.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

حکایت من و تو...

هوالغریب...



این که می گویند مرده ها زنده اند و خوب همه چیز را می فهمند به راستی که صحت دارد...قبل تر ها هم برایم اثبات شده بود اما نه به این شکل...


صبح خوابی عجیب دیدم...بعد از سحر...


هیچ گاه نشده بود چنین خوابی ببینم ...هیچ گاه...



تو آمده بودی به خانه ی ما آقای هامون...هنوز هم باورم نمیشود که تو بودی...ولی خودت بودی...

با همان زنگ صدای دلنشین...


آمده بودی و نمی دانم چرا انقدر برایم آشنا بودی...انگار سال هاست تو را می شناسم...


ولی من حتی یک بار هم تو را از نزدیک ندیده بودم...


اما در خواب چقدر برایم آشنا بودی...آمدی به خانه ی ما...آمدی و خیلی مهربان نگاهم کردی...بعد من نزدیکت آمدم تو ایستاده بودی ...من کنارت نشستم...تو داشتی می رفتی...دستت را گرفتم ... گفتم من را با خودت ببر...


برگشتی و خیلی مهربان نگاهم کردی و گفتی نه...اما من باز گفتم که مرا ببر...و تو باز گفتی نه...

آخر بار لبخندی زدی و گفتی برای رفتن تو هنوز خیلی زود است...


و بعد از خواب پریدم...دقیقا همین جمله را گفتی...


هنوز زنگ صدایت در گوشم است...خودت بودی آقای هامون...


تو از کجا می دانستی که این روزها چه آشوبی در دل کوچکم هست که اینگونه جوابم را دادی؟!


هنوز که به این خواب فکر می کنم چشمانم مثل همین حالا پر از اشک می شود...


من که هیچ گاه خواب تو را ندیده بودم حال چرا این گونه به خواب من آمدی؟


اصلا تو از کجا مرا می شناختی؟


تو از کجا خستگی های دخترکی را دیدی که تنها دلخوشی اش عشق ِ اوست؟


تو از کحا تمام این ها را می دانستی آقای هامون؟


از کجا می دانستی که به من یادآوری کردی که دلم او را دارد؟


آخ که تو تمام وجودم را لرزاندی...

تمام وجودم را لرزاندی...



خوب من!کاش می دانستی که این روزها چه اتفاقاتی دارد می افتد...

خوب من!دیشب برایت نوشتم دلم بهانه گیر شده است و می ترسد...نوشتم دلم امنیت محض بودن تو را می خواهد...


اما حال او آمد تا این گونه به بفهماند همه چیز را...


آخ که چقدر دلم بودنت را می خواهد...


کاش بودی و سر بر شانه ات می گذاشتم و تمام این حرف ها را می گفتم...می گفتم تا بدانی که این روزها چقدر هستی در کنارم...





چقدر این دنیا عجیب است...



              درست مثل حکایت من ُ تو...



                          حکایت ِ عجیبی که عجیب صادقانه است و پاک...





+ نمی دانم چه بگویم در توضیح این خواب...فقط می دانم که واقعی بود...


می شود باز هم برای شادی روح سبز اش فاتحه ای بخوانید؟!



+ تنها خداوند شاهد است که خط به خط این مطلب را با اشک نوشتم...



سبز باشید....


صدای پای رمضان

هوالغریب...




صدای پایَش می آید...


نفس که بکشی خوب بویَش تمام مشامت را پر می کند...احتیاج نداری که حس بویایی ات خوب کار کند...


این جا دل است که بو می کشد...که نفــــــــــس می کشد...


حتی اگر خودت این روزها نفس ات بسوزد و حال جسمی ات خوب نباشد...


دلت که قرص باشد و از جایَش مطمئن باشی خیالت راحت است...وقتی بدانی دلت جایَش خوب است و این حالِ خوب تو را سرمست می کند...


دیگر حسابی نزدیک شده است...فردا روز اول است ...اولین روز از ماه میهمانی تو...


مهمانی ای که باشکوه است...


اما شکوه اش نه به رنگارنگ بودن سفره اش است و نه به خوردن تا حد انفجار...


شکوه اش به سادگی اش است...شکوه اش به آبدیده شدن است...شکوه اش به گرسنه شدنش است...



