هوالغریب....
آدم ها از یک جایی به بعد احساسشان دیگر زیاد نمی شود... یک جایی می رسند به ته احساس هایشان... جنس اش مهم نیست... می توان ته احساس خود را دید ولی عمق آن را هرگز... احساس شبیه سنگ نیست که بماند همان طور.... چون می شود یک روزی به یک نفری حسی داشته باشی ولی بعدها آن حس نباشد... می دانی چه میخواهم بگویم؟
می خواهم بگویم یک جایی و یک روزی به خودت می آیی و می بینی ته احساس خودت را دیده ای ولی عمق اش را نه... چون از یک جایی به بعد هی عمیق می شوی... هی عمیق تر... هی عمیق تر...
می دانی احساس شبیه عطر می ماند شبیه الکل... وقتی می آید باید زود بگیری اش وگرنه می پرد... عین عطر... اگر ازین احساس های زود گذر باشد که خب می گذرد عین همین عطرهایی که توی ایستگاه های مترو همین طور به سر و لباس ات می پاچند و تو همه شان را با یک بار شستن به باد می دهی...و شاید از تمامشان فقط رایحه ای خوب بماند و وقتی به فروشنده لباست را میدهی تا بو کند انقدر عطرها با هم قاطی شده اند که حتی عطر فروش هم هرچه قهوه بو می کند نمی تواند عطر را تشخیص دهد...
داشتم می گفتم که احساس مثل عطر است... اما این برای احساس هایی است که هنوز به تهشان نرسیده ای و عمقی ندارند...
هر آدمی بوی خودش را دارد...
این را با تمام وجود باور دارم...
مبادا اسیر عطرهایی شوی که بویشان ماندگار نیست... آن وقت در یک آن زندگی ات دود می شود جلوی چشمانت...
عین عطری که روی بعضی از لباس ها می ماند و تو هرچه بو می کشی سیر نمی شوی از آن...
عین همان شالگردنی که آن روز به امانت همراهم بود و من از بویش داشتم دیوانه میشدم... و مدام جلوی صورتم بود... و چققققدر دلم هنوز گاهی هوای بویش را می کند...در حالی که نباید هوایش را بکند... گاهی می ایستم و نفس کم می آورم... کم می آورم... ولی خب خاصیت زندگی همین است... و گاهی روزی هزار بار خودم را لعنت می کنم که چرا آن روز سرماخوردگی زینب را بهانه نکردم که آن را برای همیشه بردارم... شاید این روزها آنقد دیوانه نمی شدم... شاید این روزها آنقدر کم نمی آوردم...
چون بوی آدم ها از خودشان وفادار تر است...
گاهی باید بشینی بالای چاهی که عمق اش تا خود مرکز زمین می رسد و بعد هی اشک بریزی و اشک بریزی... انقدر که این چاه احساس پر شود تا نیفتی به داخلش و غرق نشوی...
چه خوب که هیچ کس هیچ چیز از حرف هایم نمی فهمد...
چون یک آن به خودت می آیی و می بینی دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداری... آن وقت است که راحت به کارهایت می رسی... دغدغه و اولویتی نداری... تنها و تنها به کارهایت می رسی ... آرام و بی صدا... تا مبادا کسی صدایش در بیاید... تا روزی که زنده ای...
کسی که به این حال رسیده باشد می فهمد من چه می گویم... که دیگر هیچ چیز برایت مهم نباشد...
و برای همین هم جوری رفتار کنی که همه چیز عادی به نظر برسد تا مبادا کسی حرفی بزند و آرامش ظاهری ات را بر هم نزند...
کاکتوس ها همگی شان این گونه می میرند...
گفته بودم کاکتوس شده ام...
بیخود نیست که بعد ماهی هایم همدمم شد یک مشت کاکتوس ... که به ظاهر سخت و محکم اند ولی باطنشان این نیست...
خودم بارها درمانشان کرده ام... یک بار یکی شان مریض شده بود.. ظاهرش نشان نمی داد ... ولی من میفهمیدم مریض است...یک روز دل به دریا زدم و از ریشه قطع اش کردم و بازش کردم ...دیدم از داخل گندیده....
حدس ام درست بود... آدم کاکتوسی ، خوب می تواند حال کاکتوس ها را بفهمد...
و بعد تمام نقاط گندیده اش را جدا کردم... تمام قسمت های سرطانی اش را بریدم و بعد از آن محلول های ریشه زایی ام به آن زدم و گذاشتمش توی خاک...
و حالا برایم گل میدهد... باورت می شود؟
و اینک من کاکتوسی شده ام که دارد مرگ خودش را می چشد و حتی انقدر آدمی را نزدیک خودش ندارد که دستانش را بگیرد و از سرمایشان بفهمد که کاکتوس فاطمه حالش خوب نیست...
