را می خوانی و نگاهت مات گنبد فیروزه ایست...قرآنت که تمام می شود اتوبوس حرکت می کند و تو تا وقتی که می توانی گنبد را ببینی با آقای ستاره پوشت حرف می زنی...حرف هایی یواشکی...
و بعد لحظه به لحظه دور میشوی...دور میشوی و همدمت میشود ستاره های عجیب بیابان...
ستاره ها و بهشت بالای سر تو...
آخ که این ستاره ها و این بهشت چقدر برای تو زیباست...همه خوابیده اند...تو بیداری و ستاره هایی که نگاهشان می کنی...
نام خیلی هاشان را می دانی...
وقتی می رسی دو و نیم است...پدرت را می بینی که وسط خیابان خلوت ایستاده و منتظر تو...
و تمام مسیر تا خانه را پیاده می روید ... ساعت دو نیم شب ... می چسبد...باد خنکی می وزد و تو عجیب حس می کنی در میان آسمان داری راه می روی...
و بعد تا نزدیک چهار صبح فقط دراز می کشی و زل میزنی به سقف اتاقت و تمام این سفر عجیب را با خودت مرور می کنی...
تا این که بالاخره بعد نماز میخوابی...
و این سفر هم تمام میشود...
و تو دلت عجیب روشن شده است که شاید روزی مثل همان زهرای کوچک که نشسته بود و آن وسط گریه می کرد تو هم پیدا شوی...
+دیشب ...مسجد جمکران و درست لحظه ی آخر و این عکس...
زیاد عکس خوبی نشد چون خیلی با عجله گرفتمش...
*به یاد همه ی دوستان هم بودم...خیلی...
زیارتت قبول باشه فاطمه جان
+ خیلی دوست دارم بعد از 4 سال دوباره برم..
آخرین بار سال 88 بود...
ممنونم نگین جان...قبول حق
+ایشالله که میری حتما...
همین روزا
سلااااااااااااام بانو..
زیارتت قبول خانومی...
سعادت نداشتم ببینمت..
میگم برات ...
سسلااااااااااااااااام لیلیا خانووووووووووووووم



قبول حق خانووووم
این چه حرفیه دختر!!!!
دیگه این حرفو نزنیا...
باشه؟
خوش گذشت تو شهر ما به شوما آیا ؟!
بله ...خوب بود...


فقط خیلی کم بود...فقط اگه میشه زمانشو بیشتر کنید
اومدم بگم جات خالی بود که دیدم بودی خودت
ولی خیلی حالبه ها...یه جا بودیم...تو یه مکان
سلام دختر خاله زیارت قبول خوش به حالت منکه خیییییییییییییلی دوست دارم برم امیدوارم بعد کنکور برم بی صبرانه منتظر اون روزم
به به دختر خاله...
سلام به روی ماهت...خوبی؟
ایشاالله میری و کنکورتو هم خیلی خوب پشت سر میزاری...
نگرانش نباش...
کنکور یه بخش خیلی کوچیکیه از زندگی...
انقدر امتحان های سخت تر از کنکور هست که نگوووووو...
خدا رو شُــــــــــــــکر


زیارتت قبول ماهی کوشولوی خدا
چقدر خوب بود... ذره ذره شو چند بار خوندم...
چقدر خوب تمومه اتفاقاتو روون و با جزئیاتش می نویسی
کلا دقه نود بودیا:دی
گلم زدی یا نه؟
قبول باشه بازم و بازم و بازم
ایشالله که...
....
خدارو شکر...واسه تموم خدایی کردن هاش




قبول حق باشه فرشته کوشولو
با من بودی اون خوب نوشتن رو؟
بعله...کلا دقه نود بودم:دی
آره...مثه اینکه با یه فوتسالیست دوستیا...
گل زدم در حد تیم ملی
اصولا شوتای من و چن تا از بچه ها رو اون دروازه بان طفلیمون نمی تونست بگیره...همیشه دستاش کبود بود
ممنونم ازت...
ایشالله
ایشالله
ایشالله
ایشالله
و ایشالله پیدا بشی
گم شده ها...
گم شدن ها
برام عجیــــــــــــب آشناس...
عجیـــــــــــــــــــــــب
اصن چیرا اسمش فریناز نبوده خب؟
ممنون...

