-
لعنت به من...
چهارشنبه 28 مهر 1395 10:19
هوالغریب... اول از همه آمدم سوی تو... پیش تو که توی تمام این سال ها همیشه بودی... همیشه بودی... هیچ وقت نشد که حوصله ای برایم نداشته باشی... هیچ وقت نشد که بگویی الان وقتشو ندارم... می دونی سنگ صبورم ؟ دلم واسه چندین سال زندگیم میسوزه... که حس می کنم تمام زندگیم توی این سال ها تباه شده... حس می کنم تمام زندگیم به باد...
-
بلاتکلیفی
سهشنبه 13 مهر 1395 10:19
هوالغریب... می دانی کشنده ترین درد دنیا چیست؟ انتظار و بلاتکلیفی... این که ندانی این طرفی یا آن طرف... اصلا همین یک درد کافیست تا تو تمام شوی... لعنت به تمام بلاتکلیفی ها و تمام آدم هایی که تو را در این برزخ می گذارند ... لعنت به تمامشمان! + این روزها به دستان معجزه گر خداوند نیازمندم که رهایم کند از تمام این...
-
آخر قصه من کاشکی که خوب باشه...
یکشنبه 11 مهر 1395 11:57
هوالغریب... ی محرم دیگه اومد و من توی دلم فقط و فقط یک دعا و یک آرزو مونده... فقط یک دعا و آرزو + خدایا ته قصه ی منو خودت میدونی... فقط خودت ...خودت میدونی که اینروزا به چه حالی رسیدم و فقط چی تو دلم مونده... فقط تویی که میدونی چقدر از تماااام دنیا و تمااااام آدم هاش خالی شدم و چقدر دیگه دلم هیچ کدوم رو نمیخواد... من...
-
وب کوچولوی من
جمعه 9 مهر 1395 13:56
هوالغریب.... دیگه حتی راحت نیستم که باتوهم حرف بزنم سنگ صبور کوچولوم... اومدم بهت بگم که ی مدتی دیگه برای تو هم حرف نمی زنم... نمی دونم تا کی... ولی لطفا منو دعا کن وب کوچولوم... خیلی دعام کن... خیلی... میشه ؟! +اللهم عجل لویک الفرج آقای خوبم میشه دستمو بگیرید ؟ از سرما دارم می لرزم همه ی بدنم می لرزه... کاش میتونستم...
-
درد
چهارشنبه 7 مهر 1395 14:25
هوالغریب.... اول از همه بگذار بگویم که این از آن پست های در حین کار است... از آن پست ها که تا فرصتی جور می شود تو می شتابی به سوی خلوتگاهت... راستش را بخواهی مدت هاست دفتری همراهم هست که در کیف دستی ام همیشه همراهم است... بیش از چندین ماه است... دفتری با طرحی خاص... و در آن می نویسم... حتی در فرصت نیم ساعت های بین...
-
دو تا چشمام
شنبه 3 مهر 1395 11:43
هوالغریب.... این شب ها خواب های عجیب می بینم... درست عین همان خوابی که برایم دیده بودند... دیده بودند که دختر دارم ولی پدرش را نه... دخترم تشته بوده است و من خودم را به آب و آتش می زدم که به او آب برسانم ... خواب های خودم هم همینقدر عجیب و غریب اند... و من گاهی صبح ها بعد از نماز از عجیب بودن همین خواب ها بیدار می...
-
باید کاری کنم...
جمعه 2 مهر 1395 21:25
هوالغریب.... امروز از آن روزهای سخت بود... از همان روزها که لحظه به لحظه اش را جان میدهی تا تمام شود ... تا استخوان هایت از فشارش خلاص شود... و تو ثانیه به ثانیه حس می کنی در قبری گیر کرده ای که هم از زمین رویت فشار است هم از آسمان... و تو لحظه به لحظه فشار را تحمل می کنی و دم نمی زنی... نمی دانم حکمت تمام این اتفاق...
-
خدای من
دوشنبه 29 شهریور 1395 18:25
هوالغریب... چقدر عمر بعضی چیزها کوتاهه... چقدر میشه همه چی ی جور دیگه و بهتری باشه ولی نیست.. و کلی چقدر دیگه... کلی حسرت دیگه که وقتی دونه به دونه مرورشون می کنی تمام قد میلرزی و می فهمی که به اندازه سن و سالت زندگی نکردی... زنـــــــــــــــــــــدگی ... اوج سوختن هم همینجاست... ازینکه ی روز به خودت میای و می بینی...
