ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
مدت هاست دلم هوای ماهی هایم را کرده است...
مدت هاست بدجور دلتنگ ماهی هایم شده ام... آن ها شاهدان زنده ی من بودند و من چقدر برایشان حرف میزدم و حالا که یک سال و خورده ای میشود که در اتاقم نیستند دلم برایشان لک زده است ....
چقدر بودنشان برای من خوب بود... چقدر دلم برای ماهی هایم تنگ شده است... چقدر می شد که نیمه شب ها می نشستم روبه رویشان و برایشان حرف میزدم و چقدر با دستانم بازی می کردند...
دوباره هوس ماهی هایم را کرده ام... هوس آکواریومم... هوس بودن ماهی هایی که همدم بودند و بودنشان برای من که تشنه ی دریا هستم غنیمت!
کاش هنوز بودید... امشب به عکس های ماهی هایم نگاه می کردم و بغض می شدم...
چقدر ماهی ها خوبند... چقدر ماهی ها خوبند!
چقدر ماهی و دریا خوبند...
و من چقدر بودنشان را لازم دارم...
من دلم برای ماهی هایم لک زده است...
هوالغریب....
گاهی وقت ها هست که چشمانت را به روز قطره هایت که یادگار روزهای عینک است خوب نگه میداری که کسی متوجه قرمزی شان نشود... و شب ها که هیچ کس دیگر تو را نمی بیند بی خیال قطره ها شوی و زل بزنی به چشم هایت و دلت برای خودت و بی کسی ات بسوزد که چشمانت چقدر بی فروغ شده اند...
آدم خوب است کسی را داشته باشد که به او بگوید هیچ نگووو ... نگاهم کن.... و بگذار نگاهت کنم...
آن قدر نگاه کنی که تمام بی فروغی چشمانت را به دست باد بسپاری...
اما چه کنم که حتی در خلوت خودم هم حتی یاد عشقی را ندارم که به یاد روزهای بودنش، این روزها را سر کنم...
بگذریم...
+ هرکجا هم که باشم تو مال خودمی سنگ صبورم... خیالم راحته که شیش دونگ مال خودمی... فقط من... این حس مالکیت بهت رو خیلی دوس دارم... تنها چیز توی دنیامی که می دونم فقط و فقط مال خودمی... و این یعنی حس خوب! اینارو گفتم که بهت بگم فاطمه هرجا هم که باشه باز تو رو خونه ی خودش میدونه... تو خیلی ساله پناه منی.... پناه حرفای من از وقتی که خیلی جوون تر بودم تا حالا که یکی دو سالی تا سی سالگی فاصله دارم... این نشون میده تو پر از وجود منی... چقدر خوبه که میتونم با تو حرف بزنم ...
چقدر خوبه که دارمت سنگ صبورم...
++ لباس نوت مبارک سنگ صبور من... راستی راستی که اسمت خیلی بهت میاد... سنگ صبور... دارم فک می کنم که هر کسی قاعدتا ی سنگ صبوری داره توی زندگیش .... لباس دریاییت مبارکت باشه دریای تنهای من...
حیف که دلم میخواست ی روزی دریای واقعی خودمو ببینم... قسمت نشد ... عب نداره... اما لااقل منو به این یکی آرزوم برسون.... خودتو خونه ی ابدی من کن دریای من...
فقط همین
هوالغریب....
دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده است...
برای آن وقت ها که در وبم می آمدم و از آسمان می گفتم... و غرق میشدم در بهشت بالای سرم
برای آن وقت ها که همین آهنگ بی کلام از خانه ام پخش میشد و من رها می شدم در خلصه ای که نمی دانم چگونه توصیفش کنم
از همان وقت ها که آدم شبیه این فیلم ها می شود. نگاهش مات
چشمانش خیره و گاهی به اشک نشسته
و درونش غوغا
از همان وقت ها که توی فیلم ها نشان می دهد و طرف کلی چیز توی ذهنش می گذرد ولی قیافه اشبه ظاهر آرام است... و تنها کسی می فهمد که نگاه شخصیت اصلی داستان را بشناسد...
