.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

عنوان ندارد!!!

هوالغریب...



آن وقت دور ِ زبان یاد گرفتن هایم بود...آن وقت ها که دوم دبیرستان بودم و این زبان خواندن ها به جانم نشسته بود...آن وقت ها که زنگ های تفریحم در مدرسه با کتاب های زبان می گذشت و پشت تمام این کتاب ها دخترکی بود که نان خشکی ِ آن اطراف بود که هیچ گاه مدیر مدرسه نفهمید آن نان خشکی ار کجا صدایش می آید...از همان وقت ها که مدیر مدرسه مان می گفت نباید اطراف یک مدرسه شاهد نان خشکی بیاید... از همان وقت ها که بین بچه ها نامم کشور خانوم بود و یکی از بچه ها اسمش ایران بود و قرار بود پسر ایران خانوم بشود داماد کشور خانوم که بنده بودم... از همان وقت ها که در نماز خانه چادر سفید گل گلی سرم می کردم و با دندانم چادرم را می گرفتم و به دختر ِ نداشته ام پز می دادم...


از همان وقت ها که نماز خانه ی مدرسه مان در عین کنج بودنش و زیارت عاشورا های محشری که هر پنج شنبه صبح با اشک می خواندم برایم پر بود از دیوانه بازی های محض...پر بود از ادا در آوردن در مراسم ها در کنار معلم ها و غش کردن آن ها از دست دیوانه بازی های من...همان معلم هایی که هر وقت در خیابانی، جایی ببینمشان آن ها تنها دیوانه بازی های مرا به یاد می آورند...


از همان وقت ها که اینترنت مثل حالا فراگیر نبود و وقتی قرار میشد در کلاس زبانم یک آهنگ یا یک خبری را بنویسیم بشود همه را از نت در آورد...آن وقت ها زمان ِ ده بار گوش دادن تا شاید فهمیدن بود...آن وقت ها زمان صدای مدم دایل آپ بود و صدای کانکت شدن هایش...


آن وقت ها که یک آهنگ در کلاس پخش می شد و همه به هم زل می زدند و هیچ کس نمی فهمید...

از آن وقت ها سال ها گذشته و دیگر آهنگ ها به سختی ِ آن دوران نیستند...


و حال که نوبت به آهنگ پخش کردن های خودم رسیده...حال که دنیا چرخیده تازه می فهمم چه لذت عجیبی می برده معلم آن وقت هایمان که زل می زده به قیافه های ما...


اولین باری که یک آهنگ را قرار بود گوش بدهیم را خوب به یاد دارم...یک آهنگ بود از یک خواننده ک اسمش چِــر بود و آهنگ ترکیبی از زبان اسپانیایی و انگلیسی بود...


وقتی می گفت دُ وِ لَمُر ِ چشم های ما گرد می شد که این دیگر چیست...و دلمان خوش می شد که لااقل آن آی کَن نات اول آهنگ را می فهمیم و به خودمان می بالیدیم که عجب زبان بلد هایی هستیم ما!!!


و حال دوباره به همان حال رسیده ام...به همان حال ِ گرد شدن ِ چشم ها...اما دیگر گوش هایم پر می شود از ق گفتن ها و زبان فرانسه ای که مثل انگلیسی برایم با یک عالمه نشدن و نفرت شروع شد و حال به علاقه رسیده است و وقتی می شنوم یک آهنگ فرانسوی و یک کلمه می فهمم چقدر دوباره ذوق می کنم که عجب فرانسه بلدی هستم من!!! ولی این بار خوووب می دانم که هیچ چیز بارم نیست :دی


در دلم کودکانه ذوق می کنم که پاریس را پَقی بگویم و فامیلی ام که ر دارد را با ق بگویم و بخندم که عجب فامیلی ِ مضخرفی شد!!!


و بعد اسم ها را شروع کنم با ق بگویم و کودکانه بخندم که عجب ِ زبان خنده داری دارند و گاهی زبانم بگیرد وقتی قرار می شود یک عالمه ق و خ را با هم ترکیب کنم و بعد کلی فعل صرف کنم و یاد بگیرم که فلان کشور مونث است و کتاب مذکر است و هزار جور داستان ِ دیگر...





