شنیده بودم بعضی از بنده هایت در شکل فرشته ها به زمین آمده اند از بس خوبند...
شنیده بودم آنهایی را که از همه بیشتر دوست داری بیشتر از همه آزمایششان می کنی...
شنیده بودم آنهایی که بنده ی محبوب تو اند بیشتر از بقیه ی آدمها درد کشیده اند...
همان هایی که وقتی اسم غم و غصه می آید آه از نهادشان بلند می شود و هر کدام با حسرت چیزی می گویند...آخر میگویند غم های آدم ها اندازه ی آن هاست... ولی آیا همین طور است؟
شنیده بودم نشانی ات را باید از اهلش بگیرم...
این روزها همه ی آدم ها غم و غصه دارند...خیلی هم دارند...خیلی ها می گویند که تنهایند...می گویند غریبند و این حرف ها که خودت بهتر می دانی...
کمتر دلی پیدا می شود که بی غم باشد...هر کس گوشه ی دلش غمی دارد که به نظرش انتهایی ندارد... این روزها آن قدر زندگی سخت شده که دلی بی غم نیست...
همه ی آدم ها غم دارند ولی خیلی ها می ایستند و در مقابل خیلی ها هم می شکنند...
این جور وقت ها که دل پر از غم میشود...میشود حرف زد...با کسی که سنگ صبور است...می تواند دوست باشد یا هر کس دیگر... مهم این است که محرم رازهایت باشد... گریه می کنی و از غم هایت می گویی و بعد احساس سبکی می کنی...
ولی گاه حرف هایی است که نوشتنشان هم سخت است چه برسد به گفتن آنها... این وقت ها بیشتر از گریه دلت می خواهد نگاه کنی... جای تمام اشکهایت نگاه کنی... چون حس می کنی اشکهایت هم با تو غریبی می کنند... این وقت ها خوب است... چون گریه نمی کنی کسی از چشمان قرمزت نمی فهمد که گریه کردی... فقط می شود از پشت چشمان خسته ات فهمید که چه خبر است...
ولی این روزها ما چقدر از دل هم خبر داریم؟ چقدر می دانیم که در دل عزیزانمان چه خبر است؟
خدایا... شبها در آسمان چه غوغایی برپا می کنی ... غوغایی که خیلی وقت بود از آن غافل بودم ...
خدایا ... طاقتمان ده که در برابر تمام سختی ها همانند کوهی بیاستیم... کوهی که فقط در مقابل تو خاک می شود...
سبز باشید...
حلالم کن....
صدای پای شب کم کم به گوش می رسد... و باز هم مثل همیشه شبی که آکنده از شور است...شوری که گاه دلتنگی می آورد و گاه نشاط...مهم این است که شبی نیست که پیامی نیاورد... و این بار در این تاریکی باز هم برایت می نویسم تا مثه همیشه حالم خوب شود... می نویسم تا رازی جدید را از دل سیاهی شبی تازه پیدا کنم...
به چشمانم نگاه کن...به سیاهی چشمانم نگاه کن... ومثل همیشه حرفهایم را از پس این همه سیاهی بخوان...
امروز فکر کردم که اگر روزی تو نگاهم نکنی چه میشود... اگر روزی وجودت را حس نکنم چه میشود...اگر روزی نتوانم هم نوای عشق تو بخوانم چه میشود...
و هزار اگر دیگر که ذهنم پر از آن هاست...
از آخر بار که دلم را به تو سپردم چندیست که می گذرد ... با خود گفته بودم که دلم را پس نمیگیرم مگر این که خودت آن پس دهی... می دانم که یادت هست...
وقتی دلم با توست...خیالم راحت است...قدم هایم را محکم تر بر می دارم...هراس و ترسی به دلم راه ندارد...یا اگر هراسی داشته باشم... محکم تر با تمام خطرات رو به رو میشوم... چون خیالم بابت تو راحت است... می دانم که هر پیش آید حتما خوب خواهد بود... یا به قول ان که می گوید: هر چه از دوست رسد نیکوست...
می دانم با دوست شدن با تو فاصله زیاد دارم...اما می دانم و مطمئنم که اوج بندگی چیزی جز یافتن لیاقت دوستی با تو نیست...
