ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
عمیق شدن خوب است... زیادی هم خوب است... اما همیشه تاوانی که بابتش می دهی سنگین است...
باید یک چیزهایی را این میان قربانی کنی تا عمیق شوی... انگار که این حس ها مث شاخه هایی در هم تنیده در آسمان باشند و تو برای بالا رفتن مجبوری که این شاخه های اضافی را قطع کنی...
شاخه هایی که بخشی از زندگی اند!!! نمی دانم این حرفا که می گویم را تا چه حد می فهمی... اما در سرنوشتی که خدا برای من رقم زده این بهترین کار است...
باید یک حس هایی را آدم بکشد... باید چاقو برداری و یک حس هایی را تا ابد بکشی... بکشی و به روی خودت هم نیاوری که چه کرده ای!!!
حس می کنم دارم این روزها زیادی تر از همیشه امتحان می شوم!!!
کاش لااقل در این میان پناهی داشتم ... یک پناهگاه مذهبی...
وقتی خدا بخواهد بگیرد همه چیز را باهم می گیرد...
بااینکه خیلی ندیده بودمشون و حس خاصیم به ماهی و کلا جک و جونور ندارم ولی خیلی ناراحت شدم این کارو کردی
فکر می کنم وجود آب توی اتاق حس خوب داشته باشه
حالا چه با ماهی چه بی ماهی
آره توام خیلی وقت بود ننوشته بودیاااااا
کلا خیلی بده آدم ننویسه
انگار غمباد می گیره
انگار باید یه عالم حرفو با خودش حمل کنه
وقتی می نویسه خیلی خالی تر می شه
ولی من وقتی پر باشم و بنویسم حس پرتری دارم:دی
اصن موجودیی می باشم عجیب!
از نسل انسان:دی
ولی خب دیده بودیشون ماهیای منو... واقعی هم دیده بودیشون...ماهیام تو رو دوس داشتن...
آره... حس خیلی خوبی داشت... خیلی خوب...
من همیشه به اونا این لقب رو میدادم:
شاهدای زنده ی من!!
یادته؟
اما دقیقا کاری رو کردم که یهو مثلا آدم بزنه به سرش و بره تمام موهاشو از ته بزنه... اونم موهایی که خیلی دوسشون داشته...
اوهوم...
کلا خیلی بده... خیلی خیلی هم بده...
دقیقا...آدم کلی حرفو با خودش میکشه این طرف اون طرف...
میفهمم چی میگی... اینکه بعد نوشتن هم باز حس کنی پری!!
حکایت همون مثلی که میگه: یخ آدم باز میشه ... آدم یخش تازه باز میشه و هی حرف میزنه..
انسانی هستی بسیار دوست داشتنی
خدا همیشه هست
برات دعا می کنم خدایی کنه در حقت
دعاییه که امشبم تو وبلاگم نوشتم
خسته ام از زندگی واقعا
ممنون فداتشم...
منم که میدونی...
فقط می تونم بگم دعام کن... واقعا تحمل ندارم...
چقدر خوبه بارون دارین لااقل
بارون خیلی خوبه
آدم حس میکنه لااقل آسمون بالای سرش مهربونه
باهاش همدردی می کنه
اینجا من همیشه از خشکی و بی بارونی زجر می کشم
کاش ی عالمه بارون داشتیم
کاش
بی بارون شدن شهر شما ...
در موردش اونایی مقصر هستن که زدن زاینده رود رو خشک کردن...
فک کنم باید بریم شمالی جایی...
مایی که انقد عشق بارونیم