.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

شبایی که تو رو دارم


شبایی که تو رو دارم....


                   تو یک لحظه سحر میشه...



تو نیستی تازه میفهمم جدایی ها چقدر سختن...



رورای سختی تو راهه...


                                من این دنیا رو می شناسم....


....



می بینی!!!گفته بودم که دعواست امشب در وجودم...


اما باز هم پناه میبرم به خدایم از شر شیطانی که مدام در گوشم دم از نا امیدی می زند...


اما تنها خدا خودش شاهد بود چه بین من و خودش گذشت با این آهنگ و صدای فریدون...


...




نیمه شب پر از درد

هوالغریب...


این روزها نیستی و من شده ام لبریز از چیزی که همه دلتنگی می نامندش...


ببین دلتنگی با من چه کرده!!!ببین چه دعوایی به راه افتاده در درونم...


گاهی انکار میشوم...گاهی ثبات...


وااااااای...


نمی دانم چه شده!!نمی داتم چه بر سرم آمده...


ببین آن قدر نبودنت بد زده مرا که انگار همه جایم کبود شده...آن قدر  که نیمه شب آمده ام جایی که هیچ گاه نتوانستم راحت دردهایم را درونش فریاد بزنم...


اما باز آمده ام...


ببین پنجره ی اتاقم باز است و باز باد بویت را برایم آورده و اتاقم پر شده از تو...


امشب مدام کناره پنجره ام...این میان تنها موهایم خوشحالند انگار...آخر عجیب تکان می خورند و می رقصند...


ببین دیگر بلنده بلند شده اند...


اما وقتی دستانت نیست...


چه دردی دارد این جمله!!!


نمی دانم چه بگویم...




چشمانم را می بندم...می روم سراع تنها چیزی که از تو دارم...


یک رویایی شیرین...


نمی دانم تا کی دوام می آورم آن هم تنها با یک رویا....


همین...




فقط شاهد باش که روبه رویت دارم از دست می روم...چشم در چشم تو....


تو...خودت می دانی تنها کسی هستی که مستقیم به چشمانش نگاه کرده ام!!!





نفس های آخر 90


هوالغریب...


روزهای پایانی سال....


اصلا چرا روزهای پایانی سال؟تمام سال...تک تک روزها و ثانیه هایش برای هر کدام ما هم خنده داشته هم گریه... هم درد هم شادی و...خلاصه که دنیا هر چه داشته برایمان رو کرده در این یک سال...هر کداممان را هم خندانده هم گریانده...هر کس هم جز این را انکار کند حقیقت محضی را انکار کرده...


در این یک سال هر کداممان لحظاتی را تجربه کرده ایم...برای یکی سال 90شده بهترین سال عمرش و برای یکی هم بدترین سال عمرش...اما برای من نه بهترین بود و نه بدترین...اما پر درد ترین سال بود...دردی که قدش اندازه 23 سال نبود...بهترین و تکرار نشدنی ترین اتفاق امسال سفر به کربلا بود...آرزوی دیرینم که بعد بارها خواب دیدن بالاخره به حقیقت تبدیل شد و من بالاخره بوی سیب را با تمام وجودم حس کردم...و بدترین اتفاق...راستش دردهای زیادی داشت امسال اما بدترینی نداشت چون همه اش یکی بود....همه اش تکرار بود...چیزی که همیشه از آن فراری بودم ولی اسیرش شده ام...


اما این روزها که همه به نوعی سال 90 خود را مرور می کنند من هم مرورش کردم از ابتدا تا به همین الان...شاید 10 بار و هر بار هم همان نتایج قبلی را گرفتم...


امسال قدر 1 سال هر کدام بزرگ شدیم و قدر یک سال حرف زدیم و قدر یک سال خندیدیم...راستی واقعا قدر یک سال خندیدی؟ کفه ی گریه هایت سنگین تر است با خنده هایت؟


اگر گریه ات سنگین تر است با خودت عهد کن که انتقام بگیری از تمام لحظه هایی که گریاندت و اگر کفه ی خنده هایت سنگین است که باز هم کاری کن که خنده هایت سنگینی کند...


راستش امسال بوی عید را حس نمی کنم...انگار دلم سنگین است...واقعا سنگین است...خیلی چیزها روی دلم سنگینی می کند...برای همین هم هست که امسال را هنوز هضم نکرده ام...گاهی که فکر می کنم می بینم واقعا فاطمه چطور این لحظات را به چشمش دیده و باز توانسته که راه برود...نمی دانم چه حکمتی دارد این زندگی!!!گاهی واقعا در هضمش می مانم...بی خیالش...هر چه که بوده دارد تمام می شود...قرار گذاشته بودم که این مطلب را با غم ننویسم...


چه قدر حس بدی است این که حس کنی دلت سنگین است...اما چه کنم با این همه سنگینی...هنوز جای خیلی زخم ها خوب نشده...


برای همین هم بهار هنوز به دلم نیامده...هوا هم انگار دوست ندارد بهاری شود...مثل من...


همین امروز برف آمد...هوا هم دارد مقاومت می کند در برابر تمام شدن امسال...شاید هوا هم با خودش عهد کرده که امسال را خوب تمام کند...


هوا این روزها سرده سرد است...با بادهایش تا عمق وجود را یخ میزند...امشب هوس باد کرده ام...شاید باد تمام سنگینی دلم را با خودش ببرد...پنجره ام باز است و باد آن قدر زیاد است که هر تکه از موهایم را به گوشه ای پرتاب می کند...جمشان نمی کنم اجازه می دهم هر چه می خواهند تکان بخورند و برقصند...بلند میشوم و نزدیک پنجره ی تنهایی ام میشوم...باز است...باد می آید و نیمه شب است...هیاهوی شهر آرام گرفته...شهر خوابیده ولی من بیداره بیدارم...نور زرد چراغ کوچه روشنی بخش اتاقم شده...کنار ماهی ها ایستاده ام...چشم می بندم و اجازه می دم باد به صورتم بخورد...ناگهان این حال و احوال در گوشم آرام آرام صدای ایوانسس را زمزمه می کند...آهنگ سلام اش...مدتی آهنگ وبم بود...فکر کنم اگر می دانست یکی مثل من این چنین با آهنگ هایش ارتباط برقرار می کند قطعا پر کار تر می بود...


خلاصه که امشب هم برای خودش شبی است...مثل زمستان است...سرد است...دستان سردم این را می گوید...هر چند ماه هاست که دیگر دستان مثل بخاری ام که مادرم همیشه میگفت تبدیل به یخچال شده است...


با تمام وجود می لرزم...پنجره را می بندم...دیگر حوصله دکتر ندارم...دوست ندارم سرما بخورم...همین جورش هم مثل پیر زن ها یک کیسه پر از دارو های جور و واجور دارم...کم مانده که دکتر ها اعلام کنند که سرما خوردگی هم عصبیست...آخر وقتی در علت درد های من میمانند می گویند عصبی هستی دخترم؟من هم لبخندی سرد تحویلشان میدهم و میگویم کی عصبانی نیست دکتر و او هم بگوید که راست می گویی... ای بابا.... دنیاست دیگر...همه چیز امکان دارد...


امشب هم از آن شب هایست که ذهنم عجیب شلوغ است...به همه چیز و همه کس فکر می کند...یک دهم افکارم را این جا نوشتم این همه پراکنده شد...بگذارید به حساب شلوغی آخر سال...





***نوشته شده در آخرین نیمه شب سال 90...



                                                  خداحافظ پر درد ترین 23 سال زندگی ام...



....



ژاکت...

 

هو الغریب... 

 

شب...تنهایی...نور ماه...نوشتن...   

کلمات....کلمات....کلمات....کلمات... 

                                              

کنار هم گذاشنشان آخر تا به کی؟تا به کی بنویسم و کلمات را کنار هم بگذارم؟ تا به کی بنویسم از این همه احساس؟تا به کی قلم بزنم؟ عاقبت تمام این نوشتن ها که یا سوزاندشان است و یا دفن کردن و سپردنشان به دنیای مردگان؟ 

اما حال چه کنم که کلمات قدرتشان را از دست داده اند برای بیان آنچه که درونم می گذرد؟  

نوشتن حس می خواهد...اما چگونه بنویسم حال که بی حس شده ام؟ 

 

حال که سرد شده ام....حال که زمستان نجیبم آمده و مانند زمستان سرد شده ام....سردی دستانم دیگر عادی شده برایم...  

آن هم دستانی که همیشه گرم بود حتی در زمستان...و لرزشی  خفیف در تمام وجودم....از او تنها همین ها برایم مانده و بس...  