+ و بعد در انتهای نوشتن هایم یادم بیفتد که با چه حالی تمام ِ این خاطره بازی ها را نوشتم...بعد از یک شب ِ سخت که دلم شکست...بد هم شکست...اما آه نکشید... آه نکشید... تنها رها کرد همه چیز را به دستان ِ خداوند که قادر ِ مطلق است...


حتی خودم هم نمی دانم که چه شد به یاد آن زمان ها افتادم....تنها دست به قلم(همان کیبرد ِ ایسوز جان) شدم که بنویسم و وقتی به خودم آمدم دیدم که این ها را نوشته ام!!! بگذارید به حساب همان دیوانه بازی ها...


اما دیوانه بازی هایی که باید فاطمه را بشناسی!!!



   ? Where are you now my love+

I need you here to hold me


Whispered so sweetly

Feel my heart beating



 


این هم همان آهنگی که در بالا از آن نوشتم...

جوانی به سادگی از راه رسیده!!!

هوالغریب....




دیدن ِ دوستان ِ قدیمی بعد از چندین سال!!


وقتی سنگ صبور ِ کوچکت مایه ی وصل می شود تو ته دلت خوشحال می شوی که سنگ صبور ِ کوچک ِ تو که این روزها برای ِ  تمام آن آدم ها مرده است حال مایه ی وصل شده و در دلت به سنگ صبورت که کم کم دارد شش ساله می شود می بالی...


و بعد به این بهانه همه دور ِ هم جمع می شوند...دوستان ِ دبیرستان...  شیرین ترین دوران ِ زندگی ام!!!

 

به واسطه شرایط دانشگاهم هیچ گاه نشد که جمع های دانشجویی را بچشم و حال تمام آن دوستان که صدای خنده هامان گوش فلک را کر می کرد دور ِ هم جمع شده بودیم...هر کدام در گوشه ای از ایران درس خوانده بودند...


و حال دور هم جمع شدن ِ تمام آن دخترکان ِ بازیگوش که شیطنت های مرا دیده بودند عجیب بود... و حال فاطمه ای را می دیدند که زمین تا به آسمان با آن زمان ها فرق کرده است...


یکی شان یک پسر کوچک داشت و از شیطنت های پسرش می گفت و دیگری از اتفاقات این چند سال ِ زندگی اش.. و هر کس این چند سال بی خبری را برای همه می گفت و بعد هم همه شده بودند همان دخترکان ِ سرخوش و بازیگوش...


همه یادشان افتاده بود که چه ها که نمی کردیم و همه با هیچان اتفاقات آن سال ها را تعریف می کردیم و صدای خنده ها بلند بود...


و همه این میان خوب یادشان مانده بود خواندن های مرا...و بعد همه شان شده بودند همان بچه ها... همه مان بیست و پنج سالگی را تجربه می کردیم... ولی چه بیست و پنج سالگی های متفاوتی!!!


دغدغه ها چقدر فرق داشت...


اما به قدر چند ساعت دور شدن از تمام دغدغه های بیست و پنج سالگی خیلی خوب بود...


به قدر چند ساعت دوباره دبیرستانی شدن خیلی خوب بود...


و من که در نظر آن ها افتاده و ساکت شده بودم در دلم خوب می دانستم که راست می گویند... در ذهنم تمام این سال ها مرور میشد که زندگی چقدر بالا و پایین داشته برایم...


و بعد سرخوشانه تمامشان مثل آن وقت ها می رقصیدند و من هم مثل تمام آن وقت ها... گاه بعضی چیز ها هیچ گاه عوض نمی شود...


مثل زهرا که امروز می گفت تو هر چقدر هم که شوهرت را قبل از ازدواج بشناسی تا با او زیر یک سقف نروی به آن شناخت کامل نخواهی رسید!!!


و چقدر راست می گفت... گاهی بعضی چیزها را باید زندگی کنی تا بشناسی...


باید ثانیه و دقایق و ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها خرج کنی تا زندگی کنی و برسی به تمام آن چیز ها که سهم ِ توست از زندگی!!!!


