رفتم تا باور کنم...باور کنم تمام شنیده هایم را...رفتم تا بدانم ...رفتم تا پیدا کنم...
وقتی دیدم تازه فهمیدم که هیچ نمی دانم...فهمیدم که هنوز خیلی ها را نمی شناسم...هنوز برای ادعا کردن زود است...هنوز نمی توان گفت که می توان همه ی آدم ها را شناخت...
آخر چگونه می توان انسانی را شناخت که حاضر است جان خود را فدای دیگران کند...حاضر است خودش را سهم مین کند و سهم بقیه را زندگی... شاید گفتنش راحت باشد اما در عمل سخت است از خودت بخاطر بقیه بگذری... از خودت بگذری حتی اگر خیلی ها نداند که به خاطر ایثار آن هاست که می توانند زندگی کنند...
این آدم ها شناختتنشان سخت است...سخت است که درک کرد این همه ایثار را...
چگونه می توان زنی را شناخت که تنها با یک تبر در مقابل نامردمان این روزگار می ایستد...
تازه فهمیدم که هنوز هم شیر زن ها زنده اند...زن هایی که شاید سهمشان از روزگار زندگی کردن در یک روستای دور افتاده ی مرزی باشد ولی دلشان به اندازه ی دریاست... زن هایی که راضی اند به آن چه که دارند... راضی اند به این زندگی...چرا که دریا دل هستند... چون هیچ کس آن ها نمی شناسد...
آخر این روزها آدم ها بر حسب ظاهر و موقعیت مطرح میشنود... این روزها هیچ کس، کسی را بخاطر دریا دلی اش نمی شناسد... دریا دل ها معمولا بعد از مرگشان تازه مطرح میشنود...
و این همان دردی است که با تمام وجودم آن را دیدم و درک کردم...
ولی ایمان دارم که آن ها خودشان این شناخته نشدن را درد نمی دانند...زیرا که دریا دل اند... آن ها به شناخته شدن در میان زمینیان دل نبسته اند...آن ها به شناخته شدن در مقابل خدای خود دل بسته اند...
و این همان راز دریا دلی آن هاست...
چند روزی مهمون اونایی بودم که راهیان نور شدند... رفتم تا مطمئن بشم تموم چیزایی که شنیدم راست هست یا نه...
پ.ن 2: مطلب بالا هم بر اساس زندگی و سرگذشت یه سری از آدمایی نوشتم که زمان جنگ تو غرب شهید شدند...شنیده بودم که شهدای غرب غریب ترند...حالا واقعا فهمیدم که اونا غریب و ناشناسند...
پ.ن 3: از بین عکس هایی هم که از غرب گرفتم پیدا کردن یه عکس که بتونه فقط یه گوشه از این همه ایثار رو نشون بده سخت بود...ولی سعی خودمو کردم تا بهترین رو انتخاب کنم... برای همین هم عکس نخلی رو گذاشتم که درسته یه روزی سوخت ولی حالا سعی می کنه که سبز باشه... حتی اگه سخت باشه... حتی اگه یه روزی با خون یه سری آدم آبیاری شده باشه...
سبز باشید...
بعدا اضافه شد:
امروز تو وب یکی از بچه ها یه مطلبی خوندم که هنوزم باورش برام سخته...آروزی عزیز امیدوارم که خدا به خودت و خونوادت صبر بده... می دونم که صبر هم واژه ی کمی هستش برای توصیف این فقدان...
در مقابل این همه غم چیزی نمی تونم بگم جز این که به احترامت سکوت کنم...
چه زیبا می آیی...نرم نرمک می آیی ... چه با نجابت می آیی...
می آیی و نزدیکم می کنی...می آیی و مرا بالا می بری...
می آیی و با آمدنت تمام حس های خوب سراغم می آیند...
می آیی و با آمدنت تمام وجودم را به بازی می گیری...
عجب بازی لذت بخشی...
و با صدایت چه نرم تمام وجودم را نوازش می کنی... چه بی منت این همه زیبایی و حال خوب را نثارم می کنی... چه بی منت بر من می باری و مرا پر از حس پرواز می کنی...
چه بی منت می باری و یادم می اندازی که حواسم به بالای سرم هم باشد...چه خوب یادآوری می کنی که از کجا می آیی... آن قدر زیبا می باری که وقتی می باری دلم می خواهد سرم را رو به آسمان بگیرم و با قطراتت وجودم را تازه کنی...
