-
نیمه شب پر از درد
چهارشنبه 23 فروردین 1391 01:01
هوالغریب... این روزها نیستی و من شده ام لبریز از چیزی که همه دلتنگی می نامندش... ببین دلتنگی با من چه کرده!!!ببین چه دعوایی به راه افتاده در درونم... گاهی انکار میشوم...گاهی ثبات... وااااااای... نمی دانم چه شده!!نمی داتم چه بر سرم آمده... ببین آن قدر نبودنت بد زده مرا که انگار همه جایم کبود شده...آن قدر که نیمه شب...
-
شمعدانی
شنبه 19 فروردین 1391 20:06
هوالغریب... شمعدانی کوچکمان را هر روز آب میدهم... ببین چقدر گل داده...همه اش به عشق توست ... آخر تو هم مثل من عاشق شمعدانی هستی... هر روز مراقبش هستم...تا تو بیایی ... و وقتی آمدی ببینی که مراقب شمعدانی کوچکمان بودم و باورت بشود که من هر ثانیه انتظارت را کشیدم تا بیایی محبوب من .... راستی گفته بودی زود می آیی...یادت...
-
عجب دنیایی داریم ها...
دوشنبه 14 فروردین 1391 21:19
هوالغریب... بهتر است بگویم عجب مملکتی داریم...امسال را گذاشته اند سال تولید ملی...آخر کدام تولید ملی؟ تولید ملی در کشوری که حتی قرآن و تسبیحش را هم برادران چینی میزند؟در کشوری که عسل،حبوبات و چیزهایی که حتی فکرش را هم نمی توان کرد را چینی ها تولید می کنند آن هم در سالی که قرار است خودمان تولید کنیم؟ آخر آن تولید کننده...
-
مجنون...
دوشنبه 14 فروردین 1391 21:06
-
سال نو یعنی...؟
پنجشنبه 3 فروردین 1391 12:57
هوالغریب... .... نه هوای تازه و نه لباس نو میخوام هفت سین من تویی من فقط تو رو میخوام... .... ... سال نو یعنی تو وقتی از در توو میای نذر کردم امشب سفره چیدم که بیای ... ... سال خوبی رو برای هممتون آرزو دارم... سبز باشید
-
نفس های آخر 90
دوشنبه 29 اسفند 1390 19:53
هوالغریب... روزهای پایانی سال.... اصلا چرا روزهای پایانی سال؟تمام سال...تک تک روزها و ثانیه هایش برای هر کدام ما هم خنده داشته هم گریه... هم درد هم شادی و...خلاصه که دنیا هر چه داشته برایمان رو کرده در این یک سال...هر کداممان را هم خندانده هم گریانده...هر کس هم جز این را انکار کند حقیقت محضی را انکار کرده... در این یک...
-
هوالغریب...
دوشنبه 29 اسفند 1390 19:43
-
اسفند
شنبه 27 اسفند 1390 22:59
هوالغریب... امروز هم در راستای فرهنگ مفید بودن میخام صورت فلکی ماه اسفند رو براتون معرفی کنم...نام صورت فلکی ماه اسفند حوت هستش...که حوت در زبان عربی به معنی ماهی هستش... خب در توضیح این صورت فلکی باید بگم که این صورت فلکی این صورت فلکی در اوائل آبانماه در بهترین وضعیت رصدی قرار می گیره و در نقشه ها بصورت دو ماهی...
-
دوستی
پنجشنبه 25 اسفند 1390 00:35
هوالغریب... دوستی را اول بار به معنی واقعی اش او نشان اش داده بود...طعم خوشی داشت...بوی خوشی هم داشت...دوستی اش می ارزید به خیلی چیزها...لااقل در روزهای سخت پناه بود برای بی کسی ها و تنهایی های دوستش...پشت بود...کوه بود...پناه بود...و در آخر ساده بگویم دوست بود... دوستش را برای خودش میخاست...میخاست که رفیقش...
-
قصه ی ماهی کوچک....
دوشنبه 15 اسفند 1390 19:49
هوالغریب... اگه قصه دوست دارید خوب گوش کنید....چون امروز میخوام براتون قصه بگم... .... یکی بود یکی نبود... .... ماهی کوچک هر روز کارش شده بود گریه و تحمل یک عالمه درد که از قدش بزرگ تر بود...ماهی کوچک بود ولی دردهایش بزرگ و جان سوز...برای همین هم بود که همیشه این سوزش با او بود...در تنگش آرام و تنها به بیرون نگاه می...
-
پدر بزرگ
شنبه 29 بهمن 1390 10:42
هوالغریب... روز به روز دردها و زجر هایت بیشتر میشد و همه تنها شاهد دردهای تو بودند...آخر کاری از دستشان بر نمی آمد...همه تنها شاهد نگاه های عجیب تو بودند...مخصوصا آن روزها که حرف نمی زدی... بارها شد که به تک تک اعضا خانواده تنها نگاه کردی و اشک هایت آمد... آن روزها چه مظلوم شده بودی... یک بار که به دیدنت آمدم را یادت...
