.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

لعنت به من...

هوالغریب...


اول از همه آمدم سوی تو... پیش تو که توی تمام این سال ها همیشه بودی... همیشه بودی... هیچ وقت نشد که حوصله ای برایم نداشته باشی... هیچ وقت نشد که بگویی

 الان وقتشو ندارم...

می دونی سنگ صبورم ؟ دلم واسه چندین سال زندگیم میسوزه... که حس می کنم تمام زندگیم توی این سال ها تباه شده... حس می کنم تمام زندگیم به باد رفته..وقتی می شنوی روی این چند سال ی برچسبی گذاشته میشه به اسم اینکه وقتی بعد از ی ضربه روحی وارد ی ماجرا میشی یعنی بزرگ ترین اشتباه...

چقدر حس خورد شدن دارم...

از کدوم غصه ی دلم واست بگم سنگ صبورم؟

تو بگو...


نه

نه

اصلا بزار از خودت بگم...

امروز تولدته ...

یادم نرفته...

درسته حتی دیگه چشمام هم اشکی ندارن و فقط این روزا انقدر سرد شدم که فشارم گاهی انقدر میاد پایین که دکتر بارها بهم گفته سعی کن شبا با هوشیاری بخوابی...و مثلا یهو ببینی نصف شب مامانت میاد بالا سرت و صدات می کنه... آخه به قول مامانم انقدر آروم نفس می کشی و بی حرکتی آدم می ترسه... کاش کسی می دونس اینا یعنی چی... چون دکتر گفته این افت فشارها خطر دارن و تو هر دارویی که میگن رو میخوری و باز این فشارت نمیاد بالا...


درسته که این روزا بازم موهام سفید شدن...ولی تولد تو رو یادم نمیره... تولد تو که برای من سنگ صبور محضی... چقدر از خودم بدم میاد وفتی حس می کنم چن سال زندگیم رو خیلی الکی صرف کردم اونم فقط بخاطر اینکه بعد ی شکست شروع شدم...


یا از ازدواج لعنتی که من رو با همه ی بند بند وجودم پیر کرد... پیر کرد سنگ صبورم...

چن روز پیش به مائده گفتم وقتی دبیرستان بودیم یادنه چقد سرخوش بودم؟ یادته چقدر زنده بودم؟ ولی الان به جایی توی زندگیم رسیدم که میگم هیچ وقت فکر نمی کردم این روزا رو توی زندگیم ببینم...یعنی هیچ وقت فکرشم نمی کردم که هیچ چیز زندگیم سر موقع خودش پیش نیاد...ولی شد اون چیزی که نباید پیش میومد... حسرتش به دلم مونده ی اتقاق زندگیم سر وقت خودش پیش بیاد...

چرا من توی اوج جوونی به این حال رسیدم؟

کاش همون چند سال پیش توی دهن خودم میزدم و میگفتم تو که میدونی تهش هیچی نیس... بزن توی دهن دلت که خفه بشه... خفه بشه تا این روزا رو به بدترین شکل خودش نبینه...  لعنت به من... لعنت به من که با همه ی احساسم اومدم وسط.... آخخخخخخخخخخخخخخخخ....


احمقانه ترین کار دنیا اینه که به احساست اعتماد کنی... و توی دهن عقلت بزنی...


از همه ی آدما می ترسم... از همه ی آدما....از تو بیشتر از تمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام آدم ها... وقتی تو که ی زمانی با همه فرق داشتی این شدی... دیگه وای به حال بقیه...

لعنت به همشون که اینجور همه چیز رو روی سرم خراب کردن...


میدونی چرا دارم این حرفارو بهت میزنم؟

چون دیگه بزرگ شدی...هشت ساله شدی... دیگه می تونی به حرفای بزرگیم گوش بدی...

بزرگ شدنت مبارکم باشه سنگ صبورم...




+ روزی صد هزار بار خودمو لعنت می کنم و تو رو دعا... از ته دلم  دعا می کنم یک روزی انقدر خوشبخت بشی که هیچ وقت این روزها رو یادت نیاد حتی... مطمئن هستم که اون روز میاد... اون روز میاد که انقدر توی خوشبختی دست و پا میزنی که دیگه حتی...

این همه نبودن در باورم نیست...


هوالغریب....


نمی دانم چه شد... از آخر باری که در سنگ صبورم نوشتم چه شد که دیگر این همه نبودم... این همه نبودم که وقتی حالا تا نوشتم هوالغریب دلم بلرزد و دلم به حالت قهر بگوید که چه عجب یاد من افتادی!

و من سرم را پایین بیندازم که شرمنده ام دلم... شرمنده ام سنگ صبورم...

و بعد آرام آرام حرف بزنم... درست مثل همان شب... رها شوم و حرف بزنم... رها شدنی که اولین بار بود خیلی واقعی تر از تمام این سال ها در کنار تو می چشیدم اش...


آخ... گفتم آن شب... همان شبی که من بودم و او بود و جفت دست هاش و سرم که روی پایش بود و من که خودم بودم... همان فاطمه ای که اینجا می نویسد بودم...

