.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نیمه شب

 

نیمه شب است...و من باز بی خواب شده ام و طبق معمول رو آورده ام به کتاب هایم که به قول مادرم که می گوید اگر این جور پیش برود و با این وضع که تو کتاب می خری و می خوانی دیگر جایی برای خودت در اتاقت نمی ماند و همیشه از دستم حرص می خورد و می گوید این کتاب ها تو را از من گرفته اند...یادم است از آن روز که این حرف را گفت دیگر کتاب خواندن هایم را گذاشتم برای نیمه شب هایم یا وقتی که او خانه نیست... 


کتاب هایم را ورق می زنم...این روزها کتاب نخوانده ای ندارم...شواهد حاکی از آن است که باید دوباره بروم سراغ پیرمرد کتاب فروشی که سره کوچه امان است...همیشه من را که می بیند به مغازه اش می روم کلی ذوق می کند چون می داند که با دست پر خواهم رفت...برای همین هم همیشه کلی کتاب جدید می آورد که به قول خودش اگر یک مشتری دیگر مثل من داشت مغازه اش را تبدیل به خیابان انقلاب معروف می کرد که من عاشق کتاب فروشی های آنجا هستم...برای همین هم کتاب فروشی کوچکش برای خودش یک پا خیابان انقلاب شده...اما با هر بار رفتن من به آنجا کناب فروشی اش خالی میشود از کتاب های جدیدش...چقدر دوست داشتم که یک کتاب خانه ی بزرگ داشتم...از آن ها که گاهی در فیلم ها نشان می دهد..از آن ها که مجبور باشی برای برداشتن کتاب از قفسه های بالایی اش از نردبان استفاده کنی....
خلاصه که امشب بی کتاب مانده ام در این نیمه شب و برای همین هم ذهنم به هر سو که بخاهد سرک میکشد... 


برای این که ذهنم را جمع و جور کنم و نگذارم که سرک بکشد به این طرف و آن طرف که عواقب خوبی هم نخواهد داشت می روم سراغ دفترم...آخر ذهن که شروع به سرک کشیدن کند آن قدر می گردد تا دلیلی برای غصه بیابد..   

امان از دست این ذهن های سرک کش!!!   

اما من ذهنم را کنترل می کنم...پناه می برم به دفترم که تابحال جز خودم و خدا هیچ کس آن ها را نخوانده و حسابی پر شده از ناگفته های زندگی ام... 


اما نمی دانم چه بنویسم...فکر می کنم اما هیچ چیز به ذهنم نمیرسد... 



ناگهان جمله ای در ذهنم جرقه می زند و در دفترم بزرگ مینویسم که: 


 در این نیمه ی شب هم من عاشق توام و از تو میگویم ...پس من را تنها درگیر خودت کن یکتایم... 


و این نوشته را هم طبق همه ی نوشته هایم امضا می کنم و در زیرش می نویسم: 


ارادتمند دریایم ... فاطمه

 

 

نظرات 20 + ارسال نظر
top700 یکشنبه 16 مرداد 1390 ساعت 22:56 http://www.top700co.tk

۴۶۵۱۵۸۴بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.top700co.tk

ها؟؟

فرینــــاز یکشنبه 16 مرداد 1390 ساعت 23:36

سلام بانوی دریا

چه کتابایی می خونی؟
چند تا قشنگاشو واسه منم بگو برم بخرم

چه جالب...
مامان من میگه این نت و کتاب و مجله هات زندگی واست نذاشته!

چرا مامانا دلشون می خواد لحظه به لحظه کنارشون باشیم؟!


من دفتر ندارم... دستام به کیبرد بیشتر از قلم عادت کرده
این خوبه یا بد؟

سلام...

راستش من در هر موضوعی کتاب می خونم اما علاقه ی شخصیم رو کتابای عرفانیه و نجوم...
یعنی هرچی از این مدل کتابا میخونم سیر نمیشم با این که خیلی کتاب خوندم تو این موضوع...
ادبیات عرفانی و نجوم موضوعاتی هستن که اصلا در من اشباع نمیشن...

توام اگه خاستی بگو تو چه موضوعاتی دوس داری تا چند تا خوبشو معرفی کنم...

مامانا هم فک کنم از دوس داشتن زیادشون باشه...یعنی مامانه من که اینو میگه...
شاید ما هم در آینده همین طور شدیم...

