.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟!

هوالغریب...



دلم زندگی میخواهد... حس ِ اولین قدم های کودک ِ نوپایی را میخواهم که آنقدر قدم هایش را محکم بر میدارد که غبطه میخوری به این همه امید!!


هزار بار زمین میخورد ولی بالاخره یاد میگیرد که راه برود!! بِدَوَد و زندگی کند!!!


مثل زینب ِ کوجکمان که اولین قدم هایش را تجربه می کند و برای خودش دست می زند...


و روز به روز در چشم ِ همه به من شبیه تر می شود چهره اش!!!





+ بعضی سوالا هستن که جواب پیدا کردن واسشون خیلی سخته

چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟!

چرا انقد باید دیدنت واسم آرزو باشه؟!

چرا حتی از دور دیدنت هم آرزوم میشه؟!

چقد دوس دارم مث این آهنگه با شادمهر دااااد بزنم و بگم:

چرا هرچی که خوبه زود تموم میشه
تو رو از دور دیدن آرزوم میشه!!!!

قدم های ِ آمدنت

هوالغریب...



این جاده ها و خواسته ی دلم که دویدن تا راه ِ توست

و گل باران تمام ِ قدم هایت


و من چه غریبانه و در سکوت ِ  محض در اتاقم برایت تمام ِ مسیرها را گل باران کرده ام...

می دانستی؟!





+ تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود ِ این خلاصه ی غم های روزگار ِ من است

(فاضل نظری)

دلم بهانه دارد...

هوالغریب...



بهار آمده است و من حس می کنم این بهار با من خیلی کار دارد...


صدایت دارد می آید... اما خودت کجایی بهار جان؟!


بچه که بودم عشق ِ زندگی ام روز اول عید بود و رفتن به خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ... و عیدی گرفتن ها...


و دوچرخه سواری های من ...


بچه که بودم بهار که می آمد درس و مدرسه را بیخیال میشدم و بعد از تمام ِ عید دیدنی ها با بچه های عمویم و برادر هایم میرفتیم توی حیاط خانه مان... روی دیوار با گچ دروازه کشیده بودیم و من و دختر عموهایم میشدیم یک تیم سه نفره و پسر عمو و دو برادرم میشدند یک تیم... بماند که همیشه می باختیم...


این الهه و حمیده اصلا بازی اشان خوب نبود... فقط من گل میزدم... ولی باز هم تنهایی حریف سه پسر نمی شدم... بماند که گه گاهی مسعود دلش برای خواهرش می سوخت و میگذاشت به او گل بزنم... و بعد با افتخار به الهه و حمیده میگفت این خواهر من از شما دوتا بهتره و بعد آن ها حرص میخوردند:دی


یادش بخیر...


حالا هر کدامشان بزرگ شدند... حمیده دکتر شده... و این روزها با وجود ِ دختر کوچکش اش از نگاهش غم می بارد چون پدرش دارد جلوی ِ چشمانش آب میشود ... و با بغض می گوید فاطمه یادته بچه بودم دوس داشتم دکتر شم ولی حالا که شدم نمی تونم واسه بابام هیچ کاری کنم و بعد مثل بچه ها گریه کند!!! و بعد نیکای کوچکش را در آغوش بگیرد و با دختر ِ کوچکش برای پدرش گریه کند...


روزی همینجا از روزی نوشتم که دستم لای ِ سیم پره های دوچرخه گیر کرد و از عمویم نوشتم که آمد و دستم را بیرون کشید ...

و حال همان عمو دارد روز به روز غرق می شود در سرطانی که دارد مثل خوره جانش را می خورد...

..

حرف ها زیادند...

                       ولی بگذریم ...



+ یک چیز را می دانی؟!


دلم می خواست از آن روز برایت بگویم که بی آنکه رفتن ات را به نظاره بشینم رفتم ... برایت بگویم که گوشه ای نشستم روی صندلی ها و گریه کردم!!! برایت بگویم که آن دخترک آمد و گفت چیزی شده خانوم؟ و من با صورت ِ خیس تنها نگاهش کنم ...و بعد بلند شوم و پناه ببرم به گوشه ای از مترو و بشینم روی ِ زمین و تا خوده ِ ایستگاه ِ آخر اشک بریزم ...



