.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

قرار بود...

 ... 

قرار بود دیگر اینجا بماند برای همیشه... 

قرار بود که خداحافظی ام برای همیشه باشد... 

قرار بود که دیگر اینجا نه خبری از من باشد و نه خبری از خط خطی هایم... 

قرار بود که دیگر اینجا جایی نباشد برای نوشتن... 

 

قرار بود... 

 ... 

 

اما بعد از ماه ها اینجا باز هم شد پناه حرف های من... 

باز هم اینجا شد سنگ صبور من... 

باز هم اینجا نوشتم تا ثابت کنم بودنم را،نفس کشیدنم را... 

ثابت کنم که اینجا هنوز متعلق به دل من است.... 

ثابت کنم اینجا هنوز هم می توان حرف زد... 

ثابت کنم که اینجا هنوز هم منطقه ی اختصاصی دل من است...  

 

 پس اینجا قدمت هایت را آهسته تر بردار...  

و باز هم بلند می گویم که سلام...

...

..


 

اندکی تامل کنیم!!!

 ...

بعد از مدت ها تقریبا دو ماه شروع کردم به نوشتن حرف دل...منظورم نوشتن تو این دنیاس...

و گرنه نوشتن که کار روز و شب منه...

امروز و اینجا می خوام از چیزایی بگم که سکوت کردن در موردشون اصلا جایز نیست...

می دونم... خوب هم می دونم که نوشتن و ننوشتن این حرفا هیچ سودی نداره...

فقط من دارم یه وقتی واسه تایپ اونا میزارم...اما میگم... به سهم دل خودم میگم...

حتما همه می دونین که چه ایامی رو پشت سر گذاشتیم...روزها و شبای عزیز محرم...

اما از محرم چیزی جز یه اسم بیشتر مونده؟؟؟؟

حالا چرا این حرفو می زنم...علت اصلی هم که ترجیح دادم این سکوت رو بشکنم شنیدن یه چیزی به اسم مداحی بود...با این مضمون:

...

تو ذکرا فقط یا حسین مُده ... هر چی به جز این گشته دِ مُده...

هر شب به شما من تک می زنم ... تو جواب ندی پیامک می زنم...

...

وقتی این رو شنیدم دیدم دیگه واقعا سکوت جایز نیست...

راستش بهم بر خورد...خیلی بر خورد...بهم بر خورد که خیلی ها این حرفا رو می زنن و با سکوت مواجه میشن...

اما من نمی خوام سکوت کنم!!!

محرم اینه؟؟؟؟!!!!

حرف زدن با امام حسین اینه؟؟؟

این روزا محرم شبیه یه جشن شده ...نه عزاداری...یه جشن که توش غذا میدن!!! همین...

قهوه ی تلخ هم این خصلت رو به خوبی نشون داد...شده حکایت باقالی پلو با ژله این فیلم...

تو ایام محرم چیزایی دیدم که گاهی باورم نمیشه که با چشمام همچین صحنه هایی رو دیدم...هر سال هم دریغ از سال پیش!!!!

از دعوا کردن سر نذری گرفته تا شنیدن چیزایی که به اصلاح نوحه هستن!!!

لازمه که صرفا واسه گریه انداختن مردم دست به هر کاری بزنیم؟؟؟

لازمه دروغ بگیم؟؟؟

لازمه واسه گریه انداختن مردم به خودمون این اجازه رو بدیم که حتی مقام و شان امامان رو زیر سوال ببریم؟؟

لازمه که به حالت عجیبی نام حسین رو ببریم...البته فقط سین میگن نه حسین...

ای آقای محترم مداح شما مسئولی!!! مسئول حرفایی که میزنی....

آقای محترم مداح شاید نمی دونی که داری تو یه مجلس عزاداری می خونی نه یه بار...این مجلس هم مجلس عزاداریه نه مجلس دنس!!!

این طرز خوندن و به اصلاح هیجان ایجاد کردن واسه یه جای دیگس!!!!!!

با این وضع ادعای مسلمونی هم می کنین!!!

هنوزم هستن نوحه هایی که واقعا اشک رو به چشم می آرن...اون نوحه ها نه سین سین می کنن نه دروغ میگن...

اونا یه فرق دارن...اون فردی که اونا رو می خونه با سوز دل می خونه...اونا پی بردن به این که عاشورا چیزی جز عظمت نیست!!چیزی جز عشق بازی امام حسین با خدا نیست!!!

اما چیزی که می بینیم نه عظمت داره نه عشق...