برای تسکین این سرما و لرزش پناه می برم به ژاکتی که دیدنش وجودم را به لرزه در می آورد...ژاکتی که تار و پودش را محبت بافته....ژاکتی که در سرمای تنهایی محافظتم می کند از سوز سرما.... 

دیگر حفظ ظاهر کردن به قول این آهنگ سخت شده است....خیلی سخت...  

اما با این وجود پناه میبرم به ژاکتم...می پوشمش....چه جادویی دارد این لباس... 

 

گرم میشوم اما می دانم که زود گذر است..باید همیشه تنم باشد...  

با این وجود چیزی که به آن زندگی می گوییم همچنان ادامه دارد و باید به حرمت نفس هایی که خدا ارزانی ام کرده است زندگی کنم  اما .... 

 

ژاکتم!تن پوش همیشگی ام شو تا زنده بمانم.... 

 

 

تنها همین.... 

.... 

اوجِ حسِ پایـــــیز

 

 

هوالغریب...  

 

شاید تنها دلیلی که از محل زندگی مان خوشم می آید نزدیکی مان به 5شهید گمنامیست که در نزدیکی ما آرام و آسوده آرمیده اند...آرام و رها از این دنیایی که هر کداممان به نوعی سهمی از رنجش را بر دوش می کشیم...
 

خیلی سراغشان می روم حتی در این روزهای سرد پاییزی که هوا مثل زمستان شده...از خانه بیرون می زنم...هوا سرد است..باران می آید...و من در بین مردمی قدم میزنم که از نوع لباس پوشیدنشان می فهمی که انگار خیلی سردشان است...اما من این احساس را ندارم...لباس گرمی نپوشیده ام...شاید برای گر گرفتگی درونم باشد و شاید هم علاقه ی بی مثالم به سرما و زمستان... 


آرام قدم می زنم در بین مردمی که به امید واهیِ دیدن آشنایی، سرد و تلخ از بینشان عبور می کنم....نه آن ها کاری به کار من دارند و نه من کاری به کارشان دارم...چه خوب!! 


در دلم و ذهنم غوغایی است...از هر نوع فکری...از فکر مملکت و سیاست بازی های مزخرفش گرفته که هر روز بدتر ار روز قبلش می شود که بهتر است در موردشان حرفی نزد تا فکر به خودم و دغدغه های یک دخترکی که در آستانه ی 23 سالگی اش است....
 

باران می بارد بر تمام وجودم...خیس شده ام...خیسِ خیس...اما خیس شدن زیر باران رهایم می کند از دنیایی که دست و پایم بسته شده است به همه جایش... 


حال دلم خوب است...این را برای این نوشتم که باز سها خواهد آمد و کلی فحش بارم خواهد کرد که دخترک! این چه حرف هایست که نوشتی و وقتی مرا دید با لحن خاص خودش بگوید که خیلی خلی فاطمه... 


اما حرف های من از جنس غصه نیست...با نوشتنشان سبک می شوم... 


من در همه حال باز هم همان دخترک سرخوشی ام که به قول سها به ترک دیوار هم می خندد...
 

اما گاهی که میان خنده گریه می آید سراغم خیلی درد دارد... 


همان دخترکی که در دوران دبیرستان در کانال کولر از خودش صدای نان خشکی در می آورد و هیچ کدام از ناظم ها و مدیر مدرسه نفهمیدند چه کسی است که سرخوشانه ادای یک نان خشکی را در می آورد...فقط بچه های کلاس خودمان می دانستند...فقط کلاس ما بود که دریچه ی کولرش به همه ی کلاس ها راه داشت...                یادش بخیر... 

 
گاهی دنیا برای دلم خیلی کوچک میشود...و حال این روزها دنیا عجیب برای دلم کوچک شده است... 


چند ساعتی را در خیابان های شهر می چرخم زیر باران...و آرام آرام برای او جملاتی را زمزمه می کنم... 


همان که تمام وجود خسته ام است... 


و آرامش بر قلبم دوباره ساکن میشود و بر میگردم به خانه تا به چیزی که به آن زندگی می گویند ادامه دهم......
         .....
......... 

 

 


***نوشته شده توسط دخترکی که در یکی از همین روزهای بارانی در زیر باران تلخ گریست و هیچ کس اشک هایش را ندید...زیرا باران به دادش رسیده بود...