هوالغریب...
ضریحی شش گوشه
ولی در نزدیکی ِ خودمان...
مانده ام در راز ِ خواب های این مدت...
و یک دنیا سوال
و یک دخترک که در میان تمام ِ هیاهوهای این روزها گوشش بدهکار ِ هیچ کدام از این هیاهوها نیست...
آسوده از تمام ِ این هیاهوها با هدفونی در گوش میان ِ این شلوغی ها راه می رود...راه می رود و مغازه های اطراف را نمی بیند...
هر روز در راه آموزشگاه میان ِ تمام ِ این شلوغی ها زندگی می کند و نمی کند...
+ این روزها اگر دخترکی را دیدی که انگار سال هاست دل کنده از همه چیز و زیر چادری که بارها بابتش مسخره شده هدفونی در گوش دارد تا صدای ِ هیچ انسانی را نشوند و برای خودش راه می رود شک نکن که همان دخترکی را دیده ای که سنگ صبورش خداست...
هوالغریب....
آسمان ِ گرفته...
تک دانه های برف...
سوز ِ استخوان سوز ِ هوا...
و آسمانی که گاهی ِ هوس ِ باریدن می کند... دانه به دانه برف می بارد...
با متانت و نجابت...
برای همین هم برف همیشه برای من نجیب بوده است... آنقدر نجیب که آرام و بی صدا سفید می کند... حتی باران با صدایش می گوید که می بارد ولی برف نجیب تر از این حرف هاست... بی منت است...
و نگاه های دخترکی که روانه ی آسمان می شود...
دستانی که تا خود ِ خداوند می رود...
و سوزشی عجیب در سر تا سر ِ معده ای که فکر کنم دیگر هیچ چیز از آن نمانده باشد...
و گم شده ای در برف...
برف...
و دلی که عجیب قرص است به رحمت ِ خدای خالق ِ دانه های منظم انار....
همان خدایی که حواسش به چینش ِ منظم ِ دانه های انار هست چطور می شود حواسش به دخترک نباشد؟!
آسمان بعد از یک صبح تا شب گرفتگی باریدن گرفت...
بگذار دل ِ آسمان خالی شود...
بگذار ببارد و سبک شود...
ببار آسمانم...
ببار و سبک شو...
شاید من هم به برکت ِ تو خالی شدم...
جای ِ من هم ببار برف ِ نجیبم...
+ همیشه خسته از روزای ِ برفی
عشق ِ پریشون شده ی دو حرفی
گفته بودم اگه دلت گرفتست
کنج ِ دلم جا واسه ی دلت هست...
....
...
هوالغریب...
قرار بر بی قراری که بشود تو هی بی قرار تر می شوی...
آنقدر بی قرار که انگار داری جان می دهی...جان میدهی و تو ذره ذره شاهد جان دادن خودت هستی...تو از شهر خود دور تر میشوی و گم میشوی بین تک تک بیابان های اتوبان تهران قم...گم می شوی و پیدا می شوی...
فاطمه ی الان را گم میکنی بین تمام این بیابان ها و فاطمه ی سال های قبل را می بینی بین تمام این بیابان ها...می بینی همان دخترک کوچکی که تمام عشق کودکی اش رفتن با تمام فامیل مادری اش به قم بود ...آن هم سالی چند بار...و تو خودت و تمام کودکی هایت را می بینی بین تمام آن بیابان هایی که تو بارها و بارها آن ها را رفته ای...
اما بعد از سه سال پیش که خانوادگی رفتیم و شد آخرین بار...این بار تو هستی ...همان دخترک...ولی صندلی کنار تو خالیست...تو هستی و یک تسبیح چوبی قهوه ای ...
تو هستی و معلوم نبودن رفتنت تا دقیقه ی آخر... انگار همه چیز این سفر دقیقه ی نودی بود...آن از رفتنش و آن هم از اتفاقات عجیب آن جا...
بعد از سه سال تمام این بیابان ها را داری طی می کنی...کیلومتر به کیلومتر این اتوبان را تو در کودکی هایت نفس کشیده ای...
ولی حال تنهایی...
چون قرار بر تنها بودن تو بود در این سفر...
