-
سهم من از تو ...
شنبه 10 بهمن 1388 14:32
شنیده بودم بعضی از بنده هایت در شکل فرشته ها به زمین آمده اند از بس خوبند... شنیده بودم آنهایی را که از همه بیشتر دوست داری بیشتر از همه آزمایششان می کنی... شنیده بودم آنهایی که بنده ی محبوب تو اند بیشتر از بقیه ی آدمها درد کشیده اند... همان هایی که وقتی اسم غم و غصه می آید آه از نهادشان بلند می شود و هر کدام با حسرت...
-
حلالم کن...
چهارشنبه 23 دی 1388 10:09
حلالم کن.... صدای پای شب کم کم به گوش می رسد... و باز هم مثل همیشه شبی که آکنده از شور است...شوری که گاه دلتنگی می آورد و گاه نشاط...مهم این است که شبی نیست که پیامی نیاورد... و این بار در این تاریکی باز هم برایت می نویسم تا مثه همیشه حالم خوب شود... می نویسم تا رازی جدید را از دل سیاهی شبی تازه پیدا کنم... به چشمانم...
-
بیا...
جمعه 4 دی 1388 15:44
سلام... بیا... دوباره بیا و تمام لحظه هایم را زیر و رو کن... بیا که تمام لحظه هایم و تمام این هوا را تبی سرد فرا گرفته...بیا که این لحظه ها آنقدر سخت می گذرند که واژه ای را ندارم که بتواند غم نداشتنت را توصیف کند... بیا که بیشتر از همیشه واژه هایم داشتنت را می طلبد...وقتی ندارمت حتی ابرها هم نمی بارند...فقط می آیند و...
-
همیشه خیلی زود دیر می شود ...
جمعه 20 آذر 1388 23:27
سلام... همیشه ... نمی دانم چرا همیشه خیلی زود دیر می شود ... و من چرا همیشه لحظه هایم برای گفتن تمام حرفهایم و این همه حقیقت تلخ می میرند... بی تکلف بگویم باز هم حس و حال شاعری سراغم آمده.... اگر چه خسته ام... آنقدر خسته که نمی دانم قافیه هایم در کجای این همه حرف و حس جا دارند.... پس بگذار باز هم بی تکلف بگویمت... باز...
-
دیوانگی برای تو....
جمعه 6 آذر 1388 15:57
سلام... نمی دانم چند پاییز است که تو را ندارم یا بهتر بگویم تو را گم کرده ام...نمی دانم چند پاییز است که بهار هایم بی تو آغاز شده اند....نمی دانم چند پاییز در سوز سرما دست هایم گرمی دست هایت را حس نکرده است... . اما می دانم که تو را ندارم...یا شاید هم دارم اما ندیدمت... می دانم با این حال که من ندیدمت همیشه پا به پایم...
-
چقدر درد داره....
دوشنبه 25 آبان 1388 15:38
چقدر درد داره..تو روزی سه بار صدام می کنی ولی من همش می گم خدایا چرا کمکم نمی کنی؟.... چقدر درد داره وقتی همه ی کارامون رو به تو ترجیح می دیم... چقدر درد داره که این روزا از تو گفتن جرات می خواد.... چقدر درد دراه وقتی با تو نبودن بشه خوشبختی.... چقدر درد داره که کم کاریهامون تو رسیدن به هدفامون رو گردن تو بندازیم......
-
همسایه ی آسمون...
سهشنبه 12 آبان 1388 07:03
همسایه ی آسمون سلام.... قدم زدن تو یه کوچه باریک که پر شده از برگ های پاییزی...شنیدن صدای برگ ها زیر پا که انگاری با خرد شدنشون دارن وجودشونو یاد آوری می کنن.... ورق زدن یه دفتر قدیمی تو این هوا .... دفتری که با ورق زدن هر صفحه اش این بار گذشته خود نمایی می کنه.... دفتری که با دیدن هر کدوم از نوشته هاش گذشته طوری...
-
کوله پشتی سفر ...
