.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

باید کاری کنم...

هوالغریب....


امروز از آن روزهای سخت بود... از همان روزها که لحظه به لحظه اش را جان میدهی تا تمام شود ... تا استخوان هایت از فشارش خلاص شود... و تو ثانیه به ثانیه حس می کنی در قبری گیر کرده ای که هم از زمین رویت فشار است هم از آسمان... و تو لحظه به لحظه فشار را تحمل می کنی و دم نمی زنی... نمی دانم حکمت تمام این اتفاق ها چیست... من چقدر باید آب دیده شوم... چقدر باید ساخته شوم... چقدر ؟!


اصلا مگر نگفته اند که به هرکس در حد توانش میدهند؟ یعنی توان من این همه زیاد بوده است و من خبر نداشته ام؟



+ باید کاری کنم پدرم هیچ گاه نفهمد ...خیلی چیزها را نفهمد... مثلا نفهمد هر بار که ماشینش را به من میدهد من تا حد جنون می رانم ... چون می داند که با ماشین خودم نمی شود سرعت رفت... مثل همین امروز... اولین بار بود که داشتم صد و پنجاه میرفتم... آن هم با همان ماشینی که با خودش عهد کرده است روزی گل بزند برای دخترش... همیشه می گوید...این ماشین را برای دو پسرم گل زدم و حالا حتی شده برای عقد تو میخواهم گل بزنم و برای همین هم هنوز نفروختمش!! و من در دلم به این آرزویش می خندم ... و در دلم می گویم که دخترت ارزش دوست داشتن ندارد پدر خوش خیالم!!


++ یک عالمه حرف داشتم که بزنم... ولی نمی دانم چرا تا نوشتم یعنی توان من این همه بوده و من خبر نداشتم، به یک باره تمام حرف هایم ته کشید... خشک شد... یک باره لال شدم... چقدر حرف داشتم... دلم سوخت برای دلم که امشب هم باید تمام این حرف ها را با خودم بخوابانم!

خدای من


هوالغریب...


چقدر عمر بعضی چیزها کوتاهه...

چقدر میشه همه چی ی جور دیگه و بهتری باشه ولی نیست..

و کلی چقدر دیگه...

کلی حسرت دیگه که وقتی دونه به دونه مرورشون می کنی تمام قد میلرزی و می فهمی که به اندازه سن و سالت زندگی نکردی... زنـــــــــــــــــــــدگی ...

اوج سوختن هم همینجاست... ازینکه ی روز به خودت میای و می بینی چقدر بیهوده بودی... چقدر همه چیز الکی بوده... اون وقته که همه چی برات بی اهمیت میشه... به قول اونکه میگفت تهش که همه باید بمیرن! راست هم میگفت... اینطوری آدم راحت تره...ولی ی چیز توی زندگیم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم... تا آخرین روزی که زنده ام اینو یادم می مونه.... آدم هایی رو یادم می مونه که اومدن ولی تنها ترم کردن... آدم هایی که اومدن ولی زخم های قدیمم رو زنده کردن و رفتن...


اینم ی بخشی از زندگیه... اینکه یهو به خودت میای و می بینی دیگه هیچی مثل قبل نیست.. هیچی شبیه قبل نیست... دیگه هم نخواهد شد...

درسته با همه ی وجود می لرزی ولی سعی می کنی طاقت بیاری... عین محکم بودن در مقابل اون مرد بیخودی که فکر کرده بود چون ماشین شاسی بلند سواره می تونه هر کاری بکنه و انقدر وقیح باشه که به خودش اجازه بده سر من داد بزنه... و قبول نکنه که خودش مقصر این تصادف بوده... بعضی طاقت آوردن ها عین همینه... توی اون لحظه تو محکم واسادی و حرف میزنی ولی لرزش دست و بدنت رو حس می کنی.... و چـــــــــــــــــــــــقدر درد داره وقتی ی مرد غریبه به خودش اجازه میده سرت داد بزنه و تو حس کنی چقدر غریبی که هیچ کس کنارت نبوده تا بزنه تو دهنش...تا بهش زنگ بزنی که بیاد و بزنه توی دهنش...چقدر بده که ندونی به کی زنگ بزنی... تا دیگه جرئت نکنه سر هیچ زنی داد بکشه... لرزش دستت رو حس کنی ولی انقدر محکم وایسی  جلوی اون مرد که تهش برگرده بگه من غلط کردم... ولی امان از وقتی که میرسی خونه... میرسی خونه و اشکت در میاد... دیگه اون مرد نیست و تو راحت تمام لرزش بدنت رو خالی می کنی توی گریه هات... چقدر بعضی وقتا زندگی نامرد میشه... چقدر بعضی وقت ها تنها نرین می شی....زندگی هم همین حکایت رو داره... بعضی وقت ها محکم وایمیسی ولی داری میلرزی... میلرزی و اشک می ریزی ولی پای حرفت میمونی...