و این آشنایی هم عـــــــــــــــــجیب برای من آشناس...
خب اینم حرفیه ها
خب اصا اسمشو میزاریم فریناز...تاره منم دوس دارم این اسمو
آخرین باری که رفتم چهار ماه پیش بود که اتفاقا اولین بارمم بود
چقدر دلم میخواد دوباره برم
چقدر حالُ هواشُ دوست داشتم
مدینه نرفتم اما خواهرم میگفت شبیهِ مدینه س
عکستُ که دیدم دلم پرکشید تا خود جمکران
کی میشه دوباره برم و از نزدیک ببینم..
ایشالله که خیلی زود دوباره بری ...
آره...منم مدینه رو ندیدم ولی خیلی معماریش سبک مدینه رو داره...
یعنی ستون هایی که جدیدا در اطراف مسجد ساختن دقیقا سبک معماری مدینه رو داره...
ایشالله که خیلی خیلی زود دوباره قسمتت میشه و میری حتما همزاد جونم
زیارتت قبول باشه خانووووم
که البته میدونم قبولِ قبولِ
انشاله به هرچی که از خواستی میرسی
من مطمئنم
قبول حق باشه خانوووووووووم
ممنونم ازت...
اتفاقا اونجا خییلی به یادت بودم که خیلی زود دوباره خوبه خوب بشی و به تموم آرزوهای قشنگت برسی همزاد عزیزم...
سلااااااااااام فریناز..
برمیگردم برات میگم.الان باید برم..

فاطمه جووووووووون
ولی خیلی جالب بود که دختر کنار تو هم اسم من بود...
ممنونم بانو....اندازه ی هفت اسمون خدا و ستاره هاش ممنونم ازت ، که بیادم بودی و دعام کردی...
شاید به واسطه ی دعای تو آقا یه نگاهی به ما بکنه...
باشه خانومی...
منتظرتم پس
آره...خیلی جالب بود...حتی اولش وقتی دختری که همراهش بود و اسمش رو صدا زد فک کردم خودتی...
ولی نبودی...
این همه تشکر برای چیه لیلیا؟
ایشالله که به هممون نگاه می کنه لیلیا...
خیلی وقت ها تو اکثر دعاهام یادت میفتم و برات دعا می کنم...
تقریبا همیشه
چه اسم قشنگی هم داشتِ اون دختر کوچولو
معلوم میشه خیلی هم خوشگل بوده تازه
آره...خیلی هم قشنگ بود

اتفاقا همین فسقلی تلنگری بود که یاد بعضی ها بیفتیم
آره...انقده خوشگل بود که نگو...صورت سفید و نازش چون گریه می کرد سرخ ِ سرخ شده بود...
از حال دلم خبرت نیست!
با تک تک کلمه هات دلم و خودم لرزیدیم و بارش بی محابای چشمانم!
چقدر خوب توصیف کردی ، من که تا حالا سعادت نداشتم بیام جمکران ولی حس کردم خودم اونجام . انقدر قشنگ تعریف کردی که من همه چیزو به تصویر کشیدم. انگار روی اون صندلی خالی کنارت بودم و پا به پات اومدم.
آخ فاطمه..........
مثل همیشه با دل بیتاب و چشم سیراب از اینجا میرم!
به حال خوبت غبطه میخورم!
ممنونم
راستی بیا جلو بوست کنم ، آخه بوی بهشت میدی!
کاش این اشک ریختن ها اشک ریختن هایی باشن که بعدش حال خوب بیارن برات مزگان


ایشالله که خیلی زود قسمتت بشه و بری...خیلی زود...
وقتی هم که میری صندلی کناریت خالی نباشه...
شرمندم نکن...
بوی بهشت کجا و من ِ سرتا پا گناه کجا!!
دیگه ازین حرفا نگو...
قدر خوبی هات رو بدون مژگان جوووون
یه چیزی یادم رفت
میدونی که چی میگمممم
من سرکارم و همیشه وقت میکنم میام به تو و باقی دوستا سر میزنم و بیشتر اوقات اینجوری
نمیدونم ادمایی که میبینن منو در این حال چه فکری در مورد اشکام میکنن!!!!
البته همه فقط به یه چیز فکر میکنن
خب از خونه بیا دختر خوب...

