.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بهاری ِ وجودت شده ام...

هوالغریب...


هوای پر از اکسیژن

خورشیدی که دیگر نورش مثل زمستان بی فروغ نیست

خورشیدی که در بهار دقیقا از شرق طلوع و از غرب غروب می کند


باد خنکی که وقتی از پنجره بر وجودم می خورد می لرزم...از آن لرزش های خوب...

می لرزم و با هر لرزش یاد بهارم می افتم...


بهار آرام آرام از راه رسیده و درختان بید مجنون که عاشق ِ آن ها هستم به شکوفه نشسته اند...



خدای خوبم

یگانه محبوب ِ ازلی ام


بهار در شکوه مندانه ترین جلوه اش از راه رسید...بهار را مهمان ِ همیشگی ِ دل هامان کن...


بهار با صلابت همیشگی اش از راه رسید... هم زمان با بهار ِ من...  بهارم را به تو سپرده ام محوب ِ ازلی ام...



بهار ِ زیبای ِ من

کاش می دانستی که بهاری ِ وجود تو شدن چقدر از من عمق گرفت و چقدر به من عمق داد...





+  یادش بخیر بچگیا چه خوب بود

حیف که هنوز صبح نشده غروب بود

چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت
وا شدن پنجره ها رو دوست داشت….



* آهنگ این پست جز بهترین هاست در وصف بهاری که امسال با وجود ِ تمام استرس هایش بیشتر از تمام عمرم دوستش داشتم...

پیشکش به نفس هایی که به من باز گرداندی...


هوالغریب...



گفته بودم بویش می آید


گفته بودم چشمانم این بار به طلوعش خواهد نشست


آمــــــــــــد


درست در محال ترین زمان


آمد و هم قدمم شد در محال ترین مکان ها و زمان ها...


آمد و هم قدمم شد در محال ترین شکل ممکن برایم


آن هم وقتی که ماه کامل بود



                            بهارم را گفتم





+ سراسرش رازی بود بین من و خدایم و صاحب ِ نامم و آن گوشه ی دنج ِ امامزاده و خواهش ِ پنهانی ِ دلی که در پنج شنبه ی آخر سال با نگاه به یک پوستر بهترین ها را خواست از صاحب این ایام...و نماز ِ شکری که در همان کنج ِ امامزاده خوانده شد...


+ دستامو بگیر تو دستات
یخ ِ این دستارو وا کن

خنده هات سبزه ی عیدن
خنده هاتو دوس دارم

منو با خنده صدا کن

با ی ذره مهربونی
منو پر کن از جوونی

بهار ِ من

هوالغریب...




بویَش می آید


انگار این بار واقعا در راه است و خواهد رسید


انگار این بار دیگر وافعا چشمانم به طلوعش خواهد نشست


بهارم را می گویم...



میشود غروب نکنی بهارم؟!




+ عکس کاملا در ارتباط با پست بالاست و مربوط می شود به زمستان ِ سال قبل که تا زانو در برف بودم و آن روز و آن برف ها که همه شان آب شدند...


زمستونه!!!

هوالغریب...



دستان ِ یخ زده...


دلی که دارد بین نا امیدی مطلق و کور سو های امید دست و پا می زند...


دردی که در سر تا سره وجودت می پیچد و تا خوده صبح می لرزی... دردی که سه ماه است جمع شده و حال بروز کرده...



این وقت ها مظلوم می شوی و یک گوشه می روی در لاک ِ خودت...



آخر زمستان است...





+ دستم بی حس ِ

اینجا زمستونه

اینجا به جز سرما چیزی نمی مونه

ای کاش بودی تو

می ترسم این لحظه

آخه نگاه ِ تو آرامش ِ محضه...

پلی بک ِ زندگی ام...

هوالغریب...



دور ِ تکرار است...


دنیا زده بر دور ِ تکرار...


عین آن وقت ها که هوس می کنم خانه ی سبز را هی بزنم عقب تر و دیالوگ های خسرو شکیبایی را بشنوم...هی تکرار کنم...


و حال زندگی دارد با من همین کار را می کند...


من را زده است روی ِ تکرار...


ولی من نمی خواهم همان کارها و همان اتفاقات تکرار شود...


متفاوت خواهم شد اگر خدا بخواهد...





+ زندگی است دیگر ... گاهی هوس ِ همه چیز می کند... حتی تکرار کردن ِ تو...  تکرار کردن تو با تمــــــــام ِ جزئیات...

درد دارد... خیلی هم درد دارد... آنقدر که لرزیدم... دخترک ِ قصه با تمام دخترانگی هایش لرزید ولی ایستاد...



+ ساز ِ بارون و صدامون

شب ِ تلخ ِ گریه هامون

من به جای ِ تو پریشون

تو به جای ِ من و ایوون

زیر ِ قطره های بارون