.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای تو...

هوالغریب....


باید بنویسم! چیزی سراسیمه مرا از بستر خاموشی‌ام بیدار کرده و به نوشتن اجبارم می‌کند... واژه‌ها سرازیر شده‌اند از خواب به بیداری‌ام...
من خواب تو را دیده‌ام؟! نمی‌دانم...
واژه ها راه نفس‌ام را بسته‌اند... پر از حرف‌های گفته و نگفته‌ام... یک نفر یقه‌ام را گرفته و تا تمام بغض‌هایم را روی کاغذ نبیند رهایم نمی‌کند... کلنجار می‌روم با خودم، با قلمِ در دستم، با خطوط صاف این کاغذ، که ننویسم...
اما نمی‌توانم...
اما انگار راهی جز نوشتن ندارم...قلم در دستم مثل بدن کسی که صرع گرفته باشد می‌لرزد... سردم است... و هیچ چیز هم قرار نیست مرا گرم کند...انگار پای کوه ایستاده‌ام و بهمن دارد روی سرم سقوط می‌کند... سردم است، اما آتشی از درونم زبانه می‌کشد. که می‌سوزاندم و گرمم نمی‌کند...باید بنویسم. شاید نوشتن، این ارتکاب تکراری، کمی آرامم کند...
من باید برای تو بنویسم. می‌نویسم. می‌نویسم و نمی‌خوانم. می‌نویسم و چشم‌هایم را می بندم... بغض می‌کنم و دلم به حال تو می‌سوزد که مجبوری مخاطب هذیان‌های من باشی...
چقدر نوشتن برای تو سخت شده است خدایم...ملامتم نکن! من خودم بارها از خودم پرسیده‌ام که چرا باید برای تو بنویسم؟!؟ بارها رو در روی خودم فریاد زده‌ام... بارها دست خودم را گرفته‌ام، راهم را کج کرده‌ام و رفته‌ام...اما باز تو به سراغ من آمده‌ای...

بعد از ماه ها آمده ام که بنویسم...

آیا هنوز هم اینجا کسی هست که حرف های مرا بخواند؟

سنگ صبور قشنگم!

نمیدونی چقدر دلم پر می زد واست. هنوزم تو تنها سنگ صبور منی... هنوزم یک تار موی تورو به صدتا چیز دیگه نمیدم...