اما می دانم برای این دوستی باید بهای زیادی بدهم... همانند دیگر بندگانت که لایق دوستی با تو شدند... و این را نیز می دانم که در این راه اول از همه باید از خودم بگذرم...
ولی تا به حال چند بار توانسته ام فقط به خاطر تو از خودم بگذرم؟
چند بار در زندگی ام فقط به خاطر تو بخشیدم نه به خاطر عزیز شدن پیش دیگر بندگانت؟
چند بار بدون ریا هر وقت که صدایم کردی آمدم...چند بار بدون ریا نماز بندگی خواندم؟
چند بار ...
و هزاران سوال بی جواب دیگر...
و حال من ماندم و یک دنیا شرمندگی...
پ.ن1: این روزها دلم بهانه می خواهد برای گریه های بی صدای شبانه و اندکی سکوت...
پ.ن2: سبز باشید...
سلام...
دوباره بیا و تمام لحظه هایم را زیر و رو کن...
بیا که تمام لحظه هایم و تمام این هوا را تبی سرد فرا گرفته...بیا که این لحظه ها آنقدر سخت می گذرند که واژه ای را ندارم که بتواند غم نداشتنت را توصیف کند...
بیا که بیشتر از همیشه واژه هایم داشتنت را می طلبد...وقتی ندارمت حتی ابرها هم نمی بارند...فقط می آیند و می روند...همانند من که بغض هایم فقط جمع می شوند....اما می دانم وقتی تو را داشته باشم باران آزاد تر می بارد...باران برایم وقتی قشنگ است که حس کنم تو را دارم...
بیا که تمام دلیل ها را بهانه ی اشکهایم کردم...دیگر بهانه ای برایم نمانده... بیا که غم نداشتنت بد جور سنگینی می کند...
بیا...بیا تا تمام این بغض ها سر باز کنند...دیگر تحمل این همه بغض را ندارم...
غم نداشتنت روی شانه هایم سنگینی می کند و چه سخت است دیدن تو که در مقابلم ایستاده ای...
می دانم شرط این راه همین است...
ولی باور کن سخت است...
بیا که خسته شدم بس که نفسم برید ولی خودم نبریدم...
ولی نه...من باید بیایم...
این همان امتحانی است که در این راه باید بدهم...
اما دستانم را بگیر و کمکم کن که همراه با تو از این راه عبور کنم...
خدایا کمکم کن...من هنوزم منتظر نشونه هات هستم...
پ.ن 1: کاش تو این ماه هر وقت اشک ریختیم اشک هامون همراه با معرفت باشه... همراه با شناخت نسبت به این واقعه... کاش بعد از این ماه حس کنیم این ماه رو خوب فهمیدیم...
پ.ن2: سبز باشید...
سلام...
همیشه ...
نمی دانم چرا همیشه خیلی زود دیر می شود ...
و من چرا همیشه لحظه هایم برای گفتن تمام حرفهایم و این همه حقیقت تلخ می میرند...
بی تکلف بگویم باز هم حس و حال شاعری سراغم آمده.... اگر چه خسته ام...
آنقدر خسته که نمی دانم قافیه هایم در کجای این همه حرف و حس جا دارند....
پس بگذار باز هم بی تکلف بگویمت... باز هم بی تکلف صدایت بزنم از پس این همه صدا ...
نامت را زمزمه می کنم...صدایت می زنم...جوابم می دهی؟
نامت سرشار از حس هایی که از آنها گفتن برایم سخت است... و هر واژه ای که مرا به یادت بیندازد سرشار است از این حس...
کاش پیش از این می دانستم که اولین بار که نگاهم کنی و اولین نسیمی که از سر لطفت بر وجودم نازل کنی... تبدیل به طوفانی می شود که حال تمام واژه های ذهنم و بهتر بگویمت تمام زندگی ام را به بازی گرفته است...
آن روز را یادت هست؟
می دانم خود خواستم که این گونه باشم...می دانم که رسم این راه همین است...
از نزدیک ترین واژه هایی که به ذهنم می رسد با تو سخن می گویم...
اما به خودت قسم که همان نسیم لطفت بود که حالم را این گونه ساخت...
و این گونه شد حال من...
