هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند
....
....
..
.
ای عشق با تو در خلوت شبهایم خواندم...
چه زیبا بود...
در این خلوت تنها یاد توست که آرام می کند درون نا آرامم را...
همین که یاد تو می آید سبز می شوم... سرشار می شوم از تو...از حس تو...
از بودنت سرشار می شوم...
اما این که رسمش نمی شود ...اینکه فقط من حرف بزنم و پر چانگی کنم... تو هم فقط نگاهم کنی...
می بینی چقدر درد دل دارم... دلم لک زده برای لحظه و ثانیه ای که جوابم را بدهی...
می دانم که موسی نیستم ... موسی نیستم که همانند او با تو حرف بزنم...
می دانم که تو گاهی دعوتمان می کنی به نگاه...به نگاه کردن به اطرافمان...به این که چگونه از هیچ، همه چیز خلق می کنی... می دانم که این ها همه نشانه و صدای توست... خوب می دانم ولی باز دلم بهانه می گیرد...
مشتی خاک برداشتم و با خود گفتم آخر تو چگونه از هیچ همه چیز خلق کردی؟
آن موقع با خود گفتم: خدایا تو معرکه ای...
....
...
در جواب تمام سوال هایم جمله ای را دیدم...
خواندم که وقتی حجاب خود بینی را برداشتی حق به اسماء و صفاتش جلوه می کند...
شبیه قصه ها می شود اگر بگویم خودم را نمی بینم...
زیرا که واقعیت چیز دیگری است...
سلام...
از امروز یه بخشی به وب اضافه میشه به اسم خط خطی های شبانه...
خط خطی هایی که می نویسم که فقط نوشته باشم...
این بخش شامل یه سری دست نوشته میشه از خودم که شاید خیلی کوتاه باشه ... اینم از اولین دست نوشته ی این خط خطی ها...
فقط همین...
سبز باشید...
خدایا! دوباره آمدم تا از حرفهایی که این روزها گفتنش سخت است فقط با تو صحبت کنم...حرف هایی که دلم را به درد می آورد ولی مجبور به سکوتم...
خدایا، شناسنامه ام می گوید که 21 سال است که به این دنیا آمده ام و مدت زمانی است که برایت می نویسم،اما هنوز هم بی جوابم...بی جواب سوال هایی که قلب و روحم را به درد می آورد...
بی جواب سوال هایی که گاهی مجبور می شوم با تلنگری به آنها بگویم قدری یواش تر به ذهنم هجوم بیاورید... سوال پشت سوال... و این همه سوال مرا در برزخی گذاشته که دیگر خیلی چیز ها برایم سخت شده...
برایم سخت شده که اعتماد کنم...برایم سخت شده که گاهی حقیقت و دروغ را از هم تشخیص دهم...
این روزها همه حق را به خودشان می دهند... اصلا این روزها چه کسی راست می گوید؟؟
همه ی آدم ها که خوب حرف می زنند پس چرا هیچ چیز سر جای خودش نیست؟؟ مشکل کجاست؟
....
همه بیشتر از این که به اعتقاداتشان عمل کنند فقط خوب حرف می زنند...چه حرف درست و بجایی که می گویند :از ماست که برماست...
این روزها همه از عشق می گویند ولی این روزها فقط در کتاب ها می توان عشق را یافت و می توان به همان دل خوش بود که روزگاری در زمین عاشقان واقعی زندگی می کردند..عاشقان آبروی روزگارند... حیف که این روزها آبروی روزگارمان کم شده...
دیگر نمی دانم این روزها باید به عقلم اعتماد کنم یا به ندای قلبم...
حس می کنم در میان این همه شلوغی گم شده ام...سردر گم این همه حس و سوال شده ام...
گاهی آرزو می کنم کاش می توانستم تمام سوال هایم را نادیده بگیرم و مثل خیلی ها وانمود کنم که همه چیز خوب است و خودم را گول بزنم که دروغ معنایی ندارد...عدالت هست...صداقت هست... هنوز عشق نجیب است و معشوق نجابت دارد...
....
یکتای مهربانم... آخر وقتی عبادت کردن تو هم با دروغ آمیخته شده دیگر چه می توان گفت... چه می توان گفت از روزگاری که در آن همه سعی می کنند صف اول نماز بیاستند تا پیش بنده ی تو خودی نشان بدهند... و این وحشتناک است...
وای از زمانی که ریا در عبادت کردن تو هم رخنه کند!!!
کاش همه یادشان بود که گفته شده یک ساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادت است...
...
محبوبم...خودت می دانی که چقدر دلم تنگ است...
........
جایی مطلبی خواندم که نویسنده ی مطلب هم از این دردها خسته بود، می گفت که خدا مرده است... می گفت که سکوت خدا نشان می دهد که خدا سال هاست که مرده ... سال هاست که زمینیان را به حال خودشان رها کرده...
ولی من می گویم که خدا زنده است، این دل های ماست که سال هاست مرده ...
...
...
به دنیا بگویید بیاستد می خواهم پیاده شوم...(دکتر شریعتی)
....
...
.
سبز باشید...
....
شب آروزها..شبی که آرزوهایی که با دل پاک و خدایی ات اگر بخواهی شان بدست می آوری...
شبی که ستاره باران آرزوهاست... شبی که هر ستاره آرزویی است که آن را رهسپار آسمان می کنی تا روزی آروزیت آسمانی شود و دوباره به دستانت برگردد...