عظمته که دقیقا یه آهنگ هایده رو می خونین اونم تو عزاداری امام حسین؟؟؟؟؟

لااقل با همون سبک می خوندین ولی شعرو عوض می کردین ... این قابل تحمل تره... تا این که دقیقا همون شعرو بخونی و بگی...

سلام من به تو یار قدیمی...  منم همون هوا داره قدیمی...

هنوز همون خراباطی و مستم  ... ولی زدم سبوی می شکستم...

....

این توهین به شان امامان نیست؟؟؟

این حرفا رو واسه حنده نمیگم...این حرفا درد داره...گریه داره...

هر کی باور نداره بگه تا خودم این صداها رو بهش بدم...چون رو همچین چیزهایی نمیشه اسم نوحه گذاشت...

حالا مداحی صرفا یه بخش از موضوعه....

تاسوعا و عاشورا وقتی تو خیابون میری باید با چشم بسته بری...

بهتره از وضع خیابون ها چیزی نگم...چون حتی از نوشتن اون ها هم احساس شرم می کنم...

فقط همینو می تونم بگم که با ادعای تموم میگیم که ما شیعه هستیم...

شیعه بودن یعنی این؟؟؟

یعنی 11 ماه هر کاری خواستی بکنی محرم که شد پیرهن مشکی بپوشی؟

یعنی فقط لاف اسلام زدن؟؟؟

یعنی ظهر عاشورا به جای نماز دعوا کنیم واسه غذا؟؟؟اون وقت با ادعا میگیم که امام حسین واسه نماز شهید شد...

ظهر عاشورا و نماز ظهر عاشورا یعنی اوج بندگی امام حسین...

واقعا تو بد روزگاری زندگی می کنیم...روزگار سیاست با خدا !!!

وااای از روزی که پرده ها کنار بره و حقیقت خودشو نشون بده...

نمی دونم کی ولی ایمان دارم اون روز میاد...

به امید اون روز...

فقط همین...

            --------*****--------*****--------*****--------*****--------*****--------*****--------

این مطلب هم صرفا به دلیلی که گفتم گذاشته شد و این که دیدم این وب هنوز در روز بازدید کننده داره مثه قبل ترجیح دادم این جا هم بگم...بعد از مدت ها که اومدم خیلی از دوستان ازم آدرس خواسته بودن باید بگم که دوباره وب نویسی رو شروع کردم اما نه اینجا...

            --------*****--------*****--------*****--------*****--------*****--------*****--------

آخرین با هم بودن...

 ... 

... 

 

نمی دونم از کجا شروع کنم... 

نمی خوام دو ساعت حرف بزنم و بعدش بگم که خسته ام و می خوام واسه همیشه وبم رو ببندم و نظرات وبم رو باز بزارم تا شما هی بیاین بهم بگین نرو و برگرد ...اگه تو بری منم میرم و این حرفا...خلاصه یه جور گدایی محبت کنم از دیگران... عین خیلی وبلاگ های دیگه که روزی 60 بار خداحافظی می کنن و دوباره برمی گردن... 

 

  

خلاصه اینم یه جور از علاقه های عجبیب این روزگار عجیب تره... 

اما می خوام بگم که این وبلاگ رو با تموم علاقه ای که بهش دارم دیگه به روز نمی کنم و سنگ صبور کوچولوی من واسه همیشه بسته میشه...  

حتی نوشتن این موضوع هم برام سخت بود ولی تموم شد...برای همیشه...

 

خیلی به این تصمیم فکر کردم چون برای این وب زحمت زیادی کشیدم...چون پره از درد و دل های شبونه ی من... چون پره از حس های ناب تنهایی های من...چون اینجا من خودم بودم...خوده خودم...

 

من هنوزم تو خلوت شبهام با همین آهنگی که الان دارین بهش گوش میدین می نویسم ولی بهتره که دیگه این حرفا گوشه ی دفترای من بمونه...واسه همیشه...چون این حرفا این روزا خریدار نداره... 

 

تو این روزا هر چی بیشتر بلد باشی دروغ بگی و هزار رنگ عوض کنی عزیز تری... 

این روزا حتی دیگه به حس آدما که ناب ترین سرمایشونه هم نمیشه اعتماد کرد!!!

چون این روزا آدما به دروغ حتی عاشق هم میشن!!!!!!!! 

 

چه روزگاری شده خدایا...جالب اینجاس که همه ی این گناه ها رو هم میندازیم تقصیر خدا...  

ای بابا...  