راستش من خودم نوشتن تو دفتر رو بیشتر ترجیح میدم...حس بهتری بهم میده...و البته ماندگاری دفتر رو بیشتر دوس دارم...
من فقط مطالبی که تو وبم هست رو تو هاردم دارم...

فرینــــاز یکشنبه 16 مرداد 1390 ساعت 23:41

ذهن من همه جا میره...
از عمق زمین و لایه به لایه اش گرفته تا آسمون و کهکشان و کره ی پلوتون ...

میگرده واسه خودشا...مخصوصا تو خوابای عجیب غریبم

خب طبیعیه.... جسمم آروم نداره. ذهن و روحم که جای خود داره

استادم میگفت چسبی که تو رو به زمین بچسبونه اختراع نشده هنوز

داره کم کم می شه یه سال که چسبیده شدم به زمین اما روحم چندین برابر کار میکنه

این خاصیت ذهن آدماست بانو...
این ماییم که باید گاهی کنترلش کنیم...

من هنوزم گاهی این حرکت جسمی به قول تو اون قد زیاد میشه که تو خونه اعصاب همه خورد میشه...

امیدوارم همگی به تعادل برسیم...

خوده خودم دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 11:09 http://www.tahnayiyam.blogsky.com

اصا چه معنی داره؟!

چیشم به خودم مربوطه!

حالا به من بگو دیگه...باشه؟؟؟

من که این شکلیم ینی نمیگی بهم؟؟

بگیا...

سیما دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 11:52

فرینــــاز دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 17:08

یعنی میشه خدا شفامون بده؟

از من که گذشته مگه اینکه تو به تعادل برسی

امیدوار که میشه بود...هر چند که بعیده ولی هنوز امید هست ...

فرینــــاز دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 17:09

منم خیلی عرفانی و نجومو دوست دارم
بهم میگی؟ منم برم بخونم

ممنون بانوی مهربون

و اما بابت کتاب...

سخته بخام یه کتاب بگم اما برای شروع به نظرم بهترین تو ادبیات عرفانی کتاب های عرفان نظر آهاریه...خوندیشون؟
اگه نخوندی حتما بخون ببین اصلا خوشت میاد یا نه..اگه خوشت اومد و خاستی یکم پیشرفته تر بشه کتاب ها بگو تا بهت کتاب معرفی کنم...

در مورد نجومم واسه شروع بهترین چیزی که میتونم بهت معرفی کنم کتاب نجوم به زبان ساده هستش...کتاب خیلی معرفی هم هست...
بعده خوندن این کتاب اصلا دید آدم نسبت به نجوم عوض میشه...
بعده خوندنش مسر علاقت تو نجوم دستت میاد که هر کدوم ار این مسیر ها هم کتاب های خاص خودش رو داره...

امیدوارم تونسته باشم کمکت کنم...

سبز باشی

نازنین دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 18:14

و گاه انقدر از او پر میشوم که دیگر کلمات هم قادر به بیان آن نیستند و آن هنگام است که چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسد
سلام بانوی دریا
چقدر دوست دارم مناجات هات رو با خدا و چه زیبا مینویسی بانو

امیدوارم در این ماه مبارک بهتر از همیشه بتونی نزدیک بودنش رو حس کنی

سلام بانو...

ممنون از حضور سبزت...

امیدوارم همه بتونیم درک کنیم که خدا واقعا نزدیک تر از رگ گردن بهمونه...

فریناز پنج‌شنبه 20 مرداد 1390 ساعت 13:08

عرفان نظر آهاری رو هر چی کتاب داره دارم

واقعا قلمشو دوست دارم...

خب استاد بریم سراغ یه مرحله بالاتر

خاستی تازه میام امتحان عرفانو میدم اگه قبول شدم بریم مرحله ی تکمیلی

نجومو نخونده بودم... اونو حتما عزیزم

و
ممنون فاطمه جان

اختیار داری...این حرفا چیه...

بعده اون یکی از بهترین هایی که میتونم بهت معرفی کنم کتاب قمار عاشقانه هساتش..واسه استاد عبدالکریم سروش...

این کتاب هم خیلی تو پیدا کردن راه آدم تو عرفان کمک می کنه...

خواهش می کنم

فریناز پنج‌شنبه 20 مرداد 1390 ساعت 13:13

فاطمه
این آهنگتو یادمه از خیلی وقت پیش ...شاید پارسال بود که گذاشته بودیش

روی گوشیم ریختم اون روز

هر وقت گوش میکنم حس خوبی دارم... کلا آهنگایی که اصیله و میشه به بالابالاها ربطشون دادو دوست دارم...