هوالغریب....
این شب ها خواب های عجیب می بینم...
درست عین همان خوابی که برایم دیده بودند... دیده بودند که دختر دارم ولی پدرش را نه... دخترم تشته بوده است و من خودم را به آب و آتش می زدم که به او آب برسانم ...
خواب های خودم هم همینقدر عجیب و غریب اند... و من گاهی صبح ها بعد از نماز از عجیب بودن همین خواب ها بیدار می مانم و نمی دانم حکمت این روزها چیست..
این روزهایی که برای اولین بار است در زندگی ام تجربه می کنم...و لحظه به لحظه می شمارم تا محرم بیاید و من هر شب که خسته بر می گردم خانه در گوشه و کنار شهر می بینم که همه جا دارد آماده می شود برای محرم... و من هم امروز خانه ام را آماده کردم برای محرم...
این آهنگی که از وبم پخش می شود را عجیب عاشقم...
وقتی می گوید زندگیم کرب و بلا شد من جان میدهم... وقتی می گوید دو تا چشمام نذر چشمات باز هم جان میدهم...
و به زندگی کرب و بلا شده ی خودم نگاه می کنم...
هوالغریب....
امروز از آن روزهای سخت بود... از همان روزها که لحظه به لحظه اش را جان میدهی تا تمام شود ... تا استخوان هایت از فشارش خلاص شود... و تو ثانیه به ثانیه حس می کنی در قبری گیر کرده ای که هم از زمین رویت فشار است هم از آسمان... و تو لحظه به لحظه فشار را تحمل می کنی و دم نمی زنی... نمی دانم حکمت تمام این اتفاق ها چیست... من چقدر باید آب دیده شوم... چقدر باید ساخته شوم... چقدر ؟!
اصلا مگر نگفته اند که به هرکس در حد توانش میدهند؟ یعنی توان من این همه زیاد بوده است و من خبر نداشته ام؟
+ باید کاری کنم پدرم هیچ گاه نفهمد ...خیلی چیزها را نفهمد... مثلا نفهمد هر بار که ماشینش را به من میدهد من تا حد جنون می رانم ... چون می داند که با ماشین خودم نمی شود سرعت رفت... مثل همین امروز... اولین بار بود که داشتم صد و پنجاه میرفتم... آن هم با همان ماشینی که با خودش عهد کرده است روزی گل بزند برای دخترش... همیشه می گوید...این ماشین را برای دو پسرم گل زدم و حالا حتی شده برای عقد تو میخواهم گل بزنم و برای همین هم هنوز نفروختمش!! و من در دلم به این آرزویش می خندم ... و در دلم می گویم که دخترت ارزش دوست داشتن ندارد پدر خوش خیالم!!
++ یک عالمه حرف داشتم که بزنم... ولی نمی دانم چرا تا نوشتم یعنی توان من این همه بوده و من خبر نداشتم، به یک باره تمام حرف هایم ته کشید... خشک شد... یک باره لال شدم... چقدر حرف داشتم... دلم سوخت برای دلم که امشب هم باید تمام این حرف ها را با خودم بخوابانم!
هوالغریب...
از وقتی ازت دور شدم دیگه اون فاطمه سابق نشدم...
از وقتی دیگه اینجا نیومدم دلم دل نشد...
نمی دونی چیا که ندیدم...نمی دونی چه لحظه هایی رو چشیدم ...
چرا دیگه من نیومدم و باهات حرف نزدم سنگ صبورکم؟
چرا من ازت دور شدم؟
فقط خدا میدونه الان چه حالی دارم... دلم واسه دلم میسوزه...
خیلی دلم واسه دلم میسوزه...
میدونی یعنی چی؟!
کاش میشد تو رو بغل کرد... اون وقت بغلت میکردم و این چند ماه اخیر رو بلند بلند ضجه میزدم توی بغلت... انقدر گریه میکردم که سبک شم... که تموم شه این بغض لعنتی که نمی باره... که دیگه حتی اشکم نمیاد...
میدونی گریه نکردن یعنی چی؟
اینکه هی پر بشی و نتونی گریه کنی... اینکه هی پر بشی و بخاطر کلاس هات مجبور بشی همشو قورت بدی و ی لبخند مصنوعی بزاری روی صورتت...
تهشم بشه باد کردن چشمات که دکتر بهت بگه همش عصبیه...وگرنه چشمات سالمن...
اما نمیاد... خسته شدم از این همه حال بد و نگفتن...
دیگه نمی دونستم به جز تو باید به کی بگم حرفامو... جز تو هیچ کس واسم نمونده بود آخه...
زندگی این روزام دیدنی شده ...
صب تا شب سر کار...
شبم که میام
ی گوشه می شینم و با بغض کارای روز بعدو می کنم و با بدبختی می خوابم...