وقتی می رسی نیم ساعتی به اذان مغرب فرصت هست...نماز قرار شد در حرم حضرت معصومه باشیم و بعد به جمکران برویم...
و تو خودت را در آن شلوغی عجیب تنها می بینی...در آن شلوغی عظیم که تو نمی دانی این همه آدم از کجا آمده اند...
اما تو که ترسی نداری ازین شلوغی ها...فقط مات این همه تغییر مانده ای آن هم در مدت سه سال...
سه سال زمان خیلی کمیست برای این همه تغییر...
تا وارد حرم می شوی می روی نزدیک ضریح...تا چشمت به ضریح می افتد اشک هایت می آید و سلام میدهی و تنها می گویی:
آمــــدم...بالاخره آمدم...
و بعد ...
خودت را به خلوت ترین نقطه ی حرم حضرت معصومه می رسانی...طبقه ی بالای شبستان امام خمینی...یک گوشه می نشینی با همان تسبیح چوبی قهوه ای که بسته ای به دور دستانت... درست عین یک دست بند...
زیارت نامه می خوانی و او را هم شریک تمام این لحظه هایت می کنی...و بعد هم نماز...
نمازی که چقدر دلم هوس کرده بود اینگونه بخوانمش...در بین آن همه پاکی محض آن ضریح مقدس...
و بعد هم با شتاب رفتن تو برای رسیدن و جانماندن از کاروان در آن شلوغی...
و بعد سوار شدن و خاموش شدن چراغ های اتوبوس...و بعد تو گل از گلت می شکفد که در تمام مسیر رسیدن به جمکران یک عالمه چشم را نمی بینی که تو و اشک هایت را نگاه می کند...
در تمام مسیر غرق میشوی در دنیای خودت با همان اشک ها...
که ناگهان چشمت بالاخره می بیند...بالاخره آن گنبد فیروزه ای را می بینی ...می بینی و اشک هایت ناگهان باصدا می شود...
وقتی می رسی به جمکران اوایل توسل است و تو ترجیح میدهی که در حیاط بمانی ...زیر آسمان خدا....زل برنی به گنبد و توسل بخوانی...
درست روبه روی ورودی چهارم می نشینی روی زمین...رو به قبله و توسل می خوانی...وقتی که مداح به امام رضا می رسد تو داغ دلت تازه می شود و اشک هایت عجیب تو را می سوزاند...
درست در بین همین فراز دخترکی 2ساله نزدیک تو میشود...دارد بازی می کند...ناگهان حس می کند که گم شده و درست کنار تو روی زمین می نشیند و شروع می کند به گریه...با همان صورت سفید و عجیب معصومش...
تو هم پا به پای او گریه می کنی...و در دلت حس می کنی چقدر تو هم بین این همه آدم حس همین بچه را داری...حس می کنی گم شده ای...
و داری عین همین بچه اشک می ریزی...دستت را به سمت دخترک دراز می کنی که بیاید پیش تو و او هم می مانی که چرا این قدر صمیمی پناه می آورد به آغوش تو و تو را محکم می گیرد و گریه می کند...
تو هم با او گریه می کنی...بعد آرامَش می کنی...با گریه می گوید که اسمش زهراست...و این اسم چقدر برای تو دوست داشتنیست...
و بعد به دختری که هم سن و سال توست و کنار تو نشسته می گویی که این بچه را چکار کنی...و او هم نامش درست هم نام کسیت که قرار بود تو را در بین این همه شلوغی بیابد ...شلوغی که اصلا انتظارش را نداشتی که این همه باشد...
و آن دختر زهرای کوچک که سفت دست تو را گرفته بود را برد و تحویل داد....
و تا تمام این اتفاقات بیفتد تو می بنی که دعا تمام شده و نزدیک است که خودت هم جا بمانی...
در این میان برای رسیدن زهرای کوچک به مادرش دعا می کنی ... و بعد می روی به سمت ماشین...
