هوالغریب...
اردی بهشت آمد و دارد نفس های آخرش را می کشد و من هنوز از باران ننوشته ام!!! باورت می شود؟!!
از باران نوشتن در اردی بهشت رسم ِ چندین ساله ی خانه ی کوچکم است...
شاید امسال کم باران تر از هر سال بودیم و این لحظه ها که سرم حسابی گرم کارهایم بود دیدم بویش آمد و بعد صدایش که آرام آرام به شیشه ی اتاقم می خورد و من یادم افتاد که در این واپسین ثانیه های اردی بهشت باید به جا آورم رسم ِ نانوشته ی تمام این سال هایم را!
دقیقه ی نود که می گویند همین است دیگر!!!
در دقیقه ی نود آمدی و اردی بهشت ِ بهشتی ِ امسالم را با نجابتی بی مثال بدرقه خواهم کرد!!!
با صدای ِ تو
با بوی ِ محشر ِ تو
با نجابت ِ تو
تمام بهشت شدن های اردی بهشت ِ امسالم را بدرقه خواهم کرد!!
خدا نگهدار اردی بهشت ِ بارانی ِ 93 ام ...
هوالغریب...
در مجلس پر از گناه ِ شام، یزید با وقاحت به او گفت: کیف رایت صنع الله باخیک الحسین؟ «کار ِ خدا را با برادرت حسین چگونه دیدی؟ »
سر بلند کرد و با افتخار گفت : ما رایت الا جمیلا « هیچ چیز جز زیبایی ندیدم. »
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج
هوالغریب...
سکوت ِ مبهم این روزها و لحظه هایی که سراسرش شکر شده است و دعا...
سراسرش راز و نیاز شده است و نذر...
نذرهایی از جنس عشق و یک حس ِ پاک در دل ِ شب ها...
و نگاه هایی به ماه ِ این شب ها...
نگاه ِ ماهی کوچک به ماهش
هوالغریب...
خدایا تمام ِ این سطرها...تمام این خانه...تمام رازهای پیدا و پنهان ِ این سرا همه اش را به رضایت تو نوشتم... به رضایت تو ... حتی خیلی حرف ها را نزدم... حرمت ِ نامی که در بالای ِ خانه ام نوشتم را نگاه داشتم...
حتی آن روزها رفتم ولی در این سرا نماندم...چون حس کردم که کاری که مایل به آن نبودی را انجام دادم...شرمم می شد بیایم و از تو بگویم... رفتم و باز برگشتم... و حال که دلم می خواست سه روز تنها و تنها با خودت باشم نشد...
اصلا این روزها و بهتر است بگویم این سال ها شده است سالهای ِ دوری ِ من... دوری ِ من از تمام مکان های زیارتی و تمام تلاش کردن ها و نشدن ها...
نمی دانم ولی خودت صبرش را به من داده ای...صبرش را داده ای که نزدیک ِ سه سال از کربلایش دور بمانم و نمی دانم تا کی ولی باز هم ادامه دار شود این دوری ها...
و دارد دو سال از دوری از حرم ضامن ِ دلم می گذرذ...همان امامی که در دل ِ همان روز بارانی ضامن دلم شد... و هر چه تلاش می کنم نمی شود به حرمش بروم و بگویم باز هم با همان دل آمده ام... نمی دانم راز این نشدن ها چیست...
تنها می دانم که دلم این روزها در کنار تمام ِ سوختن هایش و زخمی که در دلم خانه کرده است و این زخم رسم ِ سوختن را عجیب به من یاد داده است...
رسم سوختن و دم نزدن... دم که بزنی می شود یک عالمه غُـــر ... می شود یک عالمه تنبیه هایی که نمی دانم به تقاص کدام اشتباه است...
برای همین هم خوب یاد گرفته ام که بسوزم و دم نزنم و تنها تمامش را تمام و کمال بیاورم ب همین گوشه ی اتاقم و تمامش را با اشک برایت بنویسم...
بنویسم و برایت حرف بزنم و بخواهم که مرا ببخشی که نشد که سه روز با تو خلوت کنم و در دلم با تو عهد می بندم که این سه روز خلوت ِ من باشد با تو...
سه روز خلوت ِ با تو...
خلوتی متفاوت...
خلوتی از جنس ِ همان حرف های ِ مگوی ِ امشب و ماه سیزده رجب...
+ دیر زمانیست نخوابیده ام
با دل ِ بیدار تو را دیده ام
+ در حق هم دعا کنیم دوستان... و تا میتونید تو ماه مبارک رجب ذکر لا اله الا الله رو با خودتون بگید...
التماس دعا...
+ دست به دعا برده ام رو به آسمان خدا...از همان دعاهای ِ یواشکی مان...
هوالغریب...
مومن دروغ می گوید ؟!!!
حسن پرسید: آیا می شود ترسو باشد؟ حضرت فرمودند: آری.
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج