-
قدر شب قدر...
پنجشنبه 27 مرداد 1390 17:23
هو الغریب... از پشت پنجره ی اتاقم ماه را می بینم...این هم شاید از خوش شانسی من باشد که ماه همیشه در دید من است...نگاهش می کنم...نمی دانم چرا امشب پر نور تر از همیشه شده...شاید به نظر من این گونه میرسد...خوب که نگاه می کنم می فهمم که امشب قمر در عقربی که می گویند است... ماه در صورت فلکی عقرب است و این یعنی همان قمر در...
-
نیمه شب
یکشنبه 16 مرداد 1390 22:39
نیمه شب است...و من باز بی خواب شده ام و طبق معمول رو آورده ام به کتاب هایم که به قول مادرم که می گوید اگر این جور پیش برود و با این وضع که تو کتاب می خری و می خوانی دیگر جایی برای خودت در اتاقت نمی ماند و همیشه از دستم حرص می خورد و می گوید این کتاب ها تو را از من گرفته اند...یادم است از آن روز که این حرف را گفت دیگر...
-
خوش آمدی
یکشنبه 9 مرداد 1390 23:36
خواستم بگویم ماه من...اما دلم لرزید...آخر این ماه تنها ماه توست...تنها تو... ماه تو هم آهسته آهسته دز گذر زمان و ثانیه ها رسید و حال باید آماده بود برای آمدن به مهمانی باشکوه تو... مهمان شدن آن هم در مهمانی که صاحبش تو باشی... چه شود!!! مهمانی که در آن هر کس جای غذا از سفره ی تو معرفت بر می دارد... هر کس به اندازه ی...
-
نت زندگی
سهشنبه 4 مرداد 1390 20:57
هوالغریب... در اتاقم می گردم...نمی دانم دنبال چه ولی چشمانم به دنبال چیزی است که هر چه می گردم نمی یابمش...ناگهان چشمم می خورد که به سه تارم که در آن گوشه ی اتاقم بر خلاف من آرام نشسته است...ناگهان دلم برای صدایش تنگ میشود...می روم سراغش...آرام می نشینم و سه تارم را دست می گیرم و آرام شروع می کنم به زدن...هنوز بلد...
-
برای تو
سهشنبه 21 تیر 1390 00:12
هو الغریب... ... .. این نوشته برای توست ... تنها تو ...برای تو می نویسم... در متنی خواندم که نوشته بود باید برای تو بنویسم تا حالم خوب شود...این میان من هم میخواهم مانند نویسنده ی همان متن نوشتن برای تو را امتحان کنم...می خواهم برایت بنویسم تا ببینم حالم خوب میشود یا نه...یا مثل همان متن در انتهایش میگویم حالم خوب است...
-
ترس های من
چهارشنبه 15 تیر 1390 10:45
هوالغریب .... ... باز هم من دست بردم تا بنویسم نمی دانم از چه و از که...تنها حسی عجیب وادارم می کند به نوشتن...نمی دانم باید از چه بگویم آخر این روزها از بس نوشته ام گویی دست هایم دیگر بی حوصله شده اند برای نوشتن در این دفتر خاطرات مجازی...چه جالب!!!دفتر خاطرات مجازی... نوشتن در جایی که هیچ کس تو را نمی شناسد و خواندن...
-
دریا تنهاست
یکشنبه 5 تیر 1390 11:14
برای از نو نوشتن در اینجا حرف تازه می خواهم...هوای تازه می خواهم...حرفی که دلی را تکان دهد...اصلا این جا را برای همین ساختم که پناه تنهایی هایم شود و شاید مکانی برای تنهایی خوانندگانش...خوانندگانی که گاهی خاموشند...یعنی آمارگیر وبلاگ این را میگوید ...آی پی هایی که تکرار می شوند شاید هر روز ولی خاموش اند... همین طور...
-
فاطمه
چهارشنبه 11 خرداد 1390 10:50
هو الغریب... قرار شد چند ساعتی از او مراقبت کنم...از دختر خاله ی کوچکم که هم نام خودم است...او که در فامیل به خنده هایش معروف شده.. . به این که چه بچه ی خوش خنده ای است و البته زیبا...از اعماق وجودش می خندد..آن گونه که مرا هم وادار به خنده می کند...او زندگی است. . .زندگی یعنی شور و هیجان. . .او هم که پر از شور و هیجان...