واقعا دوستش دارم

دقیقا پارسال همین موقه بود که گذاشتمش رو وبم...
الان هم به یاد پارسال گذاشتمش...

در کل من طرفدار پرو پا قرص فرمان فتحعلیانم...کار هاش بی نظیرن...

گل مریم جمعه 21 مرداد 1390 ساعت 11:19

سلام فاطمه ی عزیز...
چه کار خوبی! دارم بهش فکر می کنم که منم این کار رو انجام بدم... و آخرش امضاء

سلام...

تمام نوشنه های من تو دفترم تهش امضا دارن...دوست دارم این کارو...

ر ف ی ق شنبه 22 مرداد 1390 ساعت 12:06 http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

شاعر واژه های مرده شدن که هنر نیست
مهم تویی که با کیمیای اسم خدا سنگ صبور درست کردی و هق هق شبانتو با یاد اون خط می زنی ...
تو بی واژه نیستی که خدا واژه ی همیشه ی توست
و تو بی کتاب نیستی که هستی خدا کتابخانه توست و تو همیشه به مطالعه ی در آن مشغولی ...
سلام فاطمه جان
دست مریزاد به این روان نوشتن و سلیس گفتن هایت

سلام....
حق با شماست هستی خدا کتاب خانه ی همه ی ماست....امیدوارم سهم همه ی ما ازین همه دانش بی نهایت اندکی معرفت باشد که همین بس است برای آدمی....

سبز باشید

علی اکبری(آج) یکشنبه 23 مرداد 1390 ساعت 13:19 http://aliakbariA.persianblog.ir

سلام
از آشنایی با شما خوشبختم
ممنون که بهم سرزدی
باز هم بیا

سلام....
وبتون برام آشنا نبود ولی جشم....
میام در اولین فرصت....

گل مریم دوشنبه 24 مرداد 1390 ساعت 15:18

سلام
منم این کارُ شروع کردم... همونی که تو نظر قبلیم گفتم:)

سلام...
چه زیبا بانو....
خوشم اومد....

سبز باشی...

روتین های یک طلبه سه‌شنبه 25 مرداد 1390 ساعت 17:00 http://rutin.blogsky.com

سلام... چه جمله عمیقی...
"در این نیمه ی شب هم من عاشق توام و از تو میگویم ...پس من را تنها درگیر خودت کن یکتایم..."
کاش همیشه درگیر او شویم

سلام...
ممنون از حضورتون...

من هم امیدوارم...

فهیمه چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 11:01

سلام فاطمه عزیزم!
سرمایه هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد. دکتر شریعتی

سلام بانو...
خوش اومدی...

درسته...کاش دل های هممون پر بشه از این سرمایه...
سبز باشی

ر ف ی ق چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 11:32 http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

سلام فاطمه جان
نکند روزه ی نوشتن گرفته ای ...

سلام...

نه...نوشتم...
شرمنده

سها چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 18:21

سلااااااااااااااااااااااااام
چقدر جای من اینجا خالی بوده. قبول داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بگو آره.
بانو جان این آمار وب ما رو چکارش کردی؟ نیست و نابود شده انگار!!!!!!!!!!!!!

سلام...
بله...چه جورم خالی بود...

من که آمارتو داشتم...ولی نت نبودی...

قالب که عوض میکنی نمی مونه دیگه...اون قبلی ها هم کد آمادش رو قالبت بود...نایت ملودی این کدو نداره رو قالباش...اگه خاستی خودم میزارم جدا برات...

مائده پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 10:34

...

چه سه نقطه ی پر معنایی بانو جان...

دورافتاده شنبه 12 شهریور 1390 ساعت 11:28

هو الغریب ...

چقدر دوست داشتم که یک کتاب خانه ی بزرگ داشتم ... از آن ها که گاهی در فیلم ها نشان می دهد ... از آن ها که مجبور باشی ...
راستش به این خواسته شما خیلی غبطه خوردم؛ خیلی آرزوی شیرینی است؛ خدا بخاد و بهش برسید و بقیه رویاهای شیرین ...
آرامشی که در نوشته ها حس میشه لذت بخشه، دلم نیومد چیزی ننویسم، ببخشید
سلامت باشید ... [گل]

ممنونم...
لطف شماست...
امیدوارم که یه روزی به واقعیت تبدیل بشه این آرزو...
و این که شما هم به آرزوهانون برسین...

ممنون از حضورتون...
سبز باشید...[گل]

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.