-
دلم برای ماهی هایم تنگ شده است...
دوشنبه 22 شهریور 1395 22:24
هوالغریب... مدت هاست دلم هوای ماهی هایم را کرده است... مدت هاست بدجور دلتنگ ماهی هایم شده ام... آن ها شاهدان زنده ی من بودند و من چقدر برایشان حرف میزدم و حالا که یک سال و خورده ای میشود که در اتاقم نیستند دلم برایشان لک زده است .... چقدر بودنشان برای من خوب بود... چقدر دلم برای ماهی هایم تنگ شده است... چقدر می شد که...
-
بمیرم برات دلکم...
شنبه 20 شهریور 1395 10:33
هوالغریب... از وقتی ازت دور شدم دیگه اون فاطمه سابق نشدم... از وقتی دیگه اینجا نیومدم دلم دل نشد... نمی دونی چیا که ندیدم...نمی دونی چه لحظه هایی رو چشیدم ... چرا دیگه من نیومدم و باهات حرف نزدم سنگ صبورکم؟ چرا من ازت دور شدم؟ فقط خدا میدونه الان چه حالی دارم... دلم واسه دلم میسوزه... خیلی دلم واسه دلم میسوزه......
-
احساسم کو؟!
پنجشنبه 17 تیر 1395 02:43
هوالغریب.... گاهی وقت ها هست که چشمانت را به روز قطره هایت که یادگار روزهای عینک است خوب نگه میداری که کسی متوجه قرمزی شان نشود... و شب ها که هیچ کس دیگر تو را نمی بیند بی خیال قطره ها شوی و زل بزنی به چشم هایت و دلت برای خودت و بی کسی ات بسوزد که چشمانت چقدر بی فروغ شده اند... آدم خوب است کسی را داشته باشد که به او...
-
در حق هم دعا کنیم...
جمعه 21 خرداد 1395 20:36
هوالغریب... جان عالم بر لب آمد ای خدا مهدی نیامد چشم عالم پر ز خون شد ای خدا مهدی نیامد ... + هر چه سعی می کنم خشک شده ام... چشمه ی نوشتنم مدت هاست خشکیده است و من خو کرده ام به دفترهایم... برای بغض مانده در گلویم و حرف های نزده ام دعا کنید... دعا کنید که ببارم بر این صفحه ها... در حق هم دعا کنیم....
-
این همه نبودن در باورم نیست...
شنبه 18 اردیبهشت 1395 17:06
هوالغریب.... نمی دانم چه شد... از آخر باری که در سنگ صبورم نوشتم چه شد که دیگر این همه نبودم... این همه نبودم که وقتی حالا تا نوشتم هوالغریب دلم بلرزد و دلم به حالت قهر بگوید که چه عجب یاد من افتادی! و من سرم را پایین بیندازم که شرمنده ام دلم... شرمنده ام سنگ صبورم... و بعد آرام آرام حرف بزنم... درست مثل همان شب......
-
غصه هایم را هرس کن خدایا...
دوشنبه 3 اسفند 1394 10:33
هوالغریب.... دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده است... برای آن وقت ها که در وبم می آمدم و از آسمان می گفتم... و غرق میشدم در بهشت بالای سرم برای آن وقت ها که همین آهنگ بی کلام از خانه ام پخش میشد و من رها می شدم در خلصه ای که نمی دانم چگونه توصیفش کنم از همان وقت ها که آدم شبیه این فیلم ها می شود. نگاهش مات چشمانش خیره و...
-
آمدنت زیادی مبارک ...
پنجشنبه 29 بهمن 1394 02:30
هوالغریب... گفته بودم که منتظرم به راه آمدنت... رسیدی... ندیدمت ولی رسیدی! به دنیا آمدی و از آسمان افتادی در میان دلم... دیدنت هم نوش جان تمام کسانی که نزدیک تواند و من بی نصیب ترین! آمدنت در میان این روزهای خاکستری ام خوب است... زیادی خوب! حتی اگر چشمم به چشمت گره نخورد! آمدنت و بودنت رنگ و بوی دیگری دارد در این...