پنجشنبه 23 مهر 1388 16:27
سلام ... نصمیم گرفنه بود که بره... می خواست همه چیزو بزاره و بره...همه چیزو همه کس رو می خواست تنها بزاره و بره...حنی خودش رو هم می خواست بزاره و بره...می خواست بره و بگرده تا خدا رو پیدا کنه... اما این میون یه صدایی ته قلبش اونو صدا می کرد...اما به صدا توجهی نکرد... شنیده بود واسه پیدا کردن خدا باید کلی را بره و...
-
یه سال با هم بودن ...
سهشنبه 7 مهر 1388 18:27
سلام... نمی دونم از کجا شروع کنم ... ولی بهتره از اول این قصه شروع کنم ... از اول قصه ی این وب ... درست 28 مهر بود که همه چی شروع شد ... از روز اول هم قرار شد اینجا بشه یه پاتوق واسه گفتن حرف دل ... یادمه اینو تو آپ اول گفتم... خلاصه همه چی شروع شد ... اینجا حرف دل زدم و شنیدم ... نمی دونم اونایی که به این وب اومدن چه...
-
صدای ساز تو می آید ...
جمعه 27 شهریور 1388 12:06
سلام... به ساعت که نگاه می کنم حدود دو نصفه شبه...چشمامو می بندم تا شاید سکوت این شب بتونه آرومم کنه...تا شاید... اما نه... اطرافمو خ وب نگاه می کنم... به آسمون ابری نگاه می کنم ... صدایی نیست ... تند تند نفس می کشم ... تا شاید این نفسای عمیق آرومم کنه... بازم نه... دوباره به آسمون نگاه می کنم ... خنکی یه نسیم که بوی...
-
معجزه قاصدک....
چهارشنبه 11 شهریور 1388 16:17
یادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد...یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دورنگی را با کمتر ار صداقت ندهم...یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم...برای سیاهی ها نور بپاشم... یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم و از آسمان درس پاک زیستن...یادم باشد که سنگ خیلی تنهاست...یادم باشد با سنگ هم لطیف رفتار کنم...مبادا...
-
مهمانی دریا....
جمعه 30 مرداد 1388 13:18
به نام یکتا میزبان این ماه عزیز خدای عزیز و مهربانم باز هم اشتیاق فراوان.باز هم دلتنگی فراوان.باز هم حال و هوای دلنشین عاشقی.دلم دوباره شوق مهمانی دارد دلم لبریز از شوق دیدار است.شوق دیداری که در این لحظه به اوج خود رسیده است.آخر دریای من در این ماه مهربان تر از همیشه است.شاید به حرمت مهمانی اش مرا ببخشد.شاید بتوانم...
-
نفس آخر...
دوشنبه 19 مرداد 1388 16:51
معرکه است..... دنگ دنگ آی بیا پهلوان، وارد میدان بشو نوبتت آخر رسید... معرکه کشتی تو با خداست این طرف گود منم یک تنه، آن طرف گود خدا با همه زور خدا از همه کس بیشتر زور من از مورچه هم کمتر است آخرش او می برد او که خودش داور است بازوی من را گرفت برد هوا، زد زمین خرد شدم این چنین... آخر بازی ولی، گفت: بیا جایزه بازی و...
-
قالی زندگی....
پنجشنبه 8 مرداد 1388 12:38
سلام خدای مهربونم... یادت میاد تو خواستی شروع کنم...تو خواستی باشم...تو خواستی نفس بکشم... هستم...نفس می کشم...زندگی رو شروع کردم...چون تو خواستی که باشم... خواستی بزرگ بشم، قد بکشم....یادته گفتی هوای خودمو داشته باشم.... خواستی خیلی چیزارو بهم یاد بدی.... یاد دادی....یادته؟ یادته چه روزایی بهم درس دادی ولی من...
-
شاخه گلی برای خدا....