دلت میسوزد که دعا را نتوانستی خوب و کامل بخوانی...زمان عجیب کوتاه شده....وقتی سوار ماشین می شوی شروع می کنی به خواندن انعام...هر آیه انعام را می خوانی و نگاهت مات گنبد فیروزه ایست...قرآنت که تمام می شود اتوبوس حرکت می کند و تو تا وقتی که می توانی گنبد را ببینی با آقای ستاره پوشت حرف می زنی...حرف هایی یواشکی...
و بعد لحظه به لحظه دور میشوی...دور میشوی و همدمت میشود ستاره های عجیب بیابان...
ستاره ها و بهشت بالای سر تو...
آخ که این ستاره ها و این بهشت چقدر برای تو زیباست...همه خوابیده اند...تو بیداری و ستاره هایی که نگاهشان می کنی...
نام خیلی هاشان را می دانی...
وقتی می رسی دو و نیم است...پدرت را می بینی که وسط خیابان خلوت ایستاده و منتظر تو...
و تمام مسیر تا خانه را پیاده می روید ... ساعت دو نیم شب ... می چسبد...باد خنکی می وزد و تو عجیب حس می کنی در میان آسمان داری راه می روی...
و بعد تا نزدیک چهار صبح فقط دراز می کشی و زل میزنی به سقف اتاقت و تمام این سفر عجیب را با خودت مرور می کنی...
تا این که بالاخره بعد نماز میخوابی...
و این سفر هم تمام میشود...
و تو دلت عجیب روشن شده است که شاید روزی مثل همان زهرای کوچک که نشسته بود و آن وسط گریه می کرد تو هم پیدا شوی...
+دیشب ...مسجد جمکران و درست لحظه ی آخر و این عکس...
زیاد عکس خوبی نشد چون خیلی با عجله گرفتمش...
*به یاد همه ی دوستان هم بودم...خیلی...
هواالغریب....
این روزها تمام زندگی ام عجیب پر از بوی تو شده است...
این روزها حتی کاکتوس پشت پنجره ی اتاقم پر گل تر از تمام سال های عمرش به گل نشسته است...گل هایی سرخ و بی نهایت نرم میان یک عالمه تیغ...و این یعنی نهایت زیبایی...
این روزها پشت بام خانه مان شده است وعده گاه من و خورشید...با این که چون همیشه نورش چشمانم را اذیت کرده و دل خوشی از خورشید ندارم اما غروب هایش را دوست دارم...عجیب مظلوم میشود و سربه زیر...انگار از شدت شرم سرخ شده است...و من هر روز غروب این همه شرم اش را می بینم که آرام آرام خودش را پشت کوه های بلند مخفی می کند و من در باغچه ی پشت باممان می نشینم و خورشید را می بینم...خورشید را می بینم و در دلم با تو سخن می گویم...
این روزها آرامم...آرامِ آرام...
حتی با وجود تمام ناآرامی ها هم آرامم...آرامم از وجود تو...آرامم از داشتن تو...
این روزها احساس می کنم زنده شده ام...درست مثل همان وقتی که از اتاق عمل بیرون آمدم و آن لحظه هایی که جان می کندم تا به این دنیا بیایم و آن همه عذاب و درد و بعدش که کم کم آن همه سنگینی و درد از جانم رفت و پا گذاشتم به این دنیا...راستش را بخواهید هنوز هم وقتی عکس هایی که مادرم در آن حال از من گرفته را می بینم دلم برای خودم می سوزد...
ولی این زنده شدن کجا و آن زنده شدن کجا!
این روزها عمیق تر نفس می کشم...
این روزها شکر گزارم...شکر گزار معبودم...
این روزها من هستم و یک دنیا عشق به تو....
این روزها دستانم گرم است...این روزها گرما به جانم بازگشته...
این گرما را از من نگیر معبودم...
**این هم عکسی از کاکتوس پشت پنجره ی اتاقم و گل های بی نهایت زیبای اون...
+روشن ترین ستاره ام...
می خواهمت ...می خواهمت...
تو ماندگاری در دلم...
می دانمت...می دانمت...
ای همه ی وجود من...
نبود تو نبود من...
هوالغریب....
