.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

چرت و پرت گویی!

هوالغریب...


دیگه حتی قدرت نوشتن رو هم از دست دادم!

دیگه حتی نمی تونم بنویسم... دلم برای اون روزگاری که می تونستم تک تک حرفام رو بنویسم تنگ شده...


میدونی خیلی خوبه که بتونی بنویسی...

ولی ازون بدتر اینکه که حتی نتونی بنویسی...


ی تار موی سنگ صبورم رو با هزارتا تکنولوژی جدیدی که اومده عوض نمی کنم

ولی کاش هنوزم میتونستم بنویسم...


مثل همون وقتا که حتی سرکار هم پست میزاشتم ولی حالا همونم از دست دادم!!!!


خودمم خودمو نمی شناسم

اینجا کسی هست منو یادش مونده باشه؟ که کمکم کنه خودمو بشناسم؟


هرچند توی این روزگار ادم از پدر و مادرشم نمی تونه توقع داشته باشه چه برسه به غریبه ها!!!



در حق هم دعا کنیم...

التماس دعا

سنگ صبور کوچولوم

هوالغریب...


نه سال که سهله اگه نود سالم بگذره ... فقط و فقط اینجا خونه ی اول و آخر دل منه...

به نود سال که نمی رسه ولی اینجا تا همیشه خونه ی دل منه...

حتی اگه دیر به دیر بیام... حتی اگه انقدر درگیر باشم که نتونم مثل قبل بنویسم...حتی اگه انقدر غرق روزمرگی ها شده باشم که خودمم خودم رو نشناسم...حتی اگر انقدر اتفاق افتاده باشه توی زندگیم که اینجا ثبت نشده باشن....

شنیدی میگن کفتر جلد... منم همینم... دلم جلد همینجاست... هر جا بره باز میاد سراغ همینجا...

حتی اگر خارج از این خونه حتی یک نفرم نباشه که محرم حرفام باشه...


من هیچ وقت 28 مهر 1387رو فراموش نمی کنم...

ببخش با ی روز تاخیر اومدم...


ی چیزو خوب فهمیدم...

آدما درست از وقتی بزرگ میشن که به خودشون بیان ببینن هیچ آدمی رو محرم ندارن...بزرگ که نه... سربه زیر و افتاده میشن...

سربه زیر شدن آدما درست از همینجا شروع میشه...

از جایی که به خودت میای و می بینی هیچ کس رو نداری... و همدمت شدن ی سری عکس...

بگذریم...

به خودم قول دادم ازین بخش زندگیم هیچ حرفی نزنم... هیچ حرفی...



فقط ی چیز رو همیشه بدون سنگ صبورم...


من درسته عین ی هزار پا شدم که هر لحظه ی جاست و در حال انجام ی کار و خیلی وقته که دیگه خیلی از وعده های غذاییم رو کنار خانواده ام نخوردم و وقتی برای هیچ کاری ندارم... حتی برای دیدن مائده که چند ماهه مامان شده و من حتی وقت نکردم برم دیدنش...


منه هزار پا ، درسته هیچ وقتی ندارم و نزدیک سه ساله دارم با همین فشار کاری کار می کنم...ولی هیچ کس جز خدا آخر شب های منو ندیده.... هیچ کس...


می بینی سنگ صبورم...مثلا تولدته و من باز دارم از خودم میگم...

آخه تو مال خودمی... تنها چیزی که توی دنیا دارم و می تونم با قاطعیت داد بزنم مال خودمه ... فقط تویی...


سنگ صبور کوچولوم نه ساله شدی و دیگه خیلی چیزا رو می فهمی...

دخترا وقتی نه ساله میشن دیگه باید یاد بگیرن که بزرگ شن...

توام دیگه نه ساله شدی...


نه ساله شدنت مبارکم باشه دختر کوچولوی من...


+ ببخشید که بازم وسط کارام اومدم سراغت... برام دعا کن... یادتم نره که تنها دوست داشتنی من توی دنیایی....



حرف های ناپیدا

هوالغریب....

.


بعد یه مدت که بیخیال همه چی بودی 

بعد یه مدت که 

خودتو زده بودی به اون راه که دیگه چیزی برات مهم نیست،بعد یه مدت که به ظاهر بیتفاوت شدی نسبت به همه چی،

بعد یه مدت که خودتو گم و گور کردی تا یه نفر سراغتو بگیره ولی هیچکسی حتی تورو یادشم نیاورده...

بعد یه مدت که فکر میکردی همه چی عوض میشه و عوض نشد

بعد یه مدت خلوت کردن با خودت

تنها شدن با خودت و زندگیت

بعد یه مدت به بیخیالی گذشتن و اهمیت ندادن

بعد یه مدت که دیگه بقیه اعتراض میکنن چرا انقدر عوض شدی

تو یه نیمه شب ،توی اتاق تاریک

بغضت میشکنه و بابت تموم روزایی که تحمل کردی و دم نزدی ،بابت تمام لحظه هایی که منتظر بودی برای یه نفر مهم باشی و نبودی

بابت تمام لحظه هایی که دم نزدی و گذشتی

بابت هیچوقت دوست داشته نشدنت

بابت زیر پا گذاشتن غرورت واسه دلت 

کلی اشکت سرازیر میشه،انقدر که ازون لحظه ازت یه ادم دیگه ساخته میشه...