+ منم ُ ی آسمون ِ بی دریغ

منم ُ ی کوره راه ِ ناگزیر


ای ستاره ی شبای ِ مشرقی

پر ِ پرواز ِ منو ازم نگیر


این روزها این آهنگ پر پرواز شادمهر به دلم بیشتر از همیشه اش می نشیند...

هنوز هم دختر ِ نجیب جوانی های منی!

هوالغریب...


بودنت همیشه خوب بوده و خواهد بود است...


به سان شب بوهای خسته در دل ِ روزگار می مانی...

به همان خوشبوبی...باورت می شود عزیزکم؟!


به سان نرگس های زمستان می مانی و بوی محشرشان

لطافت عجیب و غریب اشان آن هم در دل ِ سرما مرا به یاد تو می اندازد که در دل ِ این روزهای سخت و سرد هنوز هم لطیف ترینی و خوش بو ترینی... باورت می شود خوب ِ من؟!


به سان ماه ِ آسمان می مانی در دل ِ آسمان... ماهی که دلم می خواهد این روزها و بهتر بگویم از امروز آن را بهتر ببینی...روزی راز ِ این خط ها را برایت خواهم گفت...که چرا می گویم ماه را بهتر خواهی دید!!!


به سان دلم می مانی که این سال ها در تمنایی عجیب آرام و رها خفته است...


به سان چشمانم می مانی که این سال ها تنها پاکی دیده و مرا غرق دنیایی کرده که سراسر زندگی بوده است...


به سان زنده رودی میمانی که اگر به دست نامردمان هم بیفتد باز هم زنده رود است ...حتی اگر تا مرز خشکی پیش برود باز هم اسمش زنده رود است...


تو هنوز هم به سان ِ زنده رود می مانی ِ دختر نجیب جوانی هایم...


و این اسم که مرا می برد تا تولد سال قبلت و این اسم که چقدر به جانم نشست ... چقدر به جانم نشست که سند بند خوردن هایم را به تو داده بودم... هنوز هم آن را داری... نگاهش کن عزیزکم... نگاهش کن تا بدانی هنوز هم زندگی و نفَس هستی....


داشتنت و بودنت در زندگی حس نابی است که وقتی از آن دور می شوم تازه می فهمم که زندگی می تواند چه قدر خوب شود گاهی!!!


اما چه کنم که این روزها دستانم کوتاه ترین است و قَدَم ناچیز ترین...



تنها میدانم که برایت بهترین ها را می خواهم چرا که لایق بهترین هایی...



برای تو که خوب ترینی در این دنیای ِ من...




تولدت مبارک فریناز ِ مهربون ِ من



+ گاهی میشود در گوشه ی دنجی از یکی از جدی ترین اساتید علامه نشست و برای تو یواشکی تولد گرفت...یک تولد با خدا و من و یاد تو... و برایت نوشت...


برای تو که شاید اندکی حالت خوب شود...


+ یک آهنگ ریتمیک و شاد هم براتون میزارم ... به افتخار همگیتون و مخصوصا فریناز خانوم گلم.... البته این آهنگ منو یاد نن جون گلی انداخت که عاشق فرزاد فرزین هستن:دی     همه دس بزنید که آهنگ تا ته زیاده و منم وسط:دی


یک دنیارم بگیرن آخرش باز

تو تنها افتخار زندگیمی


(عاشق** فرزاد فرزین)


بالاخره رسید!!!!

هوالغریب...



می دانی...آدم گاهی در زندگی اش لحظه ها و ثانیه هایی را می چشد که با چشمانش مرگی را می بیند که گوشه ای نشسته است تا خودت را تسلیمش کنی... لحظه هایی هست که بیزار میشوی...از همه چیز... حتی از خودت...


اصلا راستش را بخواهی بد جور مانده ام در حکایت این زندگی!!! اصلا نمی توانم خیلی چیزهایش را هضم کنم... خیلی وقت هایش بد تا کرد.. این چند خط توشته ام را نخوان اگر خاطرت آزرده میشود!!!


یک جاهایی از زندگی هست که باید به قول فامیل دور کرکره خودت و زندگی را پایین بکشی و پارچه ای سیاه بزنی و بنویسی کسی نمرده...فقط دلم گرفته!!!


