.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

خاصیت باران های بی وقفه...

هوالغریب...



خاصیت باران های بی وقفه خوب است...

گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که انگار داری جان می دهی از دلتنگی...


گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که تو حتی ماشین را گوشه ی خیابان پارک می کنی و پیاده می زنی به دل ِ خیابان!

گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که تمام عمرت با تمام خاطراتت جلوی چشمانت رژه می رود...


گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که تو سکوت می کنی و لال می شوی! لال ترین

گاهی وقت ها یک جوری باران می آید که دلت ...


بگذریم...




+ سنگ صبورم من را ببخش! قرار بود برایت حرف بزنم... اما خودت که حال ِ این روزهایم را خوب می دانی... خودت که شاهدی !
هر چه زور می زنم به حرف بیایم نمی توانم... شبیه آن دخترک توی فیلم پرنده ی کوچک خوشبختی شده ام... فیلمی که بچه بودم و تلوزیون نشان می داد! داستان دختری بود که بخاطر دیدن مرگ مادرش قدرت تکلم را از دست داده بود و بعد از کلی داستان حرف زد! تلاش هایم برای حرف زدن شبیه همان ملیحه ی توی فیلم است!


+ باران خوش موقعی است این روزها!
ببار باران جان... ممنون که میان این روزها مرهم شده ای بر آتش وجودم که دارد من را می سوزاند و خاکستر می کند...

سنگ صبور کوشولوم هفت ساله شدی!

هوالغریب...


دیدی داشت فراموشم میشد؟!

امروز از خوده صب وقتی اون بالای لیست حضور غیاب نوشتم 28 مهر فهمیدم اومده...

تولد وبم... وب کوچولوم... هفت ساله شده و ما هفت ساله باهمیم!

از وقتی اومدم خونه سرگرم کارام و ترجمه هام بودم تا الان...با وجود تموم خستگیم خوابم نمیبره!

الان رسیدم بیام پیش وبم تا بهش بگم تولدت مبارک باشه...

درسته هیچ کی جز خودم تولدتو یادش نبود اما عب نداره... من اینجا تک و تنها توی اتاقم با همین تن ِ خسته واست تولد می گیرم و بهت میگم

تولدت مبارک سنگ صبور کوشولوم...


هفت ساله شدنت همزمان با بیستو هفت ساله شدن خودم مبارک باشه...


فقطم خودت میفهمی این جمله یعنی چی!


راستی من هیچ وقت تولدتو فراموشم نمیشه... تو مال خود منی فقط!



+ ببخشید پست تولدتت این مدلی شد... نصفه شبه و منم بی جونم از بس بیدار موندم واسه کارام...باید یکم بخوابم ...میام پیشت و باهم کلی کپ میزنیم...

منتظرم باش سنگ صبور کوشولوم!


++ ممنون که هفت ساله منو اونجوری که هستم تحمل کردی و پناه حرفام شدی! حتی خیلی حرفایی که روی صفحه هات حک نشدن هیچ وقت ولی می دونم که همشو خوب می دونی آخه تو سنگ صبور منی!!

چقدر اسمتو دوس دارم...سنگ صبور

خداروشکر محرمتو دیدم دوباره آقاجون

هوالغریب...


محرم آمد...

چقدر دلم برایش تنگ شده بود... چقدر دلم هوایش را کرده بود...چقدر دلم بهانه دارد برای باریدن...

سلام بر آنکس که کشته ی اشک هاست...


چقدر دلم برایت تنگ است ارباب مهربانم... دلم کنج شش گوشه ات را می خواهد... هر چه گوشه کنارهای دلم را میگردم می بینم تنها همین را میخواهد و بس!!

خالی شده ام و پر شده ام از هوای شش گوشه ات... چقدر دلم هوایت را کرده است مهربان اربابم... سه روز در کنار حرم ات بودن و این همه غم دیدن بعد از آن کم است آقایم!


دلم حر شدن می خواهد... حر شوم و مرا بخری آقا... میشود مرا هم بخری ارباب خوبم؟


چقدر اشک هایم می ریزد...

چقدر دلم شکسته است حسین جانم...

چقدر این کنج اتاقم دلم پر می زند تا شش گوشه ات...


دلم برای اشک های ناب محرم تنگ شده بود...

زبانم لال شده است و من تنها می بارم و می بارم...


دستمو بگیر آقا... دلم خیلی گرفته...





+ دیگه سر اومده پیمونه

حال من خدا می دونه


++ هیچ نمی توانم بگویم... تنها چشمانم می بارد با نوای وبم...

چقدر دلگیرم من این روزها

هوالغریب...


عمیق شدن خوب است... زیادی هم خوب است... اما همیشه تاوانی که بابتش می دهی سنگین است...

باید یک چیزهایی را این میان قربانی کنی تا عمیق شوی... انگار که این حس ها مث شاخه هایی در هم تنیده در آسمان باشند و تو برای بالا رفتن مجبوری که این شاخه های اضافی  را قطع کنی...