شکوه اش به پس گرفتن آن دو بال قشنگ است...



چه شکوهی بالاتر از این...



چه شکوهی بالاتر از آن حال ناب سحرها...آن دعا کردن ها...آن اشک ها برای خدا...سحرهای رمضان و آن نسیم های خنک که تو را از قید و بند هر چیزی که زمینی باشد دور می کند...


چه شکوهی بالاتر از آن دعاهای ناب لحظه ی افطار...دعا برای همه...برای خوشبختی او که...


چه شکوهی بالاتر از دعا کردن با دل ِ روشن...دلی که روزهاست روشنَش کرده ای....


چون روزهاست که دعا شده است ورد زبان تو...در همه حال...


حتی وقتی که سر کلاسی...وقتی به شاگردانت تکلیف می گویی و خودت به قدر یک دقیقه یا دو دقیقه در خودت فرو می روی و دعا می کنی...


دعاهایی که خیلی هاشان را در همان لحظه تایپشان کرده ای و اضافه شدند به تمام صفحات وُرد لپ تاپ ات...



دلت را روزهاست که روشن کرده ای برای این ماه....



و حس می کنی دلت عجیب سبک است...


حتی اگر تمام جسم ات سنگینی کند...سنگینی کند که بسته شده است به چهار ستون دنیا....



خدای خوبم...


محبوب ازلی من...


آرزویم این است که رمضانی بیاید و آن قدر از من راضی باشی که آرام در گوشم بگویی: 



خوش آمدی به رمضانم کوچک ِ سبزم...



امــــــــــــــــــــــــــــــــــا .....




ولی حال تنها می گویم:



خوش آمدی رمضان سبزم...





+التماس دعا از همه ی دوستان...


مثل همیشه میگم که :


در حق هم دعا کنیم...



آینده ی سبز و ارغوانی...

هوالغریب...



چند ساعتیست که همه چیز معلوم شده است...همه امیدوار شده ایم به آینده ای که شاید در آن همه چیز خوب شود و همگی خوشحالیم که حق به حق دار رسید...


آقای روحانی عزیز...خوشحالیم که رای من و امثال من شما را به چیزی که حق شما بود در بین دیگران رساند...


تبریک می گویم...



امیدواریم که شما دلسوز باشید و پایبند بمانید به تمام قول هایتان...


اینجا که همگی خوشحال اند و به خیابان ها ریخته اند تا در این شادی خودشان را با شما شریک بدانند...



به امید آینده ای سبز و ارغوانی...





+به حرمت اعتماد مردم خواهش می کنم پایبند بمان و مردانگی به خرج بده در این اوضاع نابسامان


Mr President ...





روزهای خوش دبیرستان

هوالغریب...



دیروز خیلی اتفاقی رفتم سراغ کیفی که زیر تختم است و این کیف پر است از چیزهای ریز و درشتی که هر کدام برای خودشان بودنشان علت دارد...


چشمم خورد به کاغذی لوله شده در گوشه ی کیف...می دانستم چیست...بازش کردم و یک سری روزهایی برایم زنده شد....روزهای خوش دبیرستان و آن شیطنت های عجیب من...از آن جایی که همیشه سر به زیر بودم هیچ کس فکرش را نمی کرد که تمام این شیطنت ها کار من باشد...تنها  معلم هایمان می دانستند و تمام بچه های کلاسمان...


آنقدر با معلم هایمان صمیمی بودیم که یکی از آن ها که صدای خوبی داشت برایمان آهنگ های مرضیه را می خواند...هنوز صدایش در گوشم است...یا یکی دیگر از معلم هایمان وقت هایی که درسمان تمام میشد شروع می کرد به ضرب زدن روی میز و یک سری دخترک، رها از همه چیز سرخوشانه میریختند وسط کلاس و تمام توانایی هایشان در رقص را به رخ یکدیگر  میکشیدند...هرچند در این مورد من کاملا ساکت بودم...چون هیچ گاه نخواستم که یاد بگیرم تا برقصم...و از همان وقت ها هم همیشه نقش رقص نور را داشتم:دی


و  یا در اوقات دیگر من می خواندم و بچه ها می رقصیدند... آن وقت ها آهنگ مورد علاقه بچه ها آن آهنگ کامران هومن بود...همان که می گوید نمره بیست کلاسو نمی خوام:دی


آهنگ درخواستی بچه ها بود...هی می گفتند فاطمه بخونش و من عین کلیپ تصویری اش اولش شروع می کردم به انگلیسی حرف زدن و دو نفر از بچه ها نقش های دیگر را بر عهده می گرفتند و خلاصه کلیپی می شد برای خودش:دی


آن ها می رقصیدند و من می خواندم:دی



                    چقدر دیوانگی هایمان رهــــــــایی داشت...