شبی که می تواند مثل آسمان پر ستاره پر از آرزوهای زیبا و قشنگ باشد...
شبی که اگر خوب نگاه کنی می تواند شبی به یادماندنی باشد و اگر قدرش را خوب بدانیم واقعا می تواند برایمان شب قدر باشد...
شبی که می توانی با خدایت یا همان محبوب آسمانی ات خلوت کنی ... شب هم پر از اسرار آسمانی است... حتی با چشم بسته هم می توانی ببینی شان...زیرا با چشم دلت آن ها را می بینی...
چه خلوتی شود!!...آن هم خلوت با محبوبت... شبی آرام و پر از رازهای نگفته ای که از همه محرم تر برای گفتنشان همان محبوبت است ...
...
..
.
پ.ن 1: اولین شب جمعه ی ماه مبارک رجب لیلته الرغائب یا همون شب آروزهاست... ساده ازش نگذریم...
پ.ن 2: امیدوارم به تموم آروزهای قشنگتون برسین...
پ.ن3: آرزومند آروزهای سبزتون هستم...
سبز باشید...
...
..
نمی دانم کجای دنیا کودکی ام را جا گذاشته ام؟
نمی دانم چرا دیگر این روزها خبری از آن همه آروزهای نجیب کودکی ام نیست؟
کجا رفتند روزهایی که به دنبال قاصدک های سرگردان می دویدم؟
کجایند روزهایی که به سادگی گذشتند؟ به سادگی گذشتند زیرا ساده و بی ریا بودند...
کجا رفتند روزهایی که تنها دغدغه ام این بود که قاصدک های بیشتری را بگیرم و با آرزویی دوباره رهایشان کنم؟
...
ولی حال روزگار آن روی خودش را هم نشانم داده...دیگر نه خبری از آن روزهای پاک و ساده است و نه خبری از آن همه قاصدک...
دیگر دغدغه ام جمع کردن قاصدک ها نیست...دیگر خبری از آن همه سادگی نیست...
تنها یادگار آن روزها خاطرات کودکی ام است...چه خوب گفت شاعر روزهای ناتمام که " پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود " ... و من پیش از آنکه گذر زمان را حس کنم کودکی ام را از دست دادم...
...
...
می خواهم برگردم به کودکی ام...دلم می خواهد گاهی همانند کودکی ام برای خواسته هایم گریه کنم...دیگر دلم نمی خواهد در مقابل تمام سختی ها بیاستم و نشکنم...
دلم می خواهد گاهی مثل دوران کودکی ام ببارم...دلم می خواهد گاهی گریه کنم ...بدون این ترس که اشک هایم نشانه ی ضعفم در نظر گرفته شود ...
خسته شدم از این بزرگ شدنی که مرا از آن همه سادگی دور کرده... خسته شدم از این بزرگی که به من یادآوری می کند که در این دنیا نباید خودت باشی...
خسته شدم از این بزرگی که مرا از آن همه آرزوی نجیب دور کرده...
دلم می خواهد همانند کودکی ام به دنبال قاصدک ها بدوم...
دلم می خواهد خودم باشم...
روزهای خوب کودکی ام آمدم سراغتان...
باید بدوم...
..
.
سبز باشید...
بعدا اضافه شد: یه مدت نیستم...
بعد از تموم شدن امتحانای دانشگاه میام... موفق باشید...
...
...
نمی دانم به کدام بهانه عاشقت شدم...
نمی دانم به کدام بهانه مهمان شب های تنهایی ام شدی...
نمی دانم به کدام بهانه حواست به من است...
نمی دانم به کدام بهانه همیشه سراغم را میگیری و هر شب به خانه ی کوچک دلم سر می زنی...
نمی دانم به کدام دلیل هر روز این همه ناسپاسی را می بینی ولی باز هم رحمتت را نازل می کنی...
نمی دانم به کدام بهانه هر گاه صدایت کردم بی پاسخ نماندم...
نمی دانم به کدام دلیل هر شب در تمام رویا هایم هستی...
نمی دانم به کدام دلیل هیچ گاه رحمتت را دریغ نمی کنی...
نمی دانم به کدام دلیل هر گاه دلم گرفت تو گرفتگی آن را باز کردی....
نمی دانم به کدام دلیل در تمام لحظه هایم بودی...
نمی دانم به کدام دلیل تمام شب های تنهایی ام فانوس این همه تاریکی شدی...
نمی دانم به کدام دلیل همیشه خودت خستگی نگاهم را با نیم نگاهی برطرف می کنی...
نمی دانم به کدام دلیل در مقابل تمام فراموش کاری ما آدمها سکوت می کنی...
به کدام دلیل در مقابل گناه هایی که به ناحق به گردن تو انداخته می شود باز هم سکوت می کنی...
نمی دانم ...
...
نمی دانم...
...
کاش میشد در این دنیا کمی مثل تو مهربان بود...ولی دنیای این روزها پر شده از نامهربانی هایی که روز به روز آدم ها را از همه چیز حتی از خوشان دور می کند ...
خدای خوبم... تو خود گفتی که عاشقی....
عاشقی هم که دل می خواهد نه دلیل و بهانه...
...
...
خدای خوبم در مقابل تموم خوبی هات با وجود تموم بدی هام فقط می تونم شگرگذار باشم...
سبز باشید...