ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
گاهی دل می شود یک زود پز... همین جور می جوشد... از آن زود پز ها که آنچنان می جوشند که هر دم می گویی الان است که منفجر شود...
و با حالی که نمی توانی آن را توصیف کنی به گوشه ای می خزی و در خودت فرو می روی... ولی ناگهان صدایی سرت را از روی زانوهایت بلند می کند... خودش است.... بـــــــــــــاران...
و لبخندی روی لبانت می نشیند که خدا هنوز هم گوشه چشمی به تو دارد...به خودت که می آیی می بینی روی پشت بام هستی و چادر نمازت روی سرت است و مُهری روبه رویت است و زیر باران ایستاده ای به نماز... آسمان می غرد...اما بی صدا... تنها برق هست و صدا نیست... عین دلت که دارد می جوشد ولی صدایی ندارد... درست عین همین آسمان که نورش تمام پشت بام را روشن می کند ولی صدایی ندارد...پشت بام گاه تاریک ِ تاریک می شود و گاه عین روز روشن...
گاهی تناقض نور و تاریکی ِ محض هم عجـــــــــیب به دلت می نشیند!!!
و آرام آرام باران تمام وجودت را خیس می کند و تو ایستاده ای به عشق بازی با محبوب ازلی ات...
روی بلندی نماز خواندن و خیس رحمت ِ خدا شدن به وجب به وجب جانت می نشیند...
و میان این حال دست به دعا می شوی... دست به دعا...با دستانی که خالی اند و تنها یادگاری ِ حرم ِ مهربان ترین ارباب به دورش است و این تنها سرمایه ی دستان ِ خالی ِ فاطمه است... دعاهایی که نمی دانم دلم آن ها را تا کجای آسمان خدا پرواز داد... درهای ِ رحمت خدا که باز بود... کاش دلم آنقدر نزد خدایش آبرو داشته باشد که دعایش تا خدا پر بزند و به استجابتی از جنس خداوند برسد...
و بعد آرام آرام باران کم می شود و تو دلت پـــــــر می زند... تا او... عجیب هم پر می زند...همیشه پر می زند در هوایش...
و بعد به راز ِ نردیکی ِ دل ها می بالی که چقدر عجیب در لحظه هوای ِ هم را می کنند ... چه هوای ِ نابی!!!
از آن هواها که داشتنش در این دنیا موهبتی بی شک از جانب خداست که نشان می دهد خدا دوستت دارد...
تو نشانه ی دوست داشتن ِ خدایی برایم...
و بعد هم یک دنیا حرف که هیچ کجا ثبت نمی شوند و تنها آرام آرام زمزمه می شود با خدا و گم شدن اشک ها در دل ِ باران خدا...
و بعد قرار و آرامش ِ پر کشیده از دل می آید.... و دلت می خندد...
راستی ، تا بحال لبخند ِ دلت را دیده ای؟!
آقای ستاره پوشم
یگانه امام و رهبر ِ دنیایم...
امروز تمام و کمالش دلم می رفت پی ِ شما... در پی یک راه که بتوان فاطمی شد و فاطمی ماند ...میان تمام ِ دعاهای امشب و دلی که تمام امروز می خواست بنویسد ولی اجازه اش داده نمی شد برای آمدنتان دعا کردم...
دعا کردم و خواستم که بشود...
مهدی جانم
دلم به آمدنی خوش است که می دانم در پس ِ تمام سیاهی های این روزگار که پر شده از آدم های نان به نرخ روز خور خواهد آمد...
همان آدم ها که همه چیز را در جهت منافع ِ خودشان می بیند و این میان عجیب نامتان و یادتان غریب مانده است...
دلم می خواهد به قدر ِ خودمان، حتی اگر کم باشد حقی که ناممان بر گردنمان دارد را ادا کنیم...
حتی اگر یک نفر با شما آشتی کند بس است برای ضمانت ِ حقیر ترین فاطمه ی دنیا....
