هوالغریب...
زمستان برگشت....
به همین سادگی...
بعد از نفس کشیدن زمین و زنده شدنش باز زمستان نجیب من با نجابت همیشگیش آمد و مهمانمان شد...
عاشق نجابت زمستانم....نجابتی که فقط برازنده ی این فصل است و بس...
امروز ساعت ها در برف گذشت...ساعت ها در برف راه رفتم و راه رفتم تنهایی...
و راه رفتن بین تمام آن سپیدی که داشت با نجابت خاص خودش تمام زشتی های دنیایم را سپید می کرد و من تنها به تو فکر می کردم...
به تو...
+من این صبرو مدیون لبخندتم....
هوالغریب...
چند روزیست که زندگیِ من جوری دیگری شده...زندگی ام شده دنبال کردن مرحله به مرحله ی ساخت نمای مسجد محل...هر روز میزان کار کردنشان را دنیال می کنم...طفلی ها خبر ندارند که کسی در فاصله ی چند متری اشان هر روز ساعت ها می ایستد پشت پنجره و نگاهشان می کند و زل می زند به عبارت لااله الا الله که دارند با کنار هم قرار دادن کاشی ها می سازند...نمی دانند که دخترکی در چند قدمی اشان هر روز به حالشان حسرت می خورد...حسرت می خورد که آن ها دارند آن بالا کاشی روی کاشی می گذارند آن هم در آن ارتفاع...
آخر دخترک عاشق ارتفاع است و بلندی...هر چه بلند تر آرامش هم بیشتر...این شعار دخترک است...
شاید برای همین هم باشد که دخترک همیشه پناه می برد به پشت بام تنهایی هایش و دراز می کشد روی زمین و زل می زند به ستاره ها و برای خدایش ساعت ها حرف می زند...و شاید برای همین باشد که دخترک تمام نقاط ارتفاع دار شهر را خوب می شناسد...
شاید برای همین باشد که جدیدا یکی از تفریحات دخترک شده بالا رفتن از پله های تند مسجد جامع و ایستادن بر پشت بام مسجد جامعِ شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده و زل بزند به شهری که روبه رویش است و غرق فکر شود...
شاید برای همین هم باشد که دخترک عاشق گلزار شهدای گمنام پیشواست...روی کوه است...وقتی آن بالا هستی پیش آن شهدای گمنام احساس می کنی در آسمانی...
آخ که نمی دانید من چه رازها که با آن شهدا ندارم...چه با شهدای گمنام پیشوا چه با شهدای گمنام شهر خودمان که در فاصله صد متری محل زندگی مان هستند...
این روزهای من این گونه می گذرد...این روزها در ارتفاعم...بین زمین و هوا....در دلم ذره ای هراس ازین همه ارتفاع نیست...حتی ذره ای...دلم انگار محکم گرفته شده است...
آخر مدت هاست که دیگر طنابِ دلم دست خداست...خداست که مرا بین زمین و هوا و بین این ارتفاع بالا و پایین می برد...
این روزها شده ام مثل همان هایی که می روند بالای برج میلاد و می پرند پایین...همان ها که از پا آویزان می شوند و برای مدتی در هوا تاب می خورند...اما خیالشان راخت است که نمی افتند...
اما حال این روزهای من هر چه باشد حالی از جنس سقوط نیست...سقوط هراس دارد...هراسی که من این روزها تهی از آنم...
چقدر دوست دارم برای یک بار هم که شده از بالای برج میلاد بپرم...ارتفاعش را دوست دارم...
در کل همیشه به حال پرنده ها غبطه می خوردم که هیچ گاه در بند هیچ چیز نیستند...رهایند که به هر جا که می خواهند پر بزنند...
خدایا امروز یک حرف را بیشتر از همیشه با تو زمزمه کردم...از تو این را خواستم...یک دعا که در دعای عرفه آمده و بی نهایت عاشق این دعای اربابم هستم...این که می گوید :خدایا به من این شناخت را بده که چیزی را که وقت دادنش دیر است را زود از تو نخواهم و آن چیزی که وقت دادنش زود است را دیر از تو نخواهم...
امروز وقتی این فراز از غرفه رو دیدم با همه ی وجود لرزیدم...لرزیدم...
خدایا به هممون این شناخت رو بده...
*خدای من...یکتای بی نظیرم...ماهی کوچکت کمی ترس هایش زیاد شده...می بینی که این روزها چقدر می لرزد...خدایا خودت خدایی کن...ماهی کوچکت کمی هوس کرده در آسمان باشد...
اجازه بده که رها شود و بیاید سراغ خودت...
+ دارم می سوزم از وهم تبی که هر دو می گیریم
ازین که هر دومون با هم لب یک تیغ راه میریم...
برای زندگی با تو ببین من تا کجا میرم
واسه یک روزِ این رویا دارم هر روز می میرم...می میرم...
هوالغریب...