بعله خووووووب میدونم چی میگی...
منم خودم واسه همین دلیل هر جایی نمیام وب دوستایی که قلمشون به شدت روم تاثیر میزاره...
خلاصه که یکم مواطب باش دختر خوووووووووووب
زیارتت قوبا خانووووووم همزادی :*
محتاجح دعاهاتیم...
دعا کن من دعوت بشم...
قبول حق باشه مهرناز عزیزم


واسه اون حاجتی که گفته بودی بهم هم دعا کردم...انشالله که خیره
ایشالله همین زودی ها بری...
همین تابستون
زیارت قبول
قبول حق
مرررررررررررسی فاطمه
یه دنیا
روزه ت هم پیش پیش قبول باشه خانووووم
من نمیتونم بگیرم به یاد منم باش
خواهش می کنم همزاد خوبم

نتونستم روزه بگیرم...شرمنده شدم
سرما خوردم و سوزش گلو از صبح تاحالا نابودم کرده
قرار بر بی قراری که بشود تو هم بیقرار تر می شوی.







آنقدر بی قرار که انگار داری جان می دهی..
جان میدهی و تو ذره ذره شاهد جان دادن خودت هستی..
تو از شهر خود دور تر میشوی
و گم میشوی بین تک تک بیابان های
اتوبان تهران قم..
گم می شوی و پیدا می شوی..
...
تو خودت و تمام کودکی هایت را می بینی بین تمام آن بیابان هایی که بارها و بارها آن ها را رفته ای...
سه سال پیش
شد آخرین بار...
این بار تو هستی..
همان دخترک
همان صندلی کنار تو خالیست..
چه قدر برام جالبه فاطمه...
اینکه تو بودی و تسبیح چوبی قهوه ای ات..
خیلی برام ملموس ِ..
تو بودی و معلوم نبودن رفتنت تا دقیقه ی آخر..
آن اتوبان را تو در کودکی هایت نفس کشیده ای...
بانوی آیینه ها..
چه جالب..
تو که ترسی نداری از این شلوغی ها..
سه سال زمان خیلی کمیست برای این همه تغییر.
آمدی بالاخره...
(اون بالا ما خعلی خاطره داریم با بچه ها..
واسه کنکور با هم دیگه اونجا درس میخوندیم..)
...با همان تسبیح چوبی قهوه ای که بسته ای به دور دستانت... درست عین یک دست بند...
زیارت نامه می خوانی و او را هم شریک تمام این لحظه هایت می کنی
و بعد سوار شدن و خاموش شدن چراغ های اتوبوس...و بعد تو گل از گلت می شکفد که در تمام مسیر رسیدن به جمکران یک عالمه چشم را نمی بینی که تو و اشک هایت را نگاه می کند...
چه قدرررررررررررررررررر خووووووووووب همه چی رو نوشتی فاطمه...
این خاموش شدنه رو منم خیلی دوست دارم.
زیر آسمان خدا..توسل خواندی...
حس می کنی گم شده ای...
منم گم شده ام...
زمان عجیب کوناه شده..
حرف های یواشکی!
واااااااااااااای خدای من..همین دیروز داشتم بش فک میکردم!
دور میشوی و همدمت میشود ستاره های عجیب بیابان...
...
در میان آسمان داری راه می روی...
زل میزنی به سقف اتاقت و تمام این سفر عجیب را با خودت مرور می کنی...
شاید این سفر استارت پیدا شدنت بوده..
اما خب ، پیدا شدن زمان میبره..
در صورتی برای گم شدن...چند ثانیه ...
و بازم یه خوندن محشر و پر از اشک شدن چشمای من

اون بالا هم خیلی قشنگ بود...تاحالا نیومده بودم...خیلی به دلم نشست...خلوت بود...دوس داشتمش...عجیب آرامش اونجا به دلم نشست...عجــــــــــــــــــــــیب...
بابت اون موضوع هم خواهشا دیگه ناراحت نباش و ازین حرفا نزن
من اذیت میشم وقتی اینجوری میگی...
فقط مواظب خودت خیلی باش دختر...
باور کن خیلی حیفه...
باور کن...
سلام فاطمه عزیزم
زیارتت قبول
خوش به سعادتت دختر
سلام سمانه جون
قبول حق...
جات خالی...
ایشالله خودت به زودی میری خانووووووووم