همان نسیم لطفت بود که ابتدا مستم کرد و بعد به بازیم گرفت...
به بازیم گرفت تا بیشتر درکت کنم... و عطش مرا بیشتر کرد...
و این همه عطش من گواه آتش توست...
آتشی که می سوزاند تمام جسم خسته ام را ولی باز هم می گویمت آتش تو تنها عطش مرا بیشتر می کند...
قول می دهم آنقدر بسوزم در آتشت که غرق وجودت شوم ... آنقدر می سوزم که به قول تمام شاعر های واقعی دنیا به وصالت برسم ...
نمی دانم تا چه حد می توانم پای بند حرفهایم بمانم ... اما آرزو می کنم که بتوانم پای بند تمام حرفهایم بمانم ...
می دانم فاصله ی من و تو اندازه دریافتن واقعی همان عبارت لا اله الا الله است ...
می دانم که اگر طاقتم دهی و اگر این همه عطش کم نشود ... به صاحب خانه که خودت هستی می رسم...
ولی من مانده ام و این همه راه نرفته ...
پ.ن 1: محرم هم رسید... کاش این ماه فقط برامون معنی اشک و گریه نداشته باشه... کاش بیشتر درکش کنیم...
پ.ن 2: سبز باشید ...
سلام...
نمی دانم چند پاییز است که تو را ندارم یا بهتر بگویم تو را گم کرده ام...نمی دانم چند پاییز است که بهار هایم بی تو آغاز شده اند....نمی دانم چند پاییز در سوز سرما دست هایم گرمی دست هایت را حس نکرده است....
اما می دانم که تو را ندارم...یا شاید هم دارم اما ندیدمت...
می دانم با این حال که من ندیدمت همیشه پا به پایم آمدی و مراقبم بودی...
می دانم آن قدر حواسم به اطرافم بود که تو را ندیدم... می دانم که تو در همسایگی من بودی و هستی ...
می دانم که لازم نبود آن همه دنبالت بگردم چون تو همسایه ی من بودی و هستی... تو مهربان ترین همسایه ام بودی اما کاش الان هم بتوانم همسایه ات باشم... کاش چشمانم لایق دیدنت باشد...کاش لایق حس کردنت باشم...کاش لایق بندگی ات باشم... کاش همیشه نشانی ات یادم بماند... کاش یادم بماند که نشانی تو همان است که همیشه فراموش می کنم...
کاش لیاقت داشته باشم که اشرف مخلوقاتت باشم... چون حس می کنم گاهی اصلا لیاقت ندارم که اشرف مخلوقاتت باشم...چون گاهی بی دلیل بدم... کاش همیشه یادم بماند که مسافرم... چون اگر یادم بماند شاید کمی بهتر باشم...شاید سعی کنم با همه خوب باشم...حتی با آن هایی که مرا نمی بینند...شاید کمتر برای چیز هایی که ارزش ندارند ناراحت شدم...کاش یادم بماند که محرم تر از تو کسی نیست... کاش یادم بماند درد هایم برای خودم است و من حق ندارم شادی را از کسی بگیرم...
اما حیف که ...
می دانی، گاهی با خودم فکر می کنم که کاش می شد برای تو هم گل خرید... می دانم که شاید دیوانگی باشد... اما همیشه دوست داشتم روزی برای تو گل بخرم... اما من این دیوانگی را دوست دارم... مهم نیست اگر همه فکر کنند که دیوانه ام... چون می دانم که دیوانه ی توام...
ولی حیف ... من حتی لیاقت این دیوانگی را هم ندارم...
ولی از یک جهت خوشحالم... آن هم این که همیشه باران هایت مستم کرده اند... همیشه وقتی باران می آید دلم پر می شود از حس پرواز....
چون هنوزم باور دارم که باران یعنی عشق بازی تو و بنده هات...
پ.ن 1: آنها که به سر در طلب کعبه دویدند چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
رفتند در آن خانه بینند خدا را بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف ناگاه خطابی هم از خانه شنیدند
کی خانه پرستان! چه پرستید گل و سنگ آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
پ.ن 2: زهی عشق ، زهی عشق که ماراست خدایا چه نغز است و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم، چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
پ.ن 3: سبــــــــــــــــز باشید ...