و الان دارم همون روزا رو میگذرونم... روزایی که دلخوشیم شده نمازهایی که میرم ی گوشه میخونم واسه خودم... دلخوشیم شده دفتری که این روزا تموم فاطمه رو دارم توش می نویسم...شاید ی روز خوندیشون!!! اگه زنده بودم اون موقه فقط بزار سرمو بزارم رو شونت ...اگرم نبودم برام دعا کن!!!


یادمه سوم دبیرستان که بودیم ی معلم داشتیم...دبیر روانشناسیمون بود... یادمه خیلی دوسش داشتم... با اینکه خیلی مهربون نیود و خیلی هم سخت گیر بود!!! یادمه برامون گاهی از زندگیش تعریف میکرد...از سفر مکه ای که رفته بود...از اینکه داشت چهل سالگیش رو تجربه می کرد ولی هنوز مجرد بود... برامون حرف که میزد ولی من با همه ی شیطونی هام میخ کوب حرفاش می شدم... چقدر زود رفت!!! امشب حس کردم چقدر دلم میخواست بود و میرفتم باهاش حرف میزدم... یادمه ذات الریه داشت... نفس های بریده بریده اش وقتی حرف میزد هیچ وقت از یادم نمیره... اون وقتا که حالش بد شده بود و بیمارستان بود رو هیچ وقت یادم نمیره... و زیارت عاشورایی که اون روز تو مدرسه مون خوندیم...و گریه های من!!!


آخه دوسش داشتم... و هنوز که هنوز بعد از شیش هفت سال همیشه میرم سر خاکش!!!


یادمه تو کتابمون از بچه های عقب مونده ی ذهنی نوشته بود و داشت از نظر روان شناسی توضیحش می داد... این حرفشو تا زنده ام هیچ وقت یادم نمیره!!! میگفت این بچه ها علت های خدان روی زمین!!!


و بعد از مکه اش گفت... وقتی میگفت من همه ی بدنم میلرزید... با اینکه شیطون ترین بچه ی کلاس بودم... یادمه من فقط زل میزدم بهش... وقتی حرف میزد من ساکت میشستم و هیچی نمیگفتم... تنها معلمی بود که حتی یک بار هم سر به سرش نذاشتم...یادمه میگفت آدمیزاد به ی جایی میرسه که می فهمه هیچی تو زندگیش موندنی نیست... سرفه هاش رو هیچ وقت یادم نمیره... صدای گرفته و بریده بریده اش... صدایی که از ی حد دیگه بلند تر نمیشد!!!


امشب یادش افتادم...


یادش افتادم و فهمیدم که گاهی آدما روزایی رو می بینن و بعد از مدت ها سر به زیر میشن!!! حکایت همون درختی که میگن هر چی پر بار تر سر به زیر تر!!!


مدت هاست یاد گرفتم روی پای خودم بمونم...برم جلو... قوی باشم... 


یاد گرفتم زندگی مال ِ هر کسی یه مدلی پیش میره... و از من ی آدم ساخته که یاد گرفته محکم باشه... حتی وسط کلاس هاش چشماش پر از اشک بشه در لحظه ولی بغضش رو قورت بده و رو به تخته بایسته و پشت به بچه ها و آروم اشک هاش رو پاک کنه...


یاد گرفتم زندگی همیشه ی بازی رو نکرده داشته باشه برام!!!یاد گرفتم همیشه منتظر  و چشم به راه باشم...


یاد گرفتم همیشه نگاهم به آسمون باشه و ماه ِ آسمون...


و بغضم رو قورت بدم که حکایت ماه و ماهی غریب ترین داستان ِ زندگی ِ منه!!!



زندگی دیگه!!!




+ مدت هاست منتظر امشبم...واسش کلی برنامه داشتم... اما اینم مث بقیه ی چیزای دیگه ی زندگیم نشد که بشه!!! با همه ی دنیا هماهنگ کردم ولی لحظه ی آخر نشد اونی که باید... عب نداره... دنیاس دیگه!!!


+ ستایش یعنی این حسی که دارم
نمی تونم تو رو تنها بزارم

(ستایش* مرحوم مرتضی پاشایی) _ جهت شادی روحش صلوات بفرستین دوستان...