پنجشنبه 1 مرداد 1388 00:12
سلام همزبون شبای تنهایی من.... می بینی مثه همیشه دستام خالیه....خالی خالی... هیچی ندارم...هیچی ندارم تا تقدیمت کنم جز یه شاخه گل.... یه شاخه گل که تمام عشقم رو با اون تقدیمت می کنم....شاید فقط یه شاخه گل باشه...اما تمام احساس منه... کاش می تونستم ذره ای فقط ذره ای از خوبیهات رو جبران کنم.... اما مثه همیشه در مقابلت...
-
تنهایی ، تنها دارایی من....
پنجشنبه 18 تیر 1388 11:06
سلام.... تو دنیای به این بزرگی یه ماهی کوچولو بود....یه ماهی تنها....یه ماهی که فقط دلش به دریاش خوش بود...دریایی که تو وجودش غرق بود ولی گاهی اونو ندیده می گرفت و یادش می رفت اون براش حکم نفس و داره....یادش می رفت به حرمت اونه که زنده ست... اما ته دلش دریا همه چیزش بود.... ماهی کوچولو دلش گرفته بود...آخه تنها مونده...
-
سلام همسایه....
یکشنبه 7 تیر 1388 22:16
بی بهانه سلام...خدای مهربانم... می خواستم حرفام رو با بهترین جمله ها و کلمه ها آغاز کنم... می خواستم بهت نشون بدم که چقدر دوست دارم...خیلی فکر کردم...خیلی نوشتم...آخه فکر می کردم حرف زدن با تو سخت ترین کار دنیاست....می گفتم حتما باید رسمی و ادبی حرف بزنم...باید جمله هام رو با کلی آرایه و استعاره تزئین کنم.... ولی یادم...
-
توتم مقدسم....
پنجشنبه 28 خرداد 1388 11:49
به نام یکتا توتم مقدسم..... مرا کسی نساخت خدا ساخت نه آن چنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم کسم خدا بود کس بی کسان . او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش خواست نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم.من یک گل بی صاحب بودم مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد . مرا به خودم واگذاشت.عاق آسمان!...
-
نامه به خدا .....
یکشنبه 10 خرداد 1388 00:34
سلام... بازم خسته و دل زده از همه اومدم سراغت... اما این بار نه می خوام از دلم بگم و نه از خودم... نمی خوام بگم که چقدر غصه دارم... نمی خوام درباره هیچ کدوم از اینا حرف بزنم.... می خوام از خودت بگم... می خوام بگم که چقدر مهربونی.... همیشه هستی..... اما من هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم.... همیشه کمکم کردی.... ولی همیشه به...
-
روزی خدا هستی را قسمت می کرد .....
شنبه 26 اردیبهشت 1388 18:02
روزی خدا هستی را قسمت می کرد ..... خدا گفت : چیزی از من بخواهید .. هر چه باشد شما را خواهم داد .. سهمتان را از هستی خواهم داد .. زیرا خدا بسیار بخشنده است . و هر که آمد چیزی خواست .. یکی بالی برای پریدن ..و دیگری پایی برای دویدن .. یکی جثه ای بزرگ خواست ..و آن یکی چشمانی تیز .. یکی دریا را انتخاب کرد یکی آسمان را . در...
-
روزهایی که فراموش نمیشن....
شنبه 19 اردیبهشت 1388 08:14
با خودش فکر می کرد چه جوری خودشو واسه مشهد رفتا آماده کنه.... فکر کرد با چه رویی بره... اول قرار نبود به این سفر بره اما به هر سختی بود به این سفر رفت... به هر نحوی بود رفت... با خودش فکر کرد دو تا کبوتر واسه آقا ببره... دو تا کبوتر ببره تا اونجا آزادشون کنه... دلش می خواست اون دوتا کبوتر طعم آزادی رو اونجا بچشن... ته...
-
جاده ای که گمان می کنم درختانش سبز بودند...
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1388 23:09
نزدیک غروب بود و داشتم به خورشید نگاه می کردم که کم کمک نورش بی فروغ می شد.... دنیا دیگه داشت آروم می شد.... دیگه صدایی نبود... همه جا آروم شده بود... دیگه خبری از شلوغی روز نبود... تنها بودم.... خسته بودم... داشتم تو کوچه پس کوچه های دلم راه می رفتم... بی هدف راه می رفتم... دستام یخ کرده بود... سردم بود... فقط می...