باید عمیق شوی ... باید زلال شوی ...


یا به قول فامیل ِ دور ِ کلاه ِ قرمزی ِ محبوبم: راه رفتنی رو باید رفت...در ِ بستنی رو هم باید بست...


زندگی یعنی همین!!!





+ گاه بعضی روزها می شوند روز ِ جواب...انگار تو تمام و کمال حکمت خیلی اتفاقات را می فهمی ... و تو می فهمی که چقدر گاهی عجول بوده ای برای خیلی از اتفاقات...


و خوب می فهمی که جوانی همان اتفاقی بود که فکر می کردی به این سادگی ها نمی رسد و حال دارد روز به روز سپری می شود و تو هر روز به قدری بزرگ می شوی و عمیق....


امان از این زندگی!!!



+هنوزم دور ِ خودم می چرخم

من و این عقربه ها هم دردیم

خستگی...

هوالغریب....



نه که فکر کنی می خواهم برایت سوگنامه بنویسم... نه!!


نه که فکر کنی انقدر حالم بد است که می خواهم قید همه چیز را بزنم و بروم پی کارم... نه!!!


نه که فکر کنی می خواهم بروم و اینجا بماند برای خودش... نه !!!! فکرش را هم نکن!!!   محال است!!!


سنگ ِ صبور ِ من تا وقتی که فاطمه زنده هست خواهند ماند... اینجا حریم ِ ماهی کوچکیست که عاشقانه خدایش را دوست دارد...


نه که فکر کنی عین خیلی از وب ها می خواهم جَــو بدهم و شما بگویید که ای وای کجا می روی و من بخواهم بفهمم که چقدر مهم هستم... نه!!!


نه...


هیچ کدام این ها نیست... خیالتان راحت!!!


این چند وقت ِ مرا خوب بخوانید خواهید فهمید که خسته ام... تنها همین!!


خستگی که شاخ و دُم ندارد...


خستگی خستگیست!!!!


اگر علاج نشود یقه ات را روزی خواهد گرفت و تو را به جبران ِ تمام کم کاری هایت برای رفع ِ خستگی خواهد گرفت....


برای همین هم می خواهم قبل از این که یقه ام گرفته شود مدتی نباشم... مدتی باشم برای خودم و او... نمی دانم تا به کی!!!


برای همین هم تمام قد در مقابلتان می ایستم و می گویم که خسته ام!! محکم می ایستم و می گویم که خسته ام...


نه می لرزم و نه هیچ چیز ِ دیگر... دلم قرص است...



می دانم که باز خواهم گشت... چون اینجا متعلق به من است!!!


اینجا سرای ِ دل ِ من است!!!




باز خواهم گشت اگر خدا بخواهد...





+ یکم فرصت و استراحت می خوام...



* در حق همدیگه دعا کنیم...    سبز باشید دوستان...



داغ است داغ ِ دوری ات عزیزکم...

هوالغریب...


میان تمام ِ هیاهو ها و شلوغی ِ این روزها باز هم برای بعضی چیزها باید خواسته شوی...حتی اگر آن موضوع تنها دلخوشی ات برای نذری هر ساله و شستن ِ دیگ های نذری ِ امام حسین باشد...


اگر بخواهد که برسی حتما می رسی...حتی اگر کلاس هایت باعث شود که تو تازه  هشت و نیم شب به خانه برسی و در دلت ناامید باشی که حتما دیگر نذری پخش شده...و بعد که می رسی می بینی نذری ها پخش شده ولی هنوز دیگ های برنج دست نخورده مانده اند و تو تنها چادرت را در می آوری و با همان لباس ها مشغول می شوی...آن قدر دیگ بزرگ است که راحت در آن جا می شوی...و با وجود خستگی ات شروع می کنی به شستن...


سنگین است ولی این کار ِ هر ساله ی توست...این را دیگر همه می دانند...


و بعد تو در تمام مدت باز هم دعایی...دعایی و دعا و دعا...


و در دلت شاکری که هنوز هم به تو اجازه می دهند که خدمت کنی برایشان...هنوز اجازه می دهند که خسته ی کار برای ارباب شوی...