گوشه گیر بودن میدونی یعنی چی؟
تفریح نداشتن میدونی یعنی چی؟
عین ربات کار کردن میدونی یعنی چی؟
دلم واسه دل خودم میسوزه... این آهنگه رو میزارم و خودم واسه دل خودم میخونم...
ولی سرمو بالا میگیرم... از شدت گریه نکردن می لرزم و لکنت می گیرم ولی سرمو میگیرم بالا و نمیزارم هیچ کس بهم ترحم کنه... با هیچ کس از غصه هام حرف نمیزنم که کسی دلش برام نسوزه...
با اینکه خوب می فهمم وقتی می بینن صب تا شب کار میکنم و این همه خسته میشم واسه چیه ولی نمیتونن بگن نرو... جون می دونن اوضاعم از این بدتر میشه!
این همه گوشه گیری سهم من از زندگی نبود...
بمیرم واست دلکم که چقدر غصه خوردی...
ولی ازت ممنونم که تنهایی همشو تحمل کردی ولی نزاشتی دیگه کسی بهت بگه که دنبال محبتی...
اینم میگذره... خودم به تنهایی همه ی دردهاتو به جون میخرم...
بیا با هم بشینیم این آهنگرو گوش کنیم دلکم...
+ لطفا من را از روی نوشته هایم قضاوت نکنید... چون هیچ کدامتان جای من نبوده اید.. روزهایی که من دیده ام را ندیده اید... دردهای قلبم را احساس نکرده اید... شاید اگر می دانستید می توانستید درک کنید که چرا حالم این است...
اینجا آخرین سنگر من است که در آن راحت باشم... خودم باشم... لطفا اینجا را از من نگیرید... من دنیال محبت و ترحم هیچ کدامتان نبوده و نیستم... که اگر بودم اوضاعم این نبود.. من تمام عمر سعی کردم محکم باشم ولی دردهایم را به کسی نگویم که مبادا غصه ی من ناراحت اش کند! تمام این چند سال با خنده به مردم زبان یاد دادم ولی نگذاشتم کسی بویی ببرد که فاطمه، حالش بد است...
سال ها جنگیدم که همه فکر کنند که فاطمه یک معلم و مترجم دو زبانه موفق است... لطفا این تصور را از بین نبرید...
بگذارید در خانه ام راحت باشم...
فاطمه اگر حرف نزند میمیرد...
++ پاییز در راه است و من چقدر پاییز را می خواهم... فصل کلاغ های محبوبم که وقتی غروب ها آواز سر می دهند من دلم میخواهد از جا کنده شود... یک زمستان دیگر و یک بزرگ شدن دیگر در راه است ...
هوالغریب....
گاهی وقت ها هست که چشمانت را به روز قطره هایت که یادگار روزهای عینک است خوب نگه میداری که کسی متوجه قرمزی شان نشود... و شب ها که هیچ کس دیگر تو را نمی بیند بی خیال قطره ها شوی و زل بزنی به چشم هایت و دلت برای خودت و بی کسی ات بسوزد که چشمانت چقدر بی فروغ شده اند...
آدم خوب است کسی را داشته باشد که به او بگوید هیچ نگووو ... نگاهم کن.... و بگذار نگاهت کنم...
آن قدر نگاه کنی که تمام بی فروغی چشمانت را به دست باد بسپاری...
اما چه کنم که حتی در خلوت خودم هم حتی یاد عشقی را ندارم که به یاد روزهای بودنش، این روزها را سر کنم...
بگذریم...
+ هرکجا هم که باشم تو مال خودمی سنگ صبورم... خیالم راحته که شیش دونگ مال خودمی... فقط من... این حس مالکیت بهت رو خیلی دوس دارم... تنها چیز توی دنیامی که می دونم فقط و فقط مال خودمی... و این یعنی حس خوب! اینارو گفتم که بهت بگم فاطمه هرجا هم که باشه باز تو رو خونه ی خودش میدونه... تو خیلی ساله پناه منی.... پناه حرفای من از وقتی که خیلی جوون تر بودم تا حالا که یکی دو سالی تا سی سالگی فاصله دارم... این نشون میده تو پر از وجود منی... چقدر خوبه که میتونم با تو حرف بزنم ...
چقدر خوبه که دارمت سنگ صبورم...
++ لباس نوت مبارک سنگ صبور من... راستی راستی که اسمت خیلی بهت میاد... سنگ صبور... دارم فک می کنم که هر کسی قاعدتا ی سنگ صبوری داره توی زندگیش .... لباس دریاییت مبارکت باشه دریای تنهای من...
حیف که دلم میخواست ی روزی دریای واقعی خودمو ببینم... قسمت نشد ... عب نداره... اما لااقل منو به این یکی آرزوم برسون.... خودتو خونه ی ابدی من کن دریای من...
فقط همین