-
یک روز برفی
پنجشنبه 20 بهمن 1390 17:30
هوالغریب.... این مطلب متعلق به دیروز و اتفاقات اونه و دیروز هم نوشته شد اما نتم قط بود و نشد که بزارمش... امروز صبح به پیشنهاد یکی از آشنایان عزیر و صرفا واسه اطمینان از حرف هایی که می خوام بزنم رفتم برای استخدام در یکی از نهاد های حکومتی که از نام بردنش به دلیل مسائل امنیتی معذورم... خلاصه امروزم ازون روزای برفی بود...
-
بهمن
سهشنبه 11 بهمن 1390 23:33
هوالغریب... در ادامه مطلبی که در مورد آسمون یا بهتر بگم بهشت بالای سرمون نوشتم امروز میخوام براتون از یه جنبه ی دیگه ی آسمون بگم...امروز تصمیم گرفتم که هر ماه در مورد صورت فلکی همون ماه توضیح بدم...دی ماه که گذشت وگرنه از صورت فلکی ماه تولد خودم شروع می کردم به توضیح دادن...اما الان که بهمن هستش از صورت فلکیه این ماه...
-
...
سهشنبه 11 بهمن 1390 23:09
-
سکوت...
یکشنبه 2 بهمن 1390 22:57
هو الغریب... چندیست اسیرِ سکوت گشته ام...چندیست که روزها را به تماشا و زل زدن می گذرانم... نه می فهمم کی روز میشود کی شب...چندیست روزها یا به آسمان آبی خیره میشوم و یا به ماهی های اتاقم...چندیست شب ها در سرما باز هم خیره میشوم به جبار... از آن نگاه ها که در سرما بدون لباس گرم میروم سراغشان...از آن نگاه ها که همیشه...
-
ژاکت...
دوشنبه 19 دی 1390 10:33
هو الغریب... شب...تنهایی...نور ماه...نوشتن... کلمات.... کلمات .... کلمات .... کلمات ... کنار هم گذاشنشان آخر تا به کی؟تا به کی بنویسم و کلمات را کنار هم بگذارم؟ تا به کی بنویسم از این همه احساس؟تا به کی قلم بزنم؟ عاقبت تمام این نوشتن ها که یا سوزاندشان است و یا دفن کردن و سپردنشان به دنیای مردگان؟ اما حال چه کنم که...
-
جبار
چهارشنبه 7 دی 1390 10:52
هوالغریب.... راستش تصمیم گرفتم که تو این آپ(متفاوت ترین و بی ربط ترین پستم) از صورت فلکی جبار با همون شکارچی براتون بگم...همون که بارها ازش تو آپ هام نام بردم...در موردش یه اطلاعاتی بدم که شما هم این شب ها که مهمون آسمونه بهش نگاه کنید و از بهشت بالای سرتون لذت ببرید...چیزی که خیلی خیلی زیبا تر از زمین خودمونه...زمینی...
-
مهمان!!!!
چهارشنبه 30 آذر 1390 15:37
هوالغریب... امروز مهمان داشتیم...یعنی شهرمان مهمان داشت آن هم درست در شب یلدا... از چند روز پیش مدام اس ام اس می آید که او در راه است و مسیر حرکتش را برایمان می گوید و می گوید که به استقبال این مهمان برویم... خلاصه که انگار همه ی شهر در تکاپوی آماده کردن شهر هستند برای آمدن این مهمان...اما من در این میان با هر اس ام...
-
دلتنگی...
پنجشنبه 24 آذر 1390 21:47
هوالغریب... دلم برایت تنگ شده است...به همین سادگی !!! اما چه بگویم که بین مان فاصله هایست که گاه حس می کنم از زمین تا همان سحابی جباری است که این شب ها مهمان آسمان است و هر بار دیدنش تنها تو را به یادم می آورد... همان جباری که به قول خودت به تنها چیزی که شبیه نیست یک شکارچیست و من هر بار گفته ام که دقیقا یک شکارچیست...
-
بوی سیب
یکشنبه 13 آذر 1390 11:10
هوالغریب... شواهد خبر از آمدن حادثه ای غریب می دهد... حادثه ای که یاد آوریش می سوزاند و خاکستر می کند هر وجودی را.....صدای پای عاشورا نزدیک و نزدیک تر شده است...می شنوم صدایش را...استشمام می کنم بویش را...همان بوی سیبی که حرم شش گوشه اش با این بو معروف است و صبح ها عجیب بویش آسمانی ات می کند...چشمانم را که می بندم...
-
محرم هم آمد...
جمعه 4 آذر 1390 15:35
هوالغریب... ماهی که با آمدنش عجیب دلم سرشار از شور می شود...و امسال شاید عجیب ترین محرم عمرم باشد...محرمی که در حالی سراغش می روم که کربلا را دیده ام و قرار است با تصور کربلا به استقبالش بروم... تا سال پیش فقط دلم به رویای خوش دیدن کربلا خوش بود ولی حال که دیده ام عجیب دلم در سینه ام بی قراری می کند...در حالی سراغش می...