هنوز صاحب نامت هوایت را دارد...هنوز اجازه می دهد که برای پسراش کار کنی و خسته شوی...


ولی تو خوب می دانی که خودت را میان ِ تمام این شلوغی ها گم کرده ای...


به روی خودت نمی آوری...چون خوب می دانی که اگر به غصه هایت رو بدهی تو را رسما می خورند....همان معده درد های ِ لعنتی که بیشترش عصبیست کافیست برای از پا در آوردن تو....


و در دلت همیشه دعا می کنی که کاش هیچ کس درد ِ معده را تجربه نکند که عجب درد ِ نامردیست... انگار کسی تمام ِ وجودت را در مشتش می گیرد و فشار می دهد...و حتی ار تصور ِ آن درد ها که تو را بارها به مرز بیهوشی رسانده هم می لرزی...


ولی تو قول داده ای که خوب باشی...برای همین هم رو نمی دهی به غصه ها...خودت را سرگرم درس و کلاس های آموزشگاه می کنی که کمتر فکر کنی...


ولی یک قانون نانوشته ای این میان هست که می گوید هر چقدر هم که خودت را شلوغ کنی و گم شوی میان ِ هیاهوی روزها باز آخر شب ها وقت ِ انتقام می شود انگار...انگار که گوشه ای تو را تنها پیدا می کنند و هر بلایی که دلشان بخواهد سرت می آورند...


امان از این قانون های نانوشته!!!


ولی تو باز هم به روی خودت نمی آوری...آخر ِ شب ها هر جوری هست می خوابی...
از وقتی یادم می آید همین طور بودم هر وقت که زیادی خسته می شدم بی خواب می شدم و می شدم جغد ِ بیدار ِ شب ها...


و گاهی هم مثل حالا می شود نگاه شوی و نگاه و نگاه...این روزها بیشتر دارم به زبان ِ فرنگی ها حرف می زنم تا زبان مادری ام...به آدم های اطرافم بیشتر نگاه می کنم تا حرف بزنم... و بیشتر ِ حرف های این روزهایم هم خارجکی شده...بد هم نیست...گم شده ام میان ِ تمام کلمه های فارسی و انگلیسی و فرانسه...


گاهی فرانسه می شوم و گاهی هم همان انگلیسی که سال هاست با من است...


اصلا دوست داری داستانش را برایت بگویم عزیزکم؟!


پس باز هم طبق ِ عادت همیشگی ِ مان روبه رویم بشین...زانو به زانوی من...و زل بزن به چشانم و گوش بده...


آن وقت ها دبیرستانی بودم که زبان را شروع کردم...و البته متنفر از زبان بودم...راهنمایی یک معلم ِ زبان داشتم که من را از زبان متنفر کرد...آن وقت ها در زمان ما از دوم راهنمایی بچه ها زبان داشتند ولی من بخاطر شرایط مدرسه ام از همان اول راهنمایی زبان داشتم ... ولی معللمان آن قدر بد بود که من که از زبان هیچ تصوری از آن نداشتم از آن متنفر شدم...بگذار یک چیز را یواشکی برایت بگویم...اولین املای زبانم را پنج شدم... و تمام ِ آن روز را گریه کردم بخاطر نمره ام... بین خودمان بماند مهربانم...


یادش بخیر...چقدر آن نمره برای ِ تمام عمرم ماندگار شد در ذهن من...


و گذشت و گذشت و این تنفر همچنان بود و من زبان را فقط می خواندم و حفظ می کردم...در ریاضی و این قبیل درس ها همیشه نمره هایم عالی بود ولی زبانم مایه ی خجالت بود همیشه ... هیچ گاه نمره ام از پانزده بالاتر نرفت...و رسید به اول ِ دبیرستان و تابستان بود که دیدم دیگر دارد سخت می شود این زبان و این گونه شد که رفتم آموزشگاه...


اولین معلم آن وقت هایم مسئول همین آموزشگاهیست که الان در آن درس می دهم...تابستان بود و اولین جلسه اش را خوب به یاد دارم...وقتی وارد کلاس شد شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و من عین خنگ ها فقط نگاه بودم...نه تنها من بلکه تمام بچه ها...ولی کلاسش خیلی بهتر از این حرف ها بود...طوری شد که وقتی تابستان تمام شد من کلاس هایم را ادامه دادم...آنقدر ادامه دادم و تمام سال ها دوم و سوم را بدون یک ترم وقفه زبان خواندم...در کنار درس های مدرسه...ساعت سه از مدرسه می رسیدم و چهار کلاس زبان...سخت بود ولی شد...


چون به زبان خیلی علاقه مند شده بودم...زنگ های تفریح در مدرسه زبان می خواندم و سرم گرم ِ کتاب های زبانی بود که تمام ِ آینده ی مرا ساختند...


و رسید به پیش دانشگاهی...و دیگر من زبانم تمام شده بود...و می خواستم در دانشگاه زبان بخوانم از بس که علاقه ام به زبان زیاد شده بود...و همیشه رتبه ام در کنکور های آزمایشی سنجش عالی میشد...


ولی قصه به این سادگی ها هم نبود عزیزکم...


به سادگی یک نفس کشیدن در کنکور قبول نشدم و تمام ِ آمال و آرزو های نجیبم به باد رفت...و من شده بودم خسته و درمانده که قصه باز هم چرخید و من برای اولین بار معلم شدم ... درس می دادم...آن هم منی که بخاطر اشتباه آن مشاور قبول نشده بودم ترجمه ها و تحقیقات دانشجوهایی را انجام می دادم که حسرت ِ آن کارتی که آن ها داشتند و من نداشتم بر دلم بود...


و من سال بعد دانشجو شدم...یک سال وقفه افتاد ولی با تجربه شدم...آبدیده شدم آرام ِ جانم...


و حال امروز من، فاطمه ی خجالتی  آن وقت ها را در وجود یکی از شاگردهای امروزم دیدم...مثل آن وقت های خودم دبیرستانی بود...حتی عینک هم داشت مثل آن وقت های من...


 مسئول آموزشگاهمان امروز بعد کلاس از من پرسید چطور بود کلاس؟
من گفتم فاطمه ی همان وقت ها را تحویلم دادی که مرور ِ گذشته ها کنم؟!
و او تنها خندید و گفت می دانستم که همین را می گویی ...و می دانستم که خوب از پَسَش بر می آیی...

امروز من فاطمه ی همان وقت ها را دیدم آرام ِ جان خسته ام...


می بینی دنیا چقدر مرا تابانده عزیزکم؟!!!



راستی تو می دانی
در پس چند سال تابیدن به تو می رسم عزیزکم؟!


می دانی که عجیب داغ است داغ ِ دوری از تو...
 

 
 + خدایا اگر بنده ای بد کارم

شوق ِ رحمت دارم


 اشک ِ غم می بارم

بی قرارم

...


سلاح من چشمان ِ من است

من به پشت درم


جان مولا وا کن


آنقدر در می زنم تا که بگشایی...



پنج سال گذشت!!!!

هوالغریب...




الان که فکر می کنم می بینم خیلی زود گذشت...هر چند که یه وقتایی از این پنج سال به قدر پنجاه سال بود

ولی...

شد پنج سال!!!!


یادته روز اول با چه عشقی اومدم و اینجا ساختمت؟!!

یادته اون روز به این فکر می کردم که با چه آدرسی بسازمت و عنوانتو چی بزارم؟!


یادته که شدی دریایی که تنهاست؟

یادته شدی سنگ صبور ِ من؟


شد پنج سال!!!!

به همین زودی!!!




+دلم می خواست خیلی بهتر و بیشتر برای سنگ صبور ِ 5 سالم بنویسم ولی نتونستم...

فقط خیلی ساده میگم که :


سنگ صبور ِ 5 ساله ی من! تو 5 سال ِ منو تو دل ِ خودت داری...جلوی چشمام قد کشیدی و قد کشیدم... 


پنج ساله شدنت مبارک سنگ صبور ِ کوچولوی ِ من...


این هم لینک اولین پست سنگ صبور من:  و اولین پست...



+ قسمت نظرات باز شد...