بهتره کم تر در این مورد حرف بزنم...

 

این روزا اگه بخوای یه رنگ باشی یعنی تنهایی رو انتخاب کردی...  

یه جور تنهایی که فقط دلت به آسمون خوش باشه... 

یه جور تنهایی عین همین عکسی که گذاشتم...

 

دیگه حرفی نمونده جز این که :

آخرین سنگر سکوته...

خیلی حرفا گفتنی نیست... 

 

منم دقیقا رسیدم به همین سکوت و تنهایی...

این بار آخر هم عین تموم این 2 سال میگم که: 

 

سبز باشید ... تا همیشه...

 

  

  

  

این عکس رو هم با رعایت قانون copy right از سایت عکاسی طرقه براتون گذاشتم... 

 

اگه خواستین اینم لینک این سایت:  سایت عکاسی طرقه 

 

خداحافظ برای همیشه... 

 

... 

.. 

حرفهای خودمونی...

 

 

نمی دونم تا حالا شده شلوغی این دنیا کلافت کنه یا نه؟

نمی دونم اصلا شلوغی دنیا رو دوس داری یا نه؟

نمی دونم چقدر حواست به زندگیت هست؟

اصلا حواس برات مونده تو این روزا؟ 

 

حتما تو هم مثه خیلی های دیگه روی شونه هات کوه زندگیت رو حس میکنی...

تو هم حتما دلت زخمی شده از این روزگار و حرف آدمای اون...

شاید تو هم گاهی اونقدر از روزگار دلگیر شدی که گریه کردی...

نمی دونم شاید با خودت بگی دنیا با شلوغی هاش قشنگه...

ولی شلوغی این روزا قشنگ نیست...قشنگ نیست که آدما بخاطر گرفتن حقشون از زندگی حاضرن خیلی کارا بکنن... 

 

 

قشنگ نیست که زندگی رو از کسی بگیری تا زنده بمونی...

قشنگ نیست که همه فقط بگن حق من...زندگی من... خلاصه فقط من باشه...

قشنگ نیست که این روزا دیگه مایی وجود نداره...

قشنگ نیست که دیگه این روزا حتی عشق هم با پول مقایسه میشه...

قشنگ نیست که درختا بمیرن تا خونه ی آدما ساخته بشن... 

 

نمی دونم گاهی آرزو می کنم کاش دنیای ما هم مثل کارتون های زمان بچیگیمون قشنگ بود...آخر داستان یه آدم خوبی می اومد و تموم آدم بدا رو از بین می برد...

کاش میشد زورو واقعی میشد...یا رابین هود می اومد و حق تموم مردم رو می گرفت از حاکم های روزگار...

کاش الانم می تونستم مثه آنه شرلی باشم ...از آرزوهام و احساساتم خیلی راحت حرف بزنم...همون جوری ساده و شیطون... خیلی راحت مثه بچگی هام دنبال یه پروانه اونقدر بدو ام که نفسم بند بیاد...  

 

کاش اگه کسی دروغ می گفت مثه پینوکیو دماغش دراز میشد...

کاش می تونستیم مثه کبری خانوم دوم دبستان تصمیم بگیریم که زندگی کنیم ...یه زندگی واقعی که با دستای خودمون بسازیمش...نه با زمین زدن آدمای اطرفمون...

کاش مثه ای کی یوسان همیشه فکر می کردیم به کارامون...اون وقت چقدر خوب میشد...

کاش مثه کلاه قرمزی که این همه تو رسیدن به آرزوش سماجت به خرج داد و آخر هم به  آقای مُرجی و تلوزیون رسید ما هم به آرزوهامون می رسیدیم... 

 

خودم خوب می دونم که این روزا این حرفا یه ذره هم ارزش نداره...شاید شمایی که دارین این حرفا رو میخونین همین الان صفحه رو ببندی و با خودت بگی که همش الکیه...

نمی دونم شاید تموم این چیزا قشنگه و من فکر می کنم که زشته...

نمی دونم شاید هیچ کدووم اینا زشت نیستن...

شاید زشت نباشه که حتی عشق هم با پول مقایسه بشه... 

 

قضاوت زشت و زیبا بودنشون با خودتون...

 

نمی دونم ولی کاش میشد به دنیای این روزامون افتخار کرد... 

 

 

 

پ.ن1: سلام...

تو این بخش خیلی خودمونی با هم حرف می زنیم...فقط همین...  

راستی آهنگ وب دوباره عوض شد...می تونین بهش گوش بدین...

سبز باشید...