گاهی نوشتن ات که بیاید اصلا سرت نمیشود که نیمه شب است...با وجود درد سرت باز می آیی و چشم سفید بازی ات گل می کند و مینویسی...
اما می نویسی و بعد که سبک شدی میگویی خب سبک شدم دیگر...هدف همین بود...پس حرف هایم فقط برای خودت خدایم...
و بعد می گویم خدایم بزرگ است...
و بعد رو به خدایم لبحند می زنم و میگویم شکر...برای همه چیز...
و بعد همه ی حرف هایم می شود یک عکس...یک نگاه...چیزی که این روزها خوب یاد گرفته ام که تنها نگاه کنم...
+ماهی تنگ بلور یه ماهیه دل تنگه....
و من امشب چقدر ماهی کوچکی شدم در دریای بیکران معبودم...
هوالغریب....
منو....
شبو....
اشکامو
با ستاره
یه کوله بار غصه و
یه دنیا دلشکستگی
تنهام گذاشت....
*دوس داشتم این آهنگ رو و شنیدنش چند شب پیش از رادیو هفت در اون شب پر از دلتنگی عجیب سخت بود...
همین...
هوالغریب...
قصه از آنجا شروع میشود که در صف انتظاری طولانی بشینی و در گوشت هدفون باشد و آرام در گوشه ای از بانک بنشینی تا نوبتت شود...
این که ناگهان دست هایت هوس قلم کند و نوشتن و احساس کنی که عجیب پر از حرفی و با خودت بگویی اصلا مهم نیست که بقیه چطور دارند نگاهت می کنند که کدام آدم عاقلی در صف انتظار بانک می نویسد و این گونه دارد از وقتش استفاده میکند. وبا خودت بگویی که مهم این است که تو نگاهشان نمی کنی...
شمارنده بانک می گوید 290 و نگاهی به نوبت خودتت می کنی که 468 است...
وااای که تو چقدر وقت داری برای نوشتن...پس شروع می کنی...مثل همیشه اولین چیزی که می نویسی همان هوالغریب است...همان نامی که بی نهایت عاشقش هستی...
ذهنت شلوغ است و درگیر..درگیر خیلی چیزها...درگیر...
هوای حوصله ات بارانی شده و تو به قول عزیزی فقط زنده گی می کنی...نه زندگی... و چه درد دارد فقط زنده گی کردن...
این را که می نویسم آه عمیقی از عمق وجودم می کشم و خانمی که کنارم نشسته عجیب نگاهم می کند و عجیب کنجکاو شده که بخواند حرف های مرا...و من در تمام این دوران 23سال زندگی ام خوب یاد گرفته ام که وقتی نمیخواهم کسی بفهمد چطور با قلم بازی کنم و یا حتی چطور دست خطم را عوض کنم جوری که تنها خودم بفهمم...
و چقدر قصه برایت عجیب تر می شود که تو مثل تمام این آدم ها عجله ای برای زندگی نداری...آرام نشسته ای و به نوشتن و دنیایی که عجیب خسته ات کرده فکر می کنی و با خودت می گویی که چه چیز دنیا آن ها این قدر عجول کرده و یا حتی با خودت فکر می کنی که مگر چه دیده ای از دنیا که این گونه ای شده ای خودت؟!! با این حال در دلت عجیب احساس آرامش می کنی که بی قید نشده ای...خسته ای ولی این خستگی بی قیدت نکرده!!!
و خدارا هزار بار شکر می کنی...
تنها هستی ولی تمام وجودت غرق تمناست!!
گاهی نفس هایت به شماره می افتد اما نفس داری هرچند که...
و باز آهی دیگر از عمق وجود خسته ات...
و خیلی چیزهای دیگر...
....
...
..
.
***تقصیر این مسئولین است دیگر...وقتی فاصله ی هر شعبه با شعبه دیگر زیاد باشد همین می شود دیگر...شلوغ می شود بانک ها و این شلوغی هم باعث می شود که این دخترک قلم به دست بگیرد...در بانک ننوشته بودیم که خداراشکر قسمتمان شد:دی
بر من ببخشید تمام آشفتگی های ذهن و جان خسته ام را...تقاضا می کنم که زیاد بویشان نکنید...
بوی غم می دهند و بارانِ غصه ها...
** راستی قسمت جالب تر قصه وقتی می شودکه همان طور که غرق نوشتنی ناگهان دستی را روی شانه هایت احساس کنی و وقتی بر می گردی چهره ی یکی از فامیل ها را ببینی که برایت عزیز است...به تو بگوید کجایی دختر؟
و تو آرام زیر لب بگویی که: هر جا به جز اینجا... و در دلت ذوق کنی که هرچند کوتاه لااقل آشنایی را دیدی در این برهوتِ غریبگی ها...
*توو دلم همیشه جاته
همیشه دلم باهاته
یاد من هر جا که باشی
مثه سایه پا به پاته...