خلاصه که دیروز رفتم به خاطرات گذشته...


یادم می آید همیشه وقت های بیکاری من در دریچه ی کولر کلاسمان که به تمام کلاس ها راه داشت ادای نان خشکی در می آوردم یا سبزی فروش و این جور شغل ها...صدایم جان می داد برای این کارها:دی


آن قدر طبیعی میشد که مدیر و ناظم مدرسه فکر می کردند نان خشکی جوانیست که می آید دم مدرسه دخترانه و دارد مزاحمت ایجاد می کند و ما چقدر سر خوش بودیم که آخرش هم ناظم و مدیر مدرسه نفهمیدند که آن پسری که دنبالش بودند همان فاطمه ای بود که هیچ کس فکرش را هم نمیکرد...این را معلم هایمان می آمدند و می گفتند...همیشه می گفتند فاطمه نمی دانی که مدیر و ناظم همه بسیج شده اند که مچ این نان خشکی را بگیرند:دی


یادم نمیرود وقتی بعد از این که سال اول که با آن رتبه ی خوب در هیج دانشگاهی بخاطر اشتباه آن مشاور که باعث شد هیچ کجا قبول نشوم  و حسابی افسرده شده بودم رفتم مدرسه برای گرفتن دیپلم و مدارکم ...وقتی معلم ها من را دیدند همگی مانده بودند که چقدر من عوض شده ام...هنوز تقدیر نامه ی سازمان سنجش را دارم که چون در آزمون هایش همیشه رتبه ام تک رقمی میشد به من داده بودند... ولی بعدش هیچ دانشگاهی قبول نشدم و زندگی ام کلا عوض شد....


بگذریم...نمی خواهم آن روزها را مرور کنم...


یادم است با تمام معلم هایمان خوب بودیم و البته خیلی هم بچه درس خون بودیم... حتی یکی از معلم هایمان بود که گاهی که من سر کوک نبودم میگفت دلم برای شوخی هایت تنگ میشود بخند لطفا و من نیشم تا بنا گوش باز میشد و میخندیدم...


چقدر خندیدن راحت بود آن قبل ها...


آن قدر خاطره هست از آن دوران که نمی دانم از کدامشان بگویم...شاید به مرور گفتمشان...


دیروز از راه دانشگاه که می آمدم یکی از بچه های دبیرستان را در خیابان دیدم...میگفت از بچه های قدیم و آن همه شیطنت های من....من تنها لبخندی زدم و گفتم گذشت آن روزها...


برایم خیلی جالب است...در آن کلاس 19 نفری دو نفر از بچه ها برای خودشان مادر شده اند...همان دخترکانی که هنوز سرخوشی هایشان را یادم است حال مادر شده اند...حتی یکی شان را وقتی که باردار بود در دانشگاه دیدمش...آمده بود برای امتحان...من تنها به او خندیدم و گفتم این دیگر چیست....او خندید و دستش را روی شکمش گذاشت و گفت دخترم است...نگا جه تکانی می خورد در وجودم...


و من خندیدم .... حال دخترش باید یک سال یا کمی بیشتر و کمتر داشته باشد...


دیروز که رفتم سراغ کیفم و آن کاغذ را دیدم تمام آن روزها را یادم آمد...تمامشان...


یادم است یک روز یکی از بچه ها شروع کرد به کشیدن عکس هر کداممان...من هم فردایش برایش یک کاغذ A3 آوردم و گفتم همه مان را در کنار هم بکش و بعد هم به تعداد تکثیر می کنیم تا یادگاری بماند برایمان...


وآن روز که دوستم را در دانشگاه دیدم به او گفتم هنوز آن کاغذ را داری؟ لبخندی زد و گفت:قابش کرده ام و زده ام به دیوار اتاقمان...دخترم باید مادرش را ببیند...