-
مشهد آن هم در اوج ناامیدی....
سهشنبه 1 آذر 1390 22:05
هو الغریب... دلم رفتن می خواست...باید می رفتم...آخر دلِ تنهایم شکسته بود و برای التیام دردش باید می رفتم...آن شب از ته دل خواستم و خواندمش تا اجابتم کرد...خواستم مرا مهمان مشهدش کند و او هم پناه دلِ شکسته ام شد... رفتم...با روحی خسته ...رفتم تا چند روزی را دور از همه چیز تنها به خودم و او فکر کنم...هر چند کوتاه بود...
-
پسرک...
سهشنبه 17 آبان 1390 20:36
هو الغریب... پسرک از چهره اش خستگی می بارید...خسته و تنها در میان انبوهی زباله می گشت...به زور سنش به 10 می رسید...با دستان کوچکش که سیاه بود می گشت...معصومیت در چشمانش موج می زد...دیدنش دلم را به درد آورد...آخر تو این جا چه می کنی پسرک؟! جای تو در مدرسه است نه بین این همه سیاهی... تو پاکی ...تو را بین این همه سیاهی...
-
اوجِ حسِ پایـــــیز
یکشنبه 8 آبان 1390 20:31
هوالغریب... شاید تنها دلیلی که از محل زندگی مان خوشم می آید نزدیکی مان به 5شهید گمنامیست که در نزدیکی ما آرام و آسوده آرمیده اند...آرام و رها از این دنیایی که هر کداممان به نوعی سهمی از رنجش را بر دوش می کشیم... خیلی سراغشان می روم حتی در این روزهای سرد پاییزی که هوا مثل زمستان شده...از خانه بیرون می زنم...هوا سرد...
-
پایـــــیز
جمعه 29 مهر 1390 13:10
هو الغریب... از وقتی به یاد می آورم از آمدن پاییز به وجد نمی آمدم...همیشه برایم پر بوده از دلتنگی و استرس...از آمدنش همیشه دلم یک جوری شده...آن قدیم تر ها استرسش به خاطر باز شدن مدرسه ها بود و حال که چند سالیست از مدرسه رفتنم می گذرد نوبت این رسیده که پاییز برایم دلتنگی بیاورد...تنها خوبی اش برایم باران هایش...
-
مثل او...
چهارشنبه 20 مهر 1390 10:45
هوالغریب.... خسته و بی تاب گوشه ای می نشینم... ذهنم شلوغ تر از همیشه است....به همه چیز فکر می کنم ..به کشورم ...به خودم ...به اتفاقات زندگی ام...به دغدغه هایم..به بازی های عجیب این روزگار با خودم... حتی به او ...به همه چیز و همه کس فکر می کنم...فکر می کنم در مملکتی زندگی می کنم که اختلاسی میشود در آن که آب هم در دل...
-
بهترین سفر عمرم
شنبه 9 مهر 1390 23:01
هو الغریب... آماده شدم برای سفر...همان سفر عشقی که مدت ها بود در حسرتش بودم...حرف زدن از حس هایم واقعا برایم سخت است...مخصوصا اولین باری که چشمانم به گنبد ها می خورد و برای لحظه ای در جای خود می ماندم... اولین بار چشمانم به گنبد شاه نجف افتاد...او که به قول شهریار نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت... جایی که...
-
سفر عشق...
دوشنبه 28 شهریور 1390 21:34
هوالغریب گاهی نوشتن چه سخت میشود...همین ابتدا می گویم که این بار نوشتن برایم از تمام وقت های دیگر سخت تر شده است...زیرا از همین ابتدا با دستانی سرد و لرزان می نویسم از احساسم... باور آن چه می گویم برای خودم هم سخت است...امسال در همین ماه رمضانی که گذشت و درست در شب 21 ماه رمضان به سفری دعوت شدم که مدت هاست هوای رفتنش...
-
عشق به تو...
چهارشنبه 16 شهریور 1390 00:29
هو الغریب.... برای تو باز دلم هوس نوشتن به سرش زده... تو...امان از تویی که متعلق به منی .. راستی با این من ات چه کرده ای که همیشه سراغت را می گیرد و از نوشتن برای تو سیر نمی شود؟ خودمانیم آن قدر دلم را درگیر خودت کرده ای که دیگر جایی برای هیج چیز نگذاشته ای... وجود بزرگ تو آن قدر عاشقانه پر کرد دنیای وسیع من را که...
-
نیمه شب
چهارشنبه 9 شهریور 1390 00:09
هوالغریب... نمی دانم خوابم یا بیدار...فقط حس می کنم باد خنکی به صورتم می خورد و موهایم را به صورتم میزند و در هوا تکانشان می دهد...چشمانم بسته است ...فکر نمی کنم...اجازه می دهم ریه هایم پر شود از این همه اکسیژن...فقط نفس می کشم...عمیق...عمیق...تا عمق وجودم خنک میشود... چه آرامش خوبی!!! همین است...این همان چیزی است که...