-
نامه ی خدا...
شنبه 22 فروردین 1388 08:20
امروز دلم حسابی گرفته بود و آسمون دلم بد جوری ابری بود. نمی دونستم باید چی کار می کردم. طبق عادت همیشگیم رفتم سراغ دفترم و شروع کردم به نوشتن. نوشتم که خیلی دلم گرفته از خیلی ها. وقتی می نوشتم احساس آرامش می کردم فکر می کردم که دارم بهتر می شم. الان چند سالی می شه که می نویسم .نوشته هام برام کلی با ارزش اند چون اونا...
-
لیلی نام تمام دختران زمین است...
شنبه 1 فروردین 1388 00:13
خدا مشتی خاک را بر گرفت.می خواست لیلی را بسازد. از خود در او دمید و لیلی پیش از آنکه باخبر شود،عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران زمین است،نام دیگر انسان. خدا گفت:به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان...
-
نوشته ی بارونی...
چهارشنبه 14 اسفند 1387 23:52
دریای بی کرانم سلام... همیشه وقتی بهت فکر می کنم یه دنیا حرف دارم... اما نمی دونم چرا تا می خوام اونارو بنویسم دستام قدرت نوشتن پیدا نمی کنه.اما از یه چیز خوشحالم... خیالم راحته که خودت اون حرفارو می دونی. الان که دارم از تو می نویسم،قلبم داره تند تند می زنه... چشمام صفحه ی کاغذو خیس کرده... می دونی که چقدر دلم...
-
خدای مهربونم....
جمعه 2 اسفند 1387 20:07
سلام خدا جونم.... می دونم که دوست واقعیم فقط تویی، بدون هیچ انتظاری فقط تویی که همیشه حوصله گوش کردن به حرفام و داری فقط تو... قسم به . . . در مقابلت به کی قسم بخورم قسم به قلب تاریک و پرگناهم... با تمام وجود دوستت دارم..... تو هم قلبم رو صاف کن.... ای خدای مهربون از امروز هیچی رو برای خودم نمی خوام باران بفرست... نه...
-
بهانه....
شنبه 19 بهمن 1387 07:00
سلام... امروز با یه مطلب تازه اومدم از دوستم سها. سها براتون درباره ی اسمش این طوری توضیح میده: سها ستاره ی کوچکی است در آسمان بزرگ خدا.سها در زمین ذره خاکی بیش نیست به خاطر همین هم در میان آسمانیان خود را جای داده تا شاید آنچه را که میان زمینیان خاکی نیافته است در میان آسمانیان خدایی بیابد... شاید عشق را در یابد.......
-
تکه کاغذی برای خدا....
دوشنبه 7 بهمن 1387 21:38
مدت هاست که خدا رو پیدا کردم اما امروز باغ سبز خدا رو پیدا کردم تا فهمیدم که واسه خداست دلم رو تا جایی که نیرو داشتم محکم انداختم تو باغ خدا. دلمو ندادم تا برم اونو پس بگیرم اونو دادم تا بگم باارزش ترین چیزی رو که داشتم دادم به خدا... مطمئنم که جای خوبی گذاشتمس... خدایا این هدیه ی منو قبول می کنی؟ خدایا دلمو دادم تا...
-
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
سهشنبه 17 دی 1387 23:35
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است . پشت سر هر آنچه که دوستش می داری. و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و...
-
محرم...
سهشنبه 10 دی 1387 07:20
سلام محرم هم اومد..... مثه ی خیلی از ماه های دیگه..... اما..... اما خدا کنه مثه ماه های دیگه نباشه.... خدا کنه بتونیم تفاوت این ماه با ماه های دیگه درک کنیم.... بفهمیم چرا امام حسین از همه چیز گذشت.... بفهمیم که امام حسین اول شجاع بود بعد مظلوم.... بفهمیم چرا گفته شده: کلُّ یَومٍ عاشورا وَ کُلُّ اَرضٍ کَربَلا " ؟...