شاخه هایی که بخشی از زندگی اند!!!  نمی دانم این حرفا که می گویم را تا چه حد می فهمی... اما در سرنوشتی که خدا برای من رقم زده این بهترین کار است...


باید یک حس هایی را آدم بکشد... باید چاقو برداری و یک حس هایی را تا ابد بکشی... بکشی و به روی خودت هم نیاوری که چه کرده ای!!!


حس می کنم دارم این روزها زیادی تر از همیشه امتحان می شوم!!!

کاش لااقل در این میان پناهی داشتم ... یک پناهگاه مذهبی...


وقتی خدا بخواهد بگیرد همه چیز را باهم می گیرد...




+ پاییز آمد... با باران های چند روز اولش خوب ثابت کرد آمدنش را ...
اما کاش زمستان نیاید... من از زمستان بیست و هفت سالگی ام میترسم!!



++ یک حرف هایی را نمی شود گفت... تمام اش را می ریزی لابه لای کلمانی که خودت هم گاهی نمی فهمی... اصلا تا به حال شده معلمی را ببنی که سر کلاس هایش یواشکی اشک بریزد؟!  اگر باورت نمی شود باور کن...

خدایا... تنهایم نگذار...

من این روزها زیادی می ترسم...

+ یا به زوال می روم
یا به کمال می رسم
یک سره کن کار مرا

( این آهنگ عشق است مرحوم عبداللهی یک جور خاصی خوب است. )


بعدا اضافه شد: وقتی تاریخ آخرین پستم را دیدم تعجب کردم... یک ماه است که نیستم!!!! یک ماه دوری از خانه ی دلم...
یک ماه گذشت و ماهی هایم برای همیشه با اتاق من خداحاظی کردند و من حتی ننوشتم که ماهی هایی که عاشقانه دوستشان داشتم را دیگر ندارم...
یک ماه گذشت و من اینجا هیچ کدامشان را ثبت نکردم... چقدر حرف ننوشته دارم برای سنگ صبور کوچکم که همین روزهاست که هفت ساله شود...

مرد بودن هایم!!!

هوالغریب...


چند وقت است که نیستم؟!

فکر که می کنم می بینم انگار سال هاست دفن شده ام...دفن شده ام میان تمام این روزها که دارم با همه چیز و همه کس می جنگم و هیچ کس نمی داند چرا این روزها انقد سرسخت شده ام...


یک روزهایی در زندگی ام را یادم نمی رود... چند شب پیش بود...در همان عروسی که عروس سرمست بود از رسیدن به مرد زندگی اش... من هم گوشه ای نشسته بودم و زل زده بودم به بازی های سرنوشت... ازین که چه می شود که گاهی جای آدم ها عوض میشود...و تمام بطری آبی که خوردمش تا بلکه این بغض لعنتی دست از سرم بر دارد...


اصلا تا حالا شده است یک بطری بزرگ آب بخوری که غصه نخوری؟!

اصلا چه شد که الان ِ زندگی ام این است؟!


اصلا حق من بود این همه تنهایی و غصه؟!

اصلا گناه من این میان چه بود؟!


اصلا  چرا دارم این روزها را می بینم؟!

و یک عالمه سوال دیگر...


سخت است زندگی تو را به جایی برساند که تمام قد بیاستی و بر سر احساس ات بجنگی!!! سخت است زندگی به جایی برساندت که خسته شوی...ضجه بزنی و التماس کنی...

تمام قد بلرزی و صدایت بلرزد...


تمام این روزها که کار می کنم... مثل یک زن خانه دار ، دارم فکر می کنم... دارم فکر می کنم و غذا می پزم... شده ام عین زن های خانه داری که خسته می شوند از در خانه ماندن... دلم یک عالمه سفر می خواهد...نه نه... حواسم نبود... نباید خواسته هایم را بگویم...


این روزها به من ثابت کرده اند که ساکت باشم....



+ دلم یک دنیا حرف دارد... اما به جایی رسیده ام که با هیچ کس حرفی ندارم...

 تمام این روزها که مرد شده ام دلم می گیرد و در این نیمه های شب دلم شانه ای میخواهد که با تمام مرد بودن هایم به آن پناه ببرم و زنانه اشک بریزم و سبک شوم... زنانه اشک ریختن در شانه ای محکم!!! همین امشب دلم می خواهد زن باشم!!!


خسته شدم ازین همه مرد بودن...


+ + این روزها دارم به قدر تمام عمرم خانه داری می کنم... به راستی که چقدر سخت است دلت پناه بخواهد و نداشته باشی...

شاید یکی از همین روزها قید همه چیز و همه کس را زدم و رفتم ... دارم به باد می روم...

مثل همین دو سه روز ِ پیش... که من بودم و نماز خانه ی خلوت مترو امام و اشک های یواشکی ... و دخترکی که نمی دانم چرا مرا دید و میگفت دو ساعته دارم نگات میکنم حداقل با صدا گریه کن که خالی شی... اینجوری بی صدا خفه میشی...و من دلم میخواست سر بر شانه اش بگذازم  و یک دل سیر گریه کنم ... فقط همین...