مهدی جانم
می شود در این راه ِ پر از فتنه و هزار رنگ یاری مان کنید؟!!!
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج
+ از این به بعد اندکی متفاوت تر از انتظار و جمعه ها خواهم نوشت... برای شروع هم یکی از دوستانی که به تازگی به وبم اومدن از من درخواست کردن شعری که در وصف حصرت مهدی(عج) رو سرودن رو در وبم بزارم... برای همین هم شعرشون رو در یک صفحه در وبم گذاشتم...
این هم لینک شعر ِ ایشون: چه کنم؟!
هوالغریب...
باران
عکس های ِ یادگاری مان
عکس های دو نفره
و یک آرزو
حتی حال که دستانم خالی از دستان ِ توست
باران می بارد
شاید به حرمت ِ خواب ِ دیشبم و آن امامزده در دل ِ کوه
صدایت می زنم
و چه باور ِ سبزی در دلم جوانه زده است
که فاصله ام تا تو به قدر یک نفس است...
یک نفس ِ عمیق مهربانم
هوالغریب...
واژه به واژه با منی
واژه به واژه تو را نفــــس می کشم و کلمه می شوی و جاری می شوی بر تمام سکوت ِ مبهم این لحظه ها
رج به رج عشق می شوی...
...
این کلمه ها
این سطرها
هیچ کدامش بدون تو چنگی به دل نمی زند!!
نگاه کن!!!
هم ضربان تر از خودت در تمام لحظه هایم دیده ای؟!
هوالغریب...
دلتنگ ِ تو شدن چه شیرین می شود گاهی
دلتنگ ِ تو شدن چقدر می ارزد گاهی
دلتنگ ِ تو شدن چقدر می چسبد گاهی
دلتنگ ِ تو شدن چقدر عمق می دهد گاهی
حتی اگر ذره ای از حال ِ مرا ندانی
حتی اگر آخر شب باشد و جاده ای خلوت و سرعت ِ زیاد ِ ماشین و هوای خنک و پر ستاره و خلوتی دو نفره با خدا
حتی اگر تمام ِ خواب های شبانه ام را پر کرده باشی و هیچ کدام ِ این ها را ندانی بهار ِ من
حتی اگر میان ِ تمام این روزها گم شده باشم
حتی اگر تمام حرف های ِ این روزهایم سهم عکس هایی شوند که تمام دنیای ِ کوچکم را گرفته اند
حتی اگر...
راستی می دانستی حتی تمام ِ این روزها و این دلتنگی ها به تمام ِ روزهایی که نبودی و نداشتمت هزار، هزار برابر بیشتر می ارزد بهار ِ من؟!
+ چجوری بتونم تحمل ندارم
تو یادم بده...
هوالغریب...
هوای پر از اکسیژن
خورشیدی که دیگر نورش مثل زمستان بی فروغ نیست
خورشیدی که در بهار دقیقا از شرق طلوع و از غرب غروب می کند
باد خنکی که وقتی از پنجره بر وجودم می خورد می لرزم...از آن لرزش های خوب...
می لرزم و با هر لرزش یاد بهارم می افتم...
بهار آرام آرام از راه رسیده و درختان بید مجنون که عاشق ِ آن ها هستم به شکوفه نشسته اند...
خدای خوبم
یگانه محبوب ِ ازلی ام
بهار در شکوه مندانه ترین جلوه اش از راه رسید...بهار را مهمان ِ همیشگی ِ دل هامان کن...
بهار با صلابت همیشگی اش از راه رسید... هم زمان با بهار ِ من... بهارم را به تو سپرده ام محوب ِ ازلی ام...
بهار ِ زیبای ِ من
کاش می دانستی که بهاری ِ وجود تو شدن چقدر از من عمق گرفت و چقدر به من عمق داد...
حیف که هنوز صبح نشده غروب بود
چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت
وا شدن پنجره ها رو دوست داشت….