-
گوش تیز کرده ام به راه آمدنت...
سهشنبه 27 بهمن 1394 11:59
هوالغریب... بعضی وقتا زندگی آدمی را بدجور فرسوده می کند... فرسوده به معنی واقعی اش... و تو این موضوع را وقتی خوب می فهمی که هم صحبت آدم هایی می شوی که روزگار نوجوانی هایت با آن ها سپری شده و می فهمی که چقدر زودتر از آن ها فرسودگی را چشیده ای... و درست عین این فیلم ها یک لحظه ماتت می برد و می مانی که چقدر بزرگ شده ای...
-
آقای ناشناس ِ من
پنجشنبه 15 بهمن 1394 15:22
هوالغریب... چند روز پیش متنی را ترجمه می کردم در مورد مراقبه و انواع و اقسام مدیتیشن ها... جالب بود... نویسنده اش می گفت با دو دقیقه تفکر در روز شروع کن و کلی فلسفه چینی کرده بود این میان و آخرش هم گفته بود که همه ی این ها نسبی اند و آرامش و تمام متعلقاتش نسبی اند... اصلا این خارجی جماعت با افکار و فرهنگ هایشان بیشتر...
-
چه غمگینانه آزادی!!
چهارشنبه 14 بهمن 1394 11:23
هوالغریب... مرا باور کنی یا نه تویی پایان ویرانی چه غمگینانه آزادی از آن عهدی که می دانی + نمی دانم برای چقدر به این عکس نگاه کردم و نت به نت اشک شدم و باریدم و خواندم... دلم این روزها دیگر همه چیز هست به جز دل... اصلا بگذریم... هیچ نمی گویم تنها خیره می شوم به عکس... و سکوت... من جز سکوت هیچ چیز ندارم...
-
دیگر نمی خواهم...
جمعه 9 بهمن 1394 11:59
هوالغریب... یک زمانی تمام خودم را زیر پا گذاشتم و گفتم که گاهی بگو دوستم داری! اما نگفتی! و من دل کنده ام از تمام این حس های نگفته ات... در همان دلت نگهشان دار... دیگر دردی از من دوا نمی شود.. +ازین همه تاریکی ها خسته ام... دلم به تو خوش بود که خراب شد... سنگ بودنم را به تماشا بشین!
-
من و این نشدن ها!!!
دوشنبه 5 بهمن 1394 19:06
هوالغریب.. . باز هم ی نشدن ِ دیگه... خدایا واقعا می خوای با من چی کار کنی؟! چققققدر داد بزنم ی راهی باز کن... چرا همرو می بندی؟ خسته شدم... چقدر بدوام و نشه؟! + دلم خیلی گرفته... لطفا نه نصیحت کنید نه هیچ چیز دیگه!
-
پست های وسط کلاس...
پنجشنبه 1 بهمن 1394 11:12
هوالغریب.... دارن امتحان میدن ... بچه ها رو میگم... منم نشستم روبه روشون و دارم با لپ تاپم پست می زارم!! جالبه ها!! ی معلم وسط امتحان بچه هاش... این تکنولوژی هر چی پیش میره ماها رو تنهاتر می کنه... ی مودم فورجی ایرانسل که پرسرعت ترین اینترنت کشور رو داره... ولی ی دختر که تنها ترین آدم دنیاشه!!! خیلی مسخره اس!! باید...
-
دی ماه ِ بیستو هفت سالگی!
چهارشنبه 30 دی 1394 11:08
هوالغریب... دستم به نوشتن نمی رود.. نمی دانم این چه حسی است که به جانم رخته کرده است... اصلا سر در نمی آورم... من که گوشه و کنار کتاب ها و جزوه هایم پر بود ازین نوشته ها... حال چه شده است که حتی دیگر از دادن کتاب هایم به این و آن واهمه ندارم؟ در زندگی خیلی چیزها هست که هنوز نمی فهممشان... هنوز لبریز از ندانستنم......
-
دارم میخندم!