چقدر سخته که بعد مدت ها قوی جلوه دادن تو خلوتت یهو بشکنی و بابت همه ی گذشتت داغون بشی...

چه دنیای داغونی،یکی تو خوشی غرق شده و یه نفر فقط به خاطر، خاطره ودوست داشته شدن و مهم بودن عذاب میکشه...

فقط اینکه به قول سریال  شهرزاد

باز میشه این در

صبح میشه این شب

صبر داشته باش...

یه روزی هم میرسه ادما حسرت لحظه هایی رو میخورن که تو دیگه اون ادم سابق خودت نیستی....

.

+ کسی که دیگر مرا یادش هم نمی آید اما اگر یادتان آمد دعایتان سبز خواهد شد در زندگی ام....

پاییز در راه است و من چند هفته ای هست که بویش را حس کرده ام...

پاییز که میرسد دیگر نمی توانم ادای مقاوم بودن در بیاورم...

.

سراسر این متن را برای خدایم نوشتم... من به دلسوزی هیچ کس نیاز ندارم....


+ دیگه حتی  با گوشی هم پست میزارم... 


حرف های بی سر و ته...


هوالغریب...


یک وقت هایی یک چیزهایی هرگز درست نمی شود... هرگز...

و تلاش تو برای درست کردنشان بیهوده ترین تلاش دنیاست...


یک وقت هایی یک احساس هایی دیگر ترمیم نمی شود...

و یک وقت هایی یک حرف هایی تا لحظه ی مرگ هم فراموشت نمی شود...


اصلا یک وقت هایی در زندگی است که تو عجیب بزرگ می شوی...

و یاد می گیری که در زندگی تنها خودت هستی و خودت....

و یاد می گیری که همه ی اطرافیانت اول از همه خودشون رو می بینن فقط...

فقط خودشون...


و خودت تنهایی باید همه چی رو بسازی...

و چقدر سخت می شه که تو ی دختر تنها باشی توی این راه سخت...


و زندگی برات خالی از کوچکترین عشق و محبتی باشه...

و حتی خالی تر از هر گونه دوست...


+ دیگه نباید بگم از پست های وسط کار بدم میاد... چون دیگه غیر ازین زمان ها وقتی برای نوشتن ندارم...

دندان درد


هوالغریب...


این روزها در خیابان های پایتخت چه غریبانه راه میروم... این روزها در خیابان های شهرم راه که می روم خودم دلم به حال خودم میسوزد...

این روزها که هر لحظه اش در گوشه ای ازین شهرم دلم برای خودم میسوزد...ولی نمی گذارم کسی بفهمد و دلش برایم بسوزد!!!


انقدر سفت و محکم شده ام که هر کسی مرا ببیند با خودش می گوید: این مگه احساس هم داره؟!

و جالب اینحاست که احساس نداشته ام واسه بقیه صرف بچه های مرکز توانبخشی میشه که وقتایی که کم میارم میرم سراغشون...

مثل دیروز که وسط کارهایم رفتم تا به نوبت دندان پزشکی ام برسم... عصب کشی داشتم... و چقدر درد داشت... خیلی وقت بود باید میرفتم و هی نمیشد تا بروم... بالاخره رفتم... و یک ساعت و نیم داشت روی دندانم کار می کرد که من بازهم فشارم افتاد... و جالب اینجاست که بعدش قشنگ رفتم سر کار...


و امروز من مانده ام و دندان دردی که تا مغز استخوانم را می سوزاند... وسط کارهایم!

عوضش عب نداره... عصب هاش مردن دیگه... دیگه درد نمی گیره...


چقدر خوب می شد که آدم قلب و احساسش رو هم عصب کشی کنه... عصب هاش بمیرن تا نسبت به همه چیز بی حس بشه .... هر چند که این روزا من انقققدر درگیر کار شدم که خودم هم خودمو نمی شناسم...



خیلی حرفه  نه گرمای دستی رو حس کنی  نه گرمای حرف خوبی رو...

و خودت باشی و خودت...


من ی روز بالاخره قلبمو هم عصب کشی می کنم...


تا دیگه نه واسه کسی تنگ بشه و نه به کسی احساسی توش باشه...


قلب عصب کشی شده دیگه نمی شکنه...

عین همون پروفایل تلگرامم که واسه قلبم نوشتمش...  به فرانسه هم نوشتم که هیچ کس نفهمه...


نوشتم :

من به قلبم افتخار می کنم

شکست، زخمی شد، ویران شد، له شد ولی هنوز داره راه میره...




+ باز هم پست های وسط کار!!!!