-
هو الغریب
یکشنبه 8 خرداد 1390 10:38
هو الغریب... به راستی که این اسمت عجیب مرا به فکر فرو برد...به راستی که چه سخت است حس کنی تنها و غریب مانده ای در این دنیای گرد به ظاهر بزرگی که در مقایسه با تمام هستی غباری بیش نیست... من هم غریبم مثل تو... اما درد غربت تو به راستی دو چندان است...وقتی که فکر می کنم حتی خدایم هم غریب است عجیب دلم یک جوری میشود... وقتی...
-
آی دنیا...با توام...
دوشنبه 26 اردیبهشت 1390 23:36
امروز از آن روزها بود که کمی در روزش خندیدم…و حال در این نیمه ی شب انگار که دنیا دارد خنده هایش را با گریه هایم از من پس می گیرد… پس بگیر...بیا یک شبه تمام خنده هایت را پس بگیر و راحتم کن...خسته ام کردی... خسته ام کردی بس که با ترس گریه ای که قرار است بیاید خندیدم... چه ارزشی دارد این خنده که پشتش این ترس باشد......
-
گریه ی آُسمان...
دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 17:05
آسمان دلش گرفته باز... بهار است و آسمان به بارش های بهاری اش معروف است...از آن بارش ها که آن چنان می بارد که آدم فکر می کند الان است آسمان زیر بار این همه فریادش دق کند و نابود شود..اما زیاد طول نمی کشد داد و فریادش...آرام می گیرد و در لحظه ای دوباره دلش آبی می شود...بهار است و این گونه بارش هایش دیگر...به راستی که...
-
قرار بود...
یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 15:41
... قرار بود دیگر اینجا بماند برای همیشه... قرار بود که خداحافظی ام برای همیشه باشد... قرار بود که دیگر اینجا نه خبری از من باشد و نه خبری از خط خطی هایم... قرار بود که دیگر اینجا جایی نباشد برای نوشتن... قرار بود... ... اما بعد از ماه ها اینجا باز هم شد پناه حرف های من... باز هم اینجا شد سنگ صبور من... باز هم اینجا...
-
اندکی تامل کنیم!!!
پنجشنبه 2 دی 1389 09:04
... بعد از مدت ها تقریبا دو ماه شروع کردم به نوشتن حرف دل...منظورم نوشتن تو این دنیاس... و گرنه نوشتن که کار روز و شب منه... امروز و اینجا می خوام از چیزایی بگم که سکوت کردن در موردشون اصلا جایز نیست... می دونم... خوب هم می دونم که نوشتن و ننوشتن این حرفا هیچ سودی نداره... فقط من دارم یه وقتی واسه تایپ اونا...
-
آخرین با هم بودن...
یکشنبه 9 آبان 1389 20:21
... ... نمی دونم از کجا شروع کنم... نمی خوام دو ساعت حرف بزنم و بعدش بگم که خسته ام و می خوام واسه همیشه وبم رو ببندم و نظرات وبم رو باز بزارم تا شما هی بیاین بهم بگین نرو و برگرد ...اگه تو بری منم میرم و این حرفا...خلاصه یه جور گدایی محبت کنم از دیگران... عین خیلی وبلاگ های دیگه که روزی 60 بار خداحافظی می کنن و...
-
شهر فرنگ...
چهارشنبه 5 آبان 1389 23:26
... آدم های این شهر فرنگ چه عجیب شده اند... شنیده بودم که نگاه آدم ها هیچ وقت دروغ نمی گوید ... ولی در این شهر فرنگ حتی نگاه ها هم دروغ می گوید... کمتر نگاهیست که صادق باشد... برای همین هم مدت هاست که چشمانم را روی آدم های این شهر فرنگ بسته ام... نمی دانم ولی هنوز هم نمی توانم باور کنم که چطور می شود که نگاه هم دروغ...
-
حرفهای خودمونی...
چهارشنبه 21 مهر 1389 09:56
نمی دونم تا حالا شده شلوغی این دنیا کلافت کنه یا نه؟ نمی دونم اصلا شلوغی دنیا رو دوس داری یا نه؟ نمی دونم چقدر حواست به زندگیت هست؟ اصلا حواس برات مونده تو این روزا؟ حتما تو هم مثه خیلی های دیگه روی شونه هات کوه زندگیت رو حس میکنی... تو هم حتما دلت زخمی شده از این روزگار و حرف آدمای اون... شاید تو هم گاهی اونقدر از...
-
حرفهای یواشکی
پنجشنبه 8 مهر 1389 17:22
گم شده ای در این دنیای غریب بودم که پیدایم کردی... وقتی پیدایم کردی دیدی که چقدر خسته و پژمرده بودم ..دیدی که خستگی ام از زندگی در اوج جوانی غبار غم بر چهره ام نشانده بود... دیدی که دنیا و رسم های عجیبش چه بر سرم آورده بود... آخ که چقدر دلگیر بودم... دیدی که... به موقع به دادم رسیدی ...مثل همیشه ... اگر به دادم نمی...
-
می خواهم تا همیشه سبز بمانم اما...
دوشنبه 1 شهریور 1389 09:35
... .. قبول داشت که گاهی آنقدر دلش می گرفت که حاضر بود قید همه چیز و همه کس را بزند تا مدتی برای خودش باشد... ولی درست نمی دانست که چه سرّی باعث میشد دوباره بیاستد و اجازه ندهد زمین خوردن هایش نا امیدش کند... احساس خستگی می کرد ولی نا امیدی لحظه ای در دلش جا نداشت... گاهی که غم ها امانش را می برید پناه می برد به سه...
-
ماه تو هم رسید...
پنجشنبه 21 مرداد 1389 23:41
در پس گذر روزها و ماه ها رمضان هم رسید... روزها گذشتند و حال هلال ماه آسمانت نوید ماهی را می دهد که خودت گفتی که تنها ماه توست... کم حرفی نیست...ماهی که تنها متعلق به تو باشد... این یعنی این که در این ماه بیشتر از ماه های دیگر هوای تمام بنده هایت را داری... ماهی که تنها برای تو باشد یعنی این که حضورت در تمام ثانیه...
-
نقطه چین های زندگی...
یکشنبه 17 مرداد 1389 10:15
چندیست از تو می گویم... درست نمی دانم که چند وقت است ... ولی می گویمت چون باید بگویم...و حال تک دانه موی سفیدم نشانه ی توست...نشانه ی این که مرا دوست داری... چشم می بندم تا مبادا تو را از یاد برده باشم...می دانم که بهتر از هر کسی تمام حرفهایم را از پس سیاهی چشمانم می خوانی... پس مثل همیشه در برابرت ساکتم...این بار...
-
خط خطی های شبانه...
شنبه 2 مرداد 1389 08:29
هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند .... .... .. . ای عشق با تو در خلوت شبهایم خواندم... چه زیبا بود... در این خلوت تنها یاد توست که آرام می کند درون نا آرامم را... همین که یاد تو می آید سبز می شوم... سرشار می شوم از تو...از حس تو... از بودنت سرشار می شوم... اما این که رسمش نمی شود ...اینکه فقط من حرف...
-
خدا زنده است...
سهشنبه 8 تیر 1389 11:07
خدایا! دوباره آمدم تا از حرفهایی که این روزها گفتنش سخت است فقط با تو صحبت کنم...حرف هایی که دلم را به درد می آورد ولی مجبور به سکوتم... خدایا، شناسنامه ام می گوید که 21 سال است که به این دنیا آمده ام و مدت زمانی است که برایت می نویسم،اما هنوز هم بی جوابم...بی جواب سوال هایی که قلب و روحم را به درد می آورد... بی جواب...
-
به بهانه ی شب آرزوها...
چهارشنبه 26 خرداد 1389 12:36
.... شب آروزها..شبی که آرزوهایی که با دل پاک و خدایی ات اگر بخواهی شان بدست می آوری... شبی که ستاره باران آرزوهاست... شبی که هر ستاره آرزویی است که آن را رهسپار آسمان می کنی تا روزی آروزیت آسمانی شود و دوباره به دستانت برگردد... شبی که می تواند مثل آسمان پر ستاره پر از آرزوهای زیبا و قشنگ باشد... شبی که اگر خوب نگاه...