سهشنبه 15 دی 1394 11:01
هوالغریب... سرما یک جوری است...درک کردنش برایم سخت شده است در این روزها که خیلی نمی فهمم چگونه می گذرند... این روزها زیادی نامهربان اند... یک زمان هایی عاشق سرما بودم... عاشق زمستان نجیب ام... عاشق برف... و حتی عاشق دی ماه! بگذریم که گذر روزها چه ها که نکرد... بگذریم که گذر سال ها ازعلایق و آرزوهای من چه ساخت......
-
تولدم !
چهارشنبه 9 دی 1394 00:42
هوالغریب... امروز زاده شدم... دخترکی از تبار زمستان و سردی محض زمستان... در دل یکی از شب های طولانی زمستان و در سردترین ماه سال... دخترک سردش است... خدایا این دخترک بیستو هفت ساله را پناه شو که هنوز مثل دخترکی هفت ساله به مهربانی و نوازش نیاز دارد... خدایا این روزها تکلیف خیلی چیزها برای همه مشخصه... یعنی هرکی می بینه...
-
جنون را چشیده ام!
چهارشنبه 25 آذر 1394 21:25
هوالغریب... یک زمان هایی آدم چندین و چند سال زندگی می کند اما شاید هیچ چیز آدمی را به خود جنون محض نرساند... شاید تا نزدیکی هایش بروی... اما در لحظه ای همه چیز عوض می شود و تو دقیقا جنونی را می چشی که همیشه می گفتی مگر می شود آدم به این حد برسد! اما تو می رسی!! بلند بلند فریاد می کشی... همان فریادهایی که ماه هاست در...
-
ی راهی پیش روم وا کن...
جمعه 6 آذر 1394 17:05
هوالغریب... همه ی راه ها را رفته ام... هر راهی را که بگویی رفتم ... نشد... باز هم نشد... من به این نشدن ها هم خو گرفته ام! این روزها چقدر از جوانی هایم می ترسم... آخر شبیه همه چیز هست جز جوانی... انگار در چاهی افتاده ام... سیاه و عمیق... من از این همه تنهایی و سیاهی می ترسم.... از این همه نشدن سر در نمی آورم... هنوز...
-
خاصیت باران های بی وقفه...
یکشنبه 10 آبان 1394 23:04
هوالغریب... خاصیت باران های بی وقفه خوب است... گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که انگار داری جان می دهی از دلتنگی... گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که تو حتی ماشین را گوشه ی خیابان پارک می کنی و پیاده می زنی به دل ِ خیابان! گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که تمام عمرت با تمام خاطراتت جلوی چشمانت رژه می رود... گاهی...
-
سنگ صبور کوشولوم هفت ساله شدی!
چهارشنبه 29 مهر 1394 01:11
هوالغریب... دیدی داشت فراموشم میشد؟! امروز از خوده صب وقتی اون بالای لیست حضور غیاب نوشتم 28 مهر فهمیدم اومده... تولد وبم... وب کوچولوم... هفت ساله شده و ما هفت ساله باهمیم! از وقتی اومدم خونه سرگرم کارام و ترجمه هام بودم تا الان...با وجود تموم خستگیم خوابم نمیبره! الان رسیدم بیام پیش وبم تا بهش بگم تولدت مبارک...
-
خداروشکر محرمتو دیدم دوباره آقاجون
جمعه 24 مهر 1394 20:17
هوالغریب... محرم آمد... چقدر دلم برایش تنگ شده بود... چقدر دلم هوایش را کرده بود...چقدر دلم بهانه دارد برای باریدن... سلام بر آنکس که کشته ی اشک هاست... چقدر دلم برایت تنگ است ارباب مهربانم... دلم کنج شش گوشه ات را می خواهد... هر چه گوشه کنارهای دلم را میگردم می بینم تنها همین را میخواهد و بس!! خالی شده ام و پر شده ام...
-
چقدر دلگیرم من این روزها
پنجشنبه 16 مهر 1394 08:34
هوالغریب... عمیق شدن خوب است... زیادی هم خوب است... اما همیشه تاوانی که بابتش می دهی سنگین است... باید یک چیزهایی را این میان قربانی کنی تا عمیق شوی... انگار که این حس ها مث شاخه هایی در هم تنیده در آسمان باشند و تو برای بالا رفتن مجبوری که این شاخه های اضافی را قطع کنی... شاخه هایی که بخشی از زندگی اند!!! نمی دانم...