می باری و مرا سر به هوا می کنی...
وقتی می باری هوای خانه ی دلم بدجور تازه می شود... و این تازگی نشانه ی خوبی است....نشانه ی باران همین است...
نشانه ی این است که هنوزم یکی بالای سرم حواسش به من است...
خدای مهربانم... وقتی بارانت را نازل می کنی دلم پر از تو می شود... دلم پر از هوای تو می شود...
این همه حس خوب و این همه تازگی همه و همه به من می گویند که تو سفره ی رحمتت را گسترده ای... سفره ی رحمتت را گسترده ای تا به هر کس سهمش را بدهی... هر کس سهمی از رحمت تو دارد...
نمی خواهم دنبال سهمم بگردم... همین حس و حال خوب برایم کافی است... سهمی از دنیا از تو نمی خواهم... دلم می خواهد از رحمتت فقط همین حس و حال خوب را نصیبم کنی...
کافی است یک نفس عمیق بکشم و آن نفس پر از تو باشد.. همین برایم کافیست...
پ.ن2: سبز باشید...
* به منظور افزایش سرعت لود شدن وب آهنگ های وب کم تر شدند... فقط دو تا آهنگ وجود داره... اولین آهنگ پیدا کن مرا ...خواننده: بابک رهنما و دومی بخشی از یه آهنگ شهرام ناظری هستش...امیدوارم که خوشتون بیاد...
روزها یکی یکی آمدند و رفتند...
و حال روزها با رفتنشان نوید بهار را می دهند...
با رفتنشان نوید شروعی تازه را می دهند... نوید روزهای تازه... نوید قاصدک هایی که در راهند و روزی خواهند آمد...
قاصدک های خوش خبری که قرار است از آینده خبرهای خوب بیاورند...خبرهایی که تنها دانستن آمدنشان انگیزه می دهد برای ادامه دادن... برای زندگی کردن...تنها کافی است این را بدانیم...آن وقت انگیزه ها خودشان سراغمان می آیند...
روزگار هر چه که داشت در این یک سال برای همه به نمایش گذاشت... روزگار تمام برنامه هایش را اجرا کرد...و در این بین روزها با همان سرعت همیشگی شان گذشتند...
گاهی سخت گذشتند و گاهی آن قدر آسان که گذشتنشان را حس نکردم...کاش جایشان برعکس بود...کاش عمر خوبی ها بیشتر بود...
اما هر چه که بود گذشت...
مهم این است که روزگار تا به امروز سهم همه را داده و خواهد داد...
در این یک سال هر کدام از ما سهممان را از روزگار گرفته ایم... سهم بعضی شادی هایش بوده و سهم بعضی...
روزگار تا به امروز چرخیده و باز هم می چرخد ...اما به رسم خودش...
اما دراین بین سعی کردم بر طبق روزگار و رسمش نچرخم...
سعی کردم خودم باشم...
اما گاهی اوقات روزگار زودتر ازخواست من عمل کرد و مرا هم چرخاند...
مرا هم مثل خیلی های دیگر چرخاند ...
روزگار باید بچرخد و بچرخاند... رسمش همین است...
اما خدای مهربانم...سنگ صبورم...
در این روزهای پایانی سال ...
از تو به خاطر تمام لحظه هایی که همراهم بودی ممنونم...به خاطر این که تمام این مسیر همراهم بودی ممنونم... ممونم که اجازه دادی گاهی تو زندگیم سختی بکشم... ممنونم که اجازه دادی بیست و یک بهار رو ببینم... ممنونم ازت...واسه همه چی...
فقط میتونم در مقابل تموم خوبیهات با وجود بدی هام این جمله رو با تموم وجودم فریاد بزنم که:
خیلی باحالی خدای خوبم...
آغاز بهار رو تبریک میگم...امیدوارم که برای همه سالی سرشار از حال خوب و قشنگی باشه...
امیدوارم که همگی به شایسته ترین ها برسن...
در این بهار جدید که همه جا سبزه بازم میگم که :
سبز باشید...
*راستی با کلیک روی گزینه ی Next مدیا پلیر می تونید به بقیه ی آهنگ های وب گوش بدین...