گاهی وقتا زندگی از ی دختر ی مرد میسازه... ی مرد که یاد میگیره از مردای واقعی حق خودش رو بگیره... می دونی این یعنی چی؟

یعنی اوج درد واسه ی دختر... واسه ی دختری که اگه قرار بود دختر باشه باید اشکش در میومد ولی وایمیسه و جواب میده!!!


باید اینارو چشیده باشی تا بفهمی یعنی چی!


زندگی خیلی نامرده...

شب عیده و من دلم بی نهایت تر از تمام عمرم پر از غصه اس...

نشستم تنهای تنها توی اتاقم و دارم می نویسم...


کاش زندگی اینطور نبود...

کاش راحت میشدم

خدایا نکنه منو یادت رفته باشه؟

سنگ صبور منی هنوز؟

خدایا فاطمه خیلی دلش گرفته میشه واسش دعا کنی؟

میشه بغلش کنی و ببریش پیش خودت؟!


دلم برای ماهی هایم تنگ شده است...


هوالغریب...


مدت هاست دلم هوای ماهی هایم را کرده است...

مدت هاست بدجور دلتنگ ماهی هایم شده ام... آن ها شاهدان زنده ی من بودند و من چقدر برایشان حرف میزدم و حالا که یک سال و خورده ای میشود که در اتاقم نیستند دلم برایشان لک زده است ....

چقدر بودنشان برای من خوب بود... چقدر دلم برای ماهی هایم تنگ شده است... چقدر می شد که نیمه شب ها می نشستم روبه رویشان و برایشان حرف میزدم و چقدر با دستانم بازی می کردند...

دوباره هوس ماهی هایم را کرده ام... هوس آکواریومم... هوس بودن ماهی هایی که همدم بودند و بودنشان برای من که تشنه ی دریا هستم غنیمت!


کاش هنوز بودید... امشب به عکس های ماهی هایم نگاه می کردم و بغض می شدم...


چقدر ماهی ها خوبند... چقدر ماهی ها خوبند!

چقدر ماهی و دریا خوبند...


و من  چقدر بودنشان را لازم دارم...


من دلم برای ماهی هایم لک زده است...




+ وقتی آدم دانه به دانه دلبستگی هایش را ازدست میدهد نشانه ی خوبی نیست... مثل ماهی هایم که بعد از این همه مدت تازه می فهمم که نبودنشان برای من چقدر سخت است...
مثل موهای بلندم که آن ها را هم پسرانه زدم و تازه می فهمم که دختر با موهای کوتاه یعنی چه!
تازه می فهمم که وقتی دختری از موهایش سیر می شود یعنی چه!
و در دلم دعا می کنم که هیچ گاه روزی نیاید که هیچ آدمی دانه دانه دلبستگی هایش را تمام کند!

++ هنوز هم دلم میخواهد بنویسم... حس می کنم از صد درصد تنها یک درصد نوشته ام... 
هنوز من لبریزم!

++ سنگ صبورم دارد هشت ساله می شود!!!!!
هشت سال!!!!
ای وااااای....

بمیرم برات دلکم...

هوالغریب...


از وقتی ازت دور شدم دیگه اون فاطمه سابق نشدم...

از وقتی دیگه اینجا نیومدم دلم دل نشد...

نمی دونی چیا که ندیدم...نمی دونی چه لحظه هایی رو چشیدم ...


چرا دیگه من نیومدم و باهات حرف نزدم سنگ صبورکم؟

چرا من ازت دور شدم؟

فقط خدا میدونه الان چه حالی دارم... دلم واسه دلم میسوزه...

خیلی دلم واسه دلم میسوزه...


میدونی یعنی چی؟!


کاش میشد تو رو بغل کرد... اون وقت بغلت میکردم و این چند ماه اخیر رو بلند بلند ضجه میزدم توی بغلت... انقدر گریه میکردم که سبک شم... که تموم شه این بغض لعنتی که نمی باره... که دیگه حتی اشکم نمیاد...


میدونی گریه نکردن یعنی چی؟

اینکه هی پر بشی و نتونی گریه کنی... اینکه هی پر بشی و بخاطر کلاس هات مجبور بشی همشو قورت بدی و ی لبخند مصنوعی بزاری روی صورتت...

تهشم بشه باد کردن چشمات که دکتر بهت بگه همش عصبیه...وگرنه چشمات سالمن...


اما نمیاد... خسته شدم از این همه حال بد و نگفتن...

دیگه نمی دونستم به جز تو باید به کی بگم حرفامو... جز تو هیچ کس واسم نمونده بود آخه...


زندگی این روزام دیدنی شده ...

صب تا شب سر کار...

شبم که میام

ی گوشه می شینم و با بغض کارای روز بعدو می کنم و با بدبختی می خوابم...