گاهی باید نداشته باشی تا قدر بدانی...گاهی باید دور شوی...حکایت همان بذر کوچکی که ماه ها در دل خاک خودش را دور از همه چیز و همه کس مخفی می کند تا بالنده شود...تا قد بکشد...این روزها به قدر تمام عمرم قدر دانستم...فهمیدم که چقدر قدرها بزرگ بوده اند و من خبر نداشته ام...
قدر خیلی چیزها را دانستم... قدر زندگی...قدر تـــــــو...قدر خودم...
این روزها که سخت تر از تمام عمرم نفس کشیده ام و با هر نفس کشیدن مرگ را به چشم خود دیدم قدر دانستم....قدر دانستم و قدر خیلی چیزها برایم بزرگ شد...حتی قدر مرگ... آن هم درست همان شب اول که آمده بود دنبال من تا مرا ببرد با خودش و من هنوز مات آن خواب عجیبم....اول گفت که آمده است تا مرا ببرد ولی بعد که نزدیکش رفتم تنها چیزی از من خواست...و من برایش قرآن خواندم...
این یک هفته که نفسی برای نفس کشیدن نداشتم و هنوز هم ندارم و هر شب تا صبح بیدارم از ترس ناشکری نکردم...برعکس شکر کردم و قدر دانستم....حتی قدرِ همین نفس های سوخته را...
شب ها برایم کابوس است...نمی گذارند بخوابم...اذیتم می کنند و من هم تمام شب را در گوشه ی اتاقم زانوانم را در آغوش می گیرم و با نفس هایی گرفته می نشینم و برای تو می نویسم....
شب ها زانوی من شده است میزِ تحریر دفتر تو...دفترت هم شده است پر از ردِ اشک...
تا نزدیک های صبح می لرزم و با آشفتگی تمام می نویسم و می نویسم....
خدارا شکر می کنم که بیشتر دستانم به قلم و کاغذ عادت دارند تا این صفحه های سرد و مجازی...دستانم بیشتر عادت به گرمای قلم دارند...وگرنه اینجا پر میشد از هذیان های شبانه ی من...
قلمی که اگر آشفته باشی وقت نوشتن تو را لو می دهد ولی این صفحه های مجاز نه...
لرزش دستانت تو را لو می دهد وقت نوشتن و این یعنی جان داشتن...
این همان چیزیست که هیچ گاه نگذاشت من با این صفحه های سرد و بی جان خو کنم...
این همان چیزی بود که باعث شد هر لحظه دستانم عادت به نوشتن با قلم پیدا کنند حتی شده در کتاب های درسی و خیلی چیزهای دیگر...
می نویسم برای تو با وجود تمام بی نفس هایم...
نفسی که این روزها راستش را بخواهی حسترتش بدجور به دلم مانده....
حسرتِ یک نفــــــــــــــــــــــسِ عمــــــــــیق....
راستش را بخواهی الان چند ماه بود که حسرت یک نفس عمیق به دلم مانده بود اما این یک هفته که دوران نقاهت عمل است رسما نمی توانم نفس بکشم راحت...
این یک هفته با وجود درد بی نهایتی که کشیدم ولی برایم بی نهایت ارزش داشت...قدر داشت...
یک هفته تمام با تمام بی نفسی ها ساختم تنها به عشق تو....باورت می شود؟
یک هفته تمام شب ها از زور بی نفسی نخوابیدم تنها به عشق تو...
و این یعنی من چقـــــــــــــــــــــدر خوشبختم که تو را دارم ...
تنها همین....
حتی اگر همین حالا هم نفس هایم بسوزد و با هر نفس تمام وجودم بسوزد...
**قول داده بودم که از درخت های پشت بوم عکس بگیرم و به قولم هم عمل کردم و از درخت توت پشت بوممون عکس گرفتم که پر شده از توت های خوشمزه...
همین امروز غروب...
و این هم یه ظرف پر از توت برای همه ی دوستان...
نوش جونتون...
و این هم یک بسته ی اختصاصی از توت های امروز برای تــــــــــــــــــــــو....
با وجود دلشوره ی عجیب امروز عصرم برای تو...اما مانده ام در دلیلش....
+ کاش اینجا بود دو تا دستات...
نمی تونم بخوابم باز....
...
می سوزه جای قیچی ها
چه شکلی بود پره پرواز؟