ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
دور ِ تکرار است...
دنیا زده بر دور ِ تکرار...
عین آن وقت ها که هوس می کنم خانه ی سبز را هی بزنم عقب تر و دیالوگ های خسرو شکیبایی را بشنوم...هی تکرار کنم...
و حال زندگی دارد با من همین کار را می کند...
من را زده است روی ِ تکرار...
ولی من نمی خواهم همان کارها و همان اتفاقات تکرار شود...
متفاوت خواهم شد اگر خدا بخواهد...
zendegist digar
darrrrrrrd darad
daaaaaaaaaard...
وا
چرا خارجکی؟
اوهوم...
درد فقط درد داره
khoda ro shokr ke mikhay motafavet bashi


امیدوارم که بشه و بتونم...


نمی دونم بتونم یا نه... واقعا نمی دونم...
خیلی خسته کنندست این تکرار...
میشی مرداب با تکرار... خیلی بده....
این متفاوت ترین تکرار ِ عمرم بود و هست...
نمی دونم...توکل به خدا...
miiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiitooni ba tavakkol be khoda
khob eshgham keshide fingilish benivisam asan
ایشالله



مردم چه عشقا که ندارن!!
خوش به حالتون....
نمیشه به مام عشقتون بکشه اصا؟
چرا که نه


این چرا که نه یه برنامه م هس تازشم تو کانال های غربی
چه قدر خوب

خوش بحال من پس
اووووم... چرا که نه... باس جالب باشه... در چه موردی هس این چرا که نه؟
دور ِ تکرار...

حال زندگی دارد با من همین کار را می کند...
من را زده است روی تکرار...
یه جایی این دکمه تکرار خراب میشه!
----
متفاوت خواهم شد اگر خدا بخواهد...
ایشالله...

ایشالله که هممون متفاوت تر از قبل بشیم...
من که می دانم
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
اگه همچین اتفاقات و داستان هایی وجود ِ واقعی داشته باشن اونم با مردای الان که شاید خیلی از مشکلات وجود نداشت...
ممنونم دوست عزیز...
قشنگ بود
...