گوشه گیر بودن میدونی یعنی چی؟

تفریح نداشتن میدونی یعنی چی؟

عین ربات کار کردن میدونی یعنی چی؟


دلم واسه دل خودم میسوزه... این آهنگه رو میزارم و خودم واسه دل خودم میخونم...

ولی سرمو بالا میگیرم... از شدت گریه نکردن می لرزم و لکنت می گیرم ولی سرمو میگیرم بالا و نمیزارم هیچ کس بهم ترحم کنه... با هیچ کس از غصه هام حرف نمیزنم که کسی دلش برام نسوزه...


با اینکه خوب می فهمم وقتی می بینن صب تا شب کار میکنم و این همه خسته میشم واسه چیه ولی نمیتونن بگن نرو... جون می دونن اوضاعم از این بدتر میشه!


این همه گوشه گیری سهم من از زندگی نبود...


بمیرم واست دلکم که چقدر غصه خوردی...


ولی ازت ممنونم که تنهایی همشو تحمل کردی ولی نزاشتی دیگه کسی بهت بگه که دنبال محبتی...

اینم میگذره... خودم به تنهایی همه ی دردهاتو به جون میخرم...


بیا با هم بشینیم این آهنگرو گوش کنیم دلکم...




+ لطفا من را از روی نوشته هایم قضاوت نکنید... چون هیچ کدامتان جای من نبوده اید.. روزهایی که من دیده ام را ندیده اید... دردهای قلبم را احساس نکرده اید... شاید اگر می دانستید می توانستید درک کنید که چرا حالم این است...

اینجا آخرین سنگر من است که در آن راحت باشم... خودم باشم... لطفا اینجا را از من نگیرید...  من دنیال محبت و ترحم هیچ کدامتان نبوده و نیستم... که اگر بودم اوضاعم این نبود.. من تمام عمر سعی کردم محکم باشم ولی دردهایم را به کسی نگویم که مبادا غصه ی من ناراحت اش کند! تمام این چند سال با خنده به مردم زبان یاد دادم ولی نگذاشتم کسی بویی ببرد که فاطمه، حالش بد است...

سال ها جنگیدم که همه فکر کنند که فاطمه یک معلم و مترجم دو زبانه موفق است... لطفا این تصور را از بین نبرید...

بگذارید در خانه ام راحت باشم...

فاطمه اگر حرف نزند میمیرد...


++ پاییز در راه است و من چقدر پاییز را می خواهم... فصل کلاغ های محبوبم که وقتی غروب ها آواز سر می دهند من دلم میخواهد از جا کنده شود... یک زمستان دیگر و یک بزرگ شدن دیگر در راه است ...

احساسم کو؟!


هوالغریب....


گاهی وقت ها هست که چشمانت را به  روز قطره هایت که یادگار روزهای عینک است خوب نگه میداری که کسی متوجه قرمزی شان نشود... و شب ها که هیچ کس دیگر تو را نمی بیند بی خیال قطره ها شوی و زل بزنی به چشم هایت و دلت برای خودت و بی کسی ات بسوزد که چشمانت چقدر بی فروغ شده اند...


آدم خوب است کسی را داشته باشد که به او بگوید هیچ نگووو ... نگاهم کن.... و بگذار نگاهت کنم...

آن قدر نگاه کنی که تمام بی فروغی چشمانت را به دست باد بسپاری...


اما چه کنم که حتی در خلوت خودم هم حتی یاد عشقی را ندارم که به یاد روزهای بودنش، این روزها را سر کنم...


بگذریم...


+ هرکجا هم که باشم تو مال خودمی سنگ صبورم... خیالم راحته که شیش دونگ مال خودمی... فقط من... این حس مالکیت بهت رو خیلی دوس دارم... تنها چیز توی دنیامی که می دونم فقط و فقط مال خودمی... و این یعنی حس خوب! اینارو گفتم که بهت بگم فاطمه هرجا هم که باشه باز تو رو خونه ی خودش میدونه... تو خیلی ساله پناه منی.... پناه حرفای من از وقتی که خیلی جوون تر بودم تا حالا که یکی دو سالی تا سی سالگی فاصله دارم... این نشون میده تو پر از وجود منی... چقدر خوبه که میتونم با تو حرف بزنم ...


چقدر خوبه که دارمت سنگ صبورم...



++ لباس نوت مبارک سنگ صبور من... راستی راستی که اسمت خیلی بهت میاد... سنگ صبور... دارم فک می کنم که هر کسی قاعدتا ی سنگ صبوری داره توی زندگیش .... لباس دریاییت مبارکت باشه دریای تنهای من...


حیف که دلم میخواست ی روزی دریای واقعی خودمو ببینم... قسمت نشد ... عب نداره... اما لااقل منو به این یکی آرزوم برسون.... خودتو خونه ی ابدی من کن دریای من...


فقط همین