و حال میرسم به خودم...


دوست داری از خودم بشنوی؟!


اگر دوست داری روبه رویم بنشین و خوب گوش بده...به چشمانم نگاه کن و بگذار من هم به چشمانت نگاه کنم و خودم را در قاب قهوه ای چشمانت ببینم و برایت بگوبم...


آخر تنها و تنها دوست دارم با تو حرف بزنم خوب ِ من...



این روزها کمی ساکت شده ام...از دیروز دلم بدجور هوایی شده و کارم شده زل زدن به عکس بالای تختم و حرف زدن با صاحب امروز...


و خواستن ِ تو با تمام وجودم...



نمی دانی چقدر دلت پر پر می زند وقتی که چشمانت شش گوشه اش را ببیند...نمی دانی چقدر بی تاب و بی قرارش می شوی وقتی که چشمانت ببیند...تا وقتی ندیده باشی تنها یک آرزوست...اما وقتی ببینی میشود تمنا...می شود بی قراری برای صبح های محشر بین الحرمین و آن خلوت و قدم زدن بین یک عالمه کبوتر...


آخ که این روزها دلم بدجور هوایی حرمش شده...هوایی سفری که می گویند هر چه سختی بیشتری داشته باشد زیباتر است...و به راستی که چنین است...



باید دیده باشی تا بی تاب شوی...باید دیده باشی تا بفهمی بی قراری یعنی چه...


باید چشمانت دیده باشد تا بدانی اشک ریختن در مقابل قتلگاه یعنی چه...


باید چشمانت دیده باشد تا بدانی که راه رفتن هم در آنجا جرئت می خواهد...



تنها همین...






+این هم همان نقاشی که از آن نوشتم...نقاشی که شده است خاطره ی فراموش نشدنی من از دوران زیبای دبیرستان...


من هم بین این 19 نفر هستم:دی



مـــــــــــــــــــــــــــاهِ من

هوالغریب...


صدای باد می آید...


زوزه می کشد و با همه ی وجود می لرزم...خسته می شوم از درس خواندن و می روم روی پشت بام...با وجود شدید بودن باد...می روم تا تمام دل مشغولی هایم را به دست باد بسپارم و رها شوم...هر چند که امروز تو رهایم کردی...


باد می وزد و من را با تمام وجود تکان می دهد...حس می کنم الان است که از زمین بلندم کند و در میان هوا برای خودم تاب بخورم... 


دستانم را باز می کنم و سرم را رو به آسمان می گیرم و زل میزنم به ماه...به ماهی که همین روزهاست که کامل شود...باد تکانم می دهد و من عین خیالم نیست...تنها زل زده ام به ماه...و دستانم را باز کرده ام...



حس می کردم الان است که ماه از آن بالا بیفتد در آغوشم... دستانم را باز کرده بودم و آغوشم پذیرای ماه بود...


ماه من...بیا...بیا ...

برایش حرف زدم...آن هم در حالی که ماه در آغوشم بود...


خدا بود و من بودم و ماهم و یک عالمه باد...


چقدر دوست نداشتم آن لحظه ها تمام شود...

همیشه باد را دوست داشته ام...


یک جور ابهت دارد که به من احساس غرور می دهد...یک جور اقتدار....اما اقتدارش اقـــــــتدار است...واقعیه واقعی...پوشالی نیست...


چقدر خلوتمان را دوست داشتم...


برایش حرف زدم و او هم تنها نگاهم کرد و هیچ نگفت...تنها و تنها گوش داد...گوش داد و اجازه داد فاطمه اش سبک شود...


آرام شود...



فاطمه اش


خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی شد...



                                                  رهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شد...




+در این شب سرد بیدارم ُ و بس


دلتنگ توام درگیرِ قفس


با هر چه صدا با هر چه نفس


فریاد از تو ای عشـــــــــــــق


...


خاموشم و سرد با یادِ تو من...

...



*مدتی ترجیح میدم دور باشم از فضای مجازی...و امتحاناتم بهانه ی خوبی شدن برای این دور شدن و فاصله گرفتن...

تو این مدت کم شدن حضورم در خونه هاتون رو ببخشید...


میام و می نویسم اما کمتر و ساکت تر از همیشه....


ســـــــــــــــبز باشید....