-
کجایید روزهای خوب کودکی ام؟
دوشنبه 10 خرداد 1389 09:57
... .. نمی دانم کجای دنیا کودکی ام را جا گذاشته ام؟ نمی دانم چرا دیگر این روزها خبری از آن همه آروزهای نجیب کودکی ام نیست؟ کجا رفتند روزهایی که به دنبال قاصدک های سرگردان می دویدم؟ کجایند روزهایی که به سادگی گذشتند؟ به سادگی گذشتند زیرا ساده و بی ریا بودند... کجا رفتند روزهایی که تنها دغدغه ام این بود که قاصدک های...
-
بهانه...
یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 08:39
... ... نمی دانم به کدام بهانه عاشقت شدم... نمی دانم به کدام بهانه مهمان شب های تنهایی ام شدی... نمی دانم به کدام بهانه حواست به من است... نمی دانم به کدام بهانه همیشه سراغم را میگیری و هر شب به خانه ی کوچک دلم سر می زنی... نمی دانم به کدام دلیل هر روز این همه ناسپاسی را می بینی ولی باز هم رحمتت را نازل می کنی... نمی...
-
نخل های سوخته ی دیروز، نخل های سبز امروز...
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389 20:22
رفتم تا باور کنم...باور کنم تمام شنیده هایم را...رفتم تا بدانم ...رفتم تا پیدا کنم... وقتی دیدم تازه فهمیدم که هیچ نمی دانم...فهمیدم که هنوز خیلی ها را نمی شناسم...هنوز برای ادعا کردن زود است...هنوز نمی توان گفت که می توان همه ی آدم ها را شناخت... آخر چگونه می توان انسانی را شناخت که حاضر است جان خود را فدای دیگران...
-
هوای بارون ...
سهشنبه 17 فروردین 1389 12:26
آه باران ! چه زیبا می باری... چه زیبا می آیی...نرم نرمک می آیی ... چه با نجابت می آیی... می آیی و نزدیکم می کنی...می آیی و مرا بالا می بری... می آیی و با آمدنت تمام حس های خوب سراغم می آیند... می آیی و با آمدنت تمام وجودم را به بازی می گیری... عجب بازی لذت بخشی... و با صدایت چه نرم تمام وجودم را نوازش می کنی... چه بی...
-
روزهای پایانی سال...
جمعه 28 اسفند 1388 18:46
روزها یکی یکی آمدند و رفتند... و حال روزها با رفتنشان نوید بهار را می دهند... با رفتنشان نوید شروعی تازه را می دهند... نوید روزهای تازه... نوید قاصدک هایی که در راهند و روزی خواهند آمد... قاصدک های خوش خبری که قرار است از آینده خبرهای خوب بیاورند...خبرهایی که تنها دانستن آمدنشان انگیزه می دهد برای ادامه دادن... برای...
-
خسته از شلوغی ها ...
شنبه 15 اسفند 1388 13:45
خسته ام از شلوغی هایی که این روزها همه به گونه ای دچار آن شده اند... و حال من در بین این همه شلوغی مانده ام... آخر به تو رسیده ام... نمی دانم چگونه ام... اما دلم از این همه شلوغی گرفته... سخت است حس کنی لبریز حرف باشی اما نیابی آن که را که بفهمد چه می گویی... و سخت تر از آن این که مجبور به سکوتی ناخواسته شوی... ولی...
-
تو آمدی...
شنبه 24 بهمن 1388 18:09
تو آمدی... آری...تو آمدی...در اوج غم هایم آمدی... دیدم تو را...آنجا ایستاده بودی... ایستاده بودی و من را که خسته از تمام دورنگی های روزگار گوشه ای ایستاده بودم نگاه می کردی... من را که تنها گوشه ای ایستاده بودم نگاه می کردی... صدایت کردم... و تو مثل همیشه نگاهم کردی... اما این بار دلم می خواست بشنوم...دلم می خواست این...