باورت می شود؟


هنوز خودم هم باورم نمی شود... اگر از ترس مسخره نشدن بود از او می پرسیدم که آیا آن شب خواب بودیم یا بیدار؟


می بینی نبودن چه به روز آدم می آورد؟

می بینی حرف نزدن چه به روز آدم می آورد؟


حالا هی حرف نزن... هی بغض کن و زل بزن به یک گوشه... زل بزن به یک گوشه که این بغض لعنتی سرطان شود و به جانت بیفتد...


چقدر دلم برای سنگ صبورم تنگ شده بود... برای خانه ی دلم... برای دلم... برای دلم که به قدر نبودنم سراغش را نگرفته ام و من این چند ماه پایین و بالاهای زیادی را داشته ام... مشهدش را دیدم در نزدیکی های عید...با تمام حالی که آن زمان داشتم و معده دردی که حتی مرا به بخش اورژانس بیمارستان امام حسین مشهد رساند...و بعد هم عید آمد و من تممممام عید را به سکوت گذراندم....و بعد از این همه درد و رنج،درست در وقت نا امید شدنم خدا چشمم را به چشمانش رساند...بعد از تمام آن کابوس ها و دعواها که من را تمام کرده بود...

نمی دانم چه شد... ولی درست بعد از شبی که در سجاده ام خواستم مرا ببری پیش خودت که دیگر چشمانمان به هم گره نخورد مرا به او رساندی... و من تنها به او گفتم که حکمت این سفر را می دانم...حکمت این اضطرار را می دانم... چون خوب می دانستم که آن شب در سجاده ام به حال مرگ افتاده بودم و چه می دانستم که دو شب بعد رو به رویش نشسته ام...

و حتی وقتی دیدم اش یک لجظه مات نگاهش کردم و وقتی کنارش نشستم سرم پایین بود... هیچ نگفتم... هیچ نگفتم و زل زدم به دست هایم و زیر چشمی دست هایش را می دیدم  و فکر می کردم در این مدتی که ندیدمشان چقدر دوست داشتنی تر شده اند و دلم برای دست هاش ضعف می رفت...


خوب نگاهش کردم... تمام وقتی که کار میکرد نگاهش کردم و به جز چند خط که نشانه ی غصه ی دلش بود هنوز هم همان بود... و من دلم برایش صغف میرفت... اصلا لذت دنیاست که کار کردنش را نگاه می کردم و انقدر حرف می زدم که کلافه شود و بگوید : موافقی بزاری من کارامو بکنم؟ و من دلم برایش ضعف برود...


خدا دلش برایم سوخته بود که مرا این چنین وسط تمام کارها برد و انداخت در زندگی اش... آخر خدا شاهد است که این چند ماهه چه ها که نکشیده بودم ....


و حتی حالا که آن روزها گذشته است هنوز هم زندگی دست بردار نیست و من هنوز هم با رویای همان روزها این روزهایم را سر می کنم...مث حالا که جشمانم پر از اشک می شود و ماه و ماهی حجت اشرف زاده را گوش می کنم و وقتی که می گوید اندوه بزرگیست زمانی که نباشی، دلم یک جوری شود و گریه ام بیاید ...

درست مثل همان شبی که مهمان علامه مجلسی شدم و خودم را به کنج ضریحش رساندم و نمی دانم چه شد که زانو زدم... زانو زدم و گریه کردم...


و هر روز به در خانه ی امام رئوف می روم و بر در خانه اش می کوبم که نگاهم کند و می گویم من را حواله کرده اند به شما... نگاهم کنید....

و بعد در دلم هزار بار بمیرم و زنده شوم که این دیگر فرصت آخر است...


باید دخترکی مثل من باشی تا بدانی که این حرف ها یعنی چه... باید دخترکی ، مردانه زندگی کرده باشی که بدانی این حرف ها یعنی چه...



+ من را مجبور کن بنویسم... بعضی اجبارها زیادی خوب اند... مثل همان روزی که از صبح که زدیم بیرون و گفتم خودم را اول به خدا و بعد به تو می سپارم و آن روز یک روز رویایی... یادت هست؟  من همان فاطمه ی همان شبم که زیادی خودش شده بود...


آمدنت زیادی مبارک ...

هوالغریب...


گفته بودم که منتظرم به راه آمدنت...

رسیدی...


ندیدمت ولی رسیدی!

به دنیا آمدی و از آسمان افتادی در میان دلم...

دیدنت هم نوش جان تمام کسانی که نزدیک تواند

و من بی نصیب ترین!


آمدنت در میان این روزهای خاکستری ام خوب است... زیادی خوب! حتی اگر چشمم به چشمت گره نخورد!

آمدنت و بودنت رنگ و بوی دیگری دارد در این روزهای دوری...


و آمدنت برای من شده است بهانه...

این روزها بهانه شده است که خوب باشم....


خوش آمدی نجیب ترین

آمدنت زیادی خوب است

و تولدت زیادی مبارک باشد....