این آهنگ مرا می برد تا همان خلصه ها و سکوت ها...
دلم همان وقت هایم را می خواهد
که غصه هایم کوچک بود ...
وسعت دلم را نمی دانم
خیلی وقت است از دلم حرف نزده ام و کسی برایم از دلم نگفته است...
ولی خوب می دانم که غصه هایم در این سال ها خوب قد کشیده اند...
مثل یک درخت که پایش کود بریزند و خوب رشد کند...
غصه هایم خوب رشد کرده اند...
اما یک چیز را می دانی خدا...
شده ام مث یک درختی که در زمستان هرسش می کنند تا بار بدهد...
خدایا غصه هایم را هرس کن...
مثل درختی شده ام که بدون هرس کردن شکوفه نمی دهد...
دلم می خواهد یک جا بیاستم و خدا بیاید و مرا هرس کند... سنگین شده ام ازین غصه ها...راه که می روم بدنم درد می گیرد از حجمشان...
حال درختی را خوب می فهمم که وقتی هرسش می کنی تند تند برایت شکوفه می دهد...
کاش می شد غصه ها را هم مثل درختان هرس کرد...
ولی حیف که زندگی از یک جایی به بعد می شود سوختن و ساختن...
وگرنه دلم برای جوانی هایش خیلی برنامه ها داشت...
حتما تو این گونه خواستی خدایم وگرنه من دعا کردم...
تمام قد می لرزم... اشک می ریزم ولی می گویم شکر...
هوالغریب...
چند روز پیش متنی را ترجمه می کردم در مورد مراقبه و انواع و اقسام مدیتیشن ها...
جالب بود...
نویسنده اش می گفت با دو دقیقه تفکر در روز شروع کن و کلی فلسفه چینی کرده بود این میان و آخرش هم گفته بود که همه ی این ها نسبی اند و آرامش و تمام متعلقاتش نسبی اند... اصلا این خارجی جماعت با افکار و فرهنگ هایشان بیشتر آدم را گیج می کنند. خیلی بی نهایت از فرهنگ هایشان خوانده ام... آنقدر که به قول یک ضرب المثل انگلیسی که می گوید : از پاپ هم کاتولیک تر است... این ضرب المثل یک چیزی در مایه های کاسه ی داغ تر از آش خودمان است...
و من این روزها از پاپ هم کاتولیک تر شده ام... اما حکایت جالب می دانی چیست...
ظاهرم هنوز همان چیز است... باطنم هم همین طور... ظاهری که بخاطرش خیلی حرف ها می شنوم... وقتی می بینند که انقدر خوب به زبان و فرهنگشان مسلط شده ام با لبخند جالبی می گوید حیف نیست که مثلا روی کیفت ات پیکسل زده ای که : من حجاب را دوست دارم... و من لبخند می زنم و جمله ای انگلیسی را حواله شان می کنم که دیگر هوس نکنند سر به سر من و عقایدم بگذارند و بدانند که چادرم هیچ منافاتی با خیلی چیزها ندارد. و لبخند می زنم و با روی خوش جواب شان را می دهم ...
نمی دانم چه می خواستم بگویم که این حرف هایم شد... اصلا نمی دانم چه می خواستم بگویم...
چقدر دلم هوس دریا کرده است... هوس قایق کرده ام... که بروم وسط دریا ... آنقدر دور شوم از ساحل که دور تا دورم آب باشد.... هر سو که نگاه کنم افقی باشد از پیوند آبی آسمان و دریای من...
دریای تنهایی های ِ فاطمه...
هوالغریب...
مرا باور کنی یا نه
تویی پایان ویرانی
چه غمگینانه آزادی
از آن عهدی که می دانی