خسته ام از شلوغی هایی که این روزها همه به گونه ای دچار آن شده اند...
و حال من در بین این همه شلوغی مانده ام...
آخر به تو رسیده ام...
نمی دانم چگونه ام...
اما دلم از این همه شلوغی گرفته...
سخت است حس کنی لبریز حرف باشی اما نیابی آن که را که بفهمد چه می گویی...
و سخت تر از آن این که مجبور به سکوتی ناخواسته شوی...
ولی خدای من ... به تو که می رسم دیگر نمی توانم سکوت کنم...
آخر تمام حرفهایم به تو میرسد... تویی علت تمام حرفهایم...
به تو که میرسم حتی اگر سکوت کنم...باز خیالم راحت است که تو معنای سکوتم و تمام حرفهایم را می دانی...
به تو که میرسم فقط کافی است نگاهم کنی آن وقت با یک نگاه می خوانی از نگاهم تمام حرفهایم را...
به تو که میرسم دیگر نمی توانم درگیر شلوغی ها شوم...
به تو که میرسم دلم لبریز از شور و شوق می شود...
به تو که میرسم دلم پیدا می کند آن بهانه ای را که همیشه دنبالش می گردد....
به تو که میرسم دلم می شود مجنون و تو لیلی اش می شوی...
شنیده ام که می گویند شرط اول این است که مجنون باشی...
نمی دانم هنوز می توانم بگویم که مجنونت هستم یا نه...
تنها این را می دانم که هنوز راه برای رفتن زیاد دارم...
اما همین که حس می کنم هنوز می توانم بندگی ات را کنم برایم بهترین انگیزه است برای ادامه دادن راهی که در مقابلم است...
همین که هر روز وجودت را حس می کنم یعنی یکی از همان نشانه ها...
همین که هنوزم می توانم عاشقی را با تو تجربه کنم...
پس می آیم ...
می آیم...
می آیم...
می آیم...
می آیم...
می آیم...
می آیم...
می آیم...
خدایا ... ممنونم... خودت می دونی واسه چی...ممنون که هنوزم نگام می کنی...
خدایا...خودت تمام مریض ها رو شفا بده...خدایا...
...
سبز باشید...
تو آمدی...
آری...تو آمدی...در اوج غم هایم آمدی...
دیدم تو را...آنجا ایستاده بودی...
ایستاده بودی و من را که خسته از تمام دورنگی های روزگار گوشه ای ایستاده بودم نگاه می کردی...
من را که تنها گوشه ای ایستاده بودم نگاه می کردی...
صدایت کردم...
و تو مثل همیشه نگاهم کردی...
اما این بار دلم می خواست بشنوم...دلم می خواست این بار فقط بشنوم...تو بگویی و من بشنوم...
دلم می خواست جای تمام نگاه هایم فقظ بشنوم...
منتظر بودم...
منتظر صدایت و شاید طبق عادت همیشگی ام منتظر نشانه ها...
منتظر نشانه ای که پیامی از تو برایم بیاورد...
باز هم صدایت کردم...
خواستم که برایم بگویی و من سراپا گوش شوم...
از سکوت خسته بودم... دلم فریاد می خواست...
دلم دو کلمه حرف حساب می خواست...گوشم از تمام حرف های به ظاهر خوب ولی بی معنا پر بود...
دلم دو کلمه حرف راست می خواست...حرفی که بوی ریا و دروغ ندهد... دو کلمه حرفی که برای عمری کافی باشد...
دو کلمه حرفی که مرا سیراب کند...
اما ...
این بار هم فقط سکوت بود...
من سراپا فریاد بودم و تو سراپا سکوت...
من خروشان بودم ولی تو مثل همیشه آرام...
وقتی آرام تر شدم ...
باز هم تو را دیدم...
فکر می کردم مرا تنها بگذاری اما مثل همیشه مهمان خنده هایت شدم...
انگار آبی روی آتش درونم بود... لبخندت...
تازه فهمیدم آن دو کلمه حرف حساب چیست....
تازه فهمیدم که حضورت و بودنت در تمام لحظه هایم همان دو کلمه حرف حسابی بود که مدت ها دنبالشان بودم...
حضورت مرا بس است برای تمام عمرم...
حضورت و لمس تو در تمام لحظه هایم همانند نفس با من است...
پس باش... همیشه باش...
سبز باشید...