تولدت مبارک فرینازنجیبم




+  در این گوشه ی کنج و تاریک اتاقم برایت تولد گرفته ام...تنهایی...در نیمه های شب
سخت است
ولی صبوری می کنم
سخت است
اما به دیده ی منت

گوش تیز کرده ام به راه آمدنت...

هوالغریب...


بعضی وقتا زندگی آدمی را بدجور فرسوده می کند... فرسوده به معنی واقعی اش...

و تو این موضوع را وقتی خوب می فهمی که هم صحبت آدم هایی می شوی که روزگار نوجوانی هایت با آن ها سپری شده و می فهمی که چقدر زودتر از آن ها فرسودگی را چشیده ای...

و درست عین این فیلم ها یک لحظه ماتت می برد و می مانی که چقدر بزرگ شده ای در این چند ساله و چقدر افتاده تر و فرسوده تر...


می دانم که خاصیت زندگی فرسوده کردن است... اما بعضی فرسوده شدن ها درد دارد...

درد دارد که زمین و زمان به رویت بیاورند که هیچ کدام از اتفاقات یک زندگی عادی در مورد تو رخ نداده است و یک لجظه می مانی که چطور توانسته ای تا اینجا صبوری کنی و دم نزنی...


این فرسوده شدن ها درد دارد...

مثل همان وقت ها که به مادرم می گویم : مامان سرم ی درد غریبی توشه...

و او هم می ماند که این حرفم یعنی چه... چه می شود که یک درد غریب باشد...


حرفی که بارها و بارها به او گفته ام...

گفته ام که شکر کن که زندگی آنقدر زود تو را غرق خودش کرد که اصلا فرصت نکردی به حال من برسی... اصلا ندانستی یک دختر مثل من یعنی چه!

خوشا به حالت مادرم که هیچ گاه دردهای دخترت را نچشیدی!


آخ که وقتی به زندگی ام می نگرم چشمانم پر از اشک می شود و هیچ نمی توانم بگویم...


بگذریم...

آمده بودم که از تو بگویم...

از تویی که این روزها در راهی...

در راه آمدن و من چقدر دلخوشم به آمدن تو...

تویی که جادوانه شده ای در میان لحظه هایم...


میشود زودتر بیایی؟

دارد طاقتم تمام می شود عزیزترینم...




+ ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم
غصه معنایی ندارد تا تو میخندی برایم
پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را
عشق مدیون تو هستم لحظه ی خوشبختی ام را

++ این آهنگ چقدر زیادی خوب است... تنگ بلوری.. محسن چاوشی... یک آهنگ قدیمی که بی نهایت زیباست....
تمام قد می ایستم و آنقدر می خوانمش تا از راه برسی نجیب ترینم...

به تو فکر کردم!!!

هوالغریب...



فکر کرده بودم... به تو!!!


به آسمان فکر کرده بودم و تو!!!


در میان ِ سردی های محض ِ زندگی ام به تو فکر کرده بودم


در میان تمام اشک هایم به خنده های تو فکر کرده بودم


در میان تمام بغض هایم به صدای ِ خنده هات فکر کرده بودم


در میان تمام این بی بارانی ها به تو فکر کرده بودم!!


در میان تمام درد ِ چشمانم به چشمان تو فکر کرده بودم... دقیقا همانجا که به تو گفتم چقدر بوسیدن اش خوب است!!!


اصلا همیشه در اوج بد حالی هایم به تو فکر کرده بودم... باورت می شود؟!


حواسم نبودکه فکر کردن به تو معجزه می کند!!


اصلا همان وقتی که در اوج تمام آن روزهای لعنتی به تو گفتم که می خواهم نباشم ولی بعد به تو فکر کرده بودم و چشم هات، زندگی عوض شده بود!!


همان وقتی که تمام قد می لرزیدم ولی فکر می کردم... مثل همان وقت که گفتم آدم وقتی احساسش را می گوید قبل از آن فرد، خودش حالش خوب می شود و من تمام قد خودم را جمع می کردم و به گذشته ها فکر می کردم...


همان وقت ها دل ِ دنیا برایم سوخت و در محال ترین زمان ممکن به تو رسیدم... به تو رسیدم و همه ی غصه ها دانه دانه خوابشان برد... 


همان وقتی که قلب ام در آستانه ی ایستادن بود و من مثل آن ها که لحظات آخرشان را می چشند تمام زندگی ام مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفت... همان شبی که همینجا افتاده بودم و از درد به خود می پیچیدم ولی باز به تو فکر می کردم و تمام بودن هات ...



تمام این فکر کردن ها بالاخره کار دستم داد...




+ حرف ها زیادند و من آرام تمامشان را گوشه ای نوشتم... گوشه ای نوشتم ، کامل هم نوشتم... برای روز مبادا... یک روز تمامشان را در گوش ِ همگان فریاد خواهم زد!!!


یک روز تمام قد می ایستم و فریاد می زنم... مثل حالا تمامشان را به برکت رشته ام بین این متن ِ ادبی گم نمی کنم... آن روز خواهد آمد... آن روز که قید تمام این ادبی نوشتن ها را بزنم و دل به دریا بزنم!!!


فریاد ِ زیر آب دنیا را غرق خواهد کرد!!!