ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
امروز صبح که بالای لیست ِ حضور غیاب کلاس ِ صبحم از روی ساعت ِ مچی ام تاریخ را دیدم و نوشتم 28 .7 فهمیدم که آمده است...
سالگرد وب ِ کوچکم را می گویم... هفت سال تمام شد و هفت سال است که سنگ صبورم دارد با من لحظه ها را نفس می کشد...دارد با من این روزها را راه می رود... پا به پای من می خندد و اشک می ریزد و من صفحه های سفیدش را خط خطی می کنم ... گاهی در دل شب ها، یواشکی خط خطی اش می کنم...گاهی برای مهربان ترین ارباب می نویسم و گاهی برای خدایم می نویسم و گاهی میشوم ماهی کوچکی که عاشقانه برای او می نویسد... همان ماهی ِ کوچکی که دیروز در دل ِ آسمان دیدمش... همین چند روز پیش بود که برای ِ نجیب ترینم نوشتم آسمان آبی شده است و ماهی هوس ِآسمان به سرش زده است و دیروز بعد از نم ِ بارانی که آمد چشمم که به آسمان خورد ابرها نقش ماهی ای را در آسمان درست کرده بودند و من گوشی ام همراهم نبود که این لحظه را ثبت کنم و تا می توانسم با اشک نگاهش کردم... یک ماهی در دلِ آسمان از جنس ِ ابر!!!
باورت می شود؟!
و خدایی که هست تا اینگونه بگوید هنوز هم بعد سالها هوای ماهی اش را دارد...همان ماهی ِ کوچکی که روزی در اول یک دفتر نوشت مجموعه نامه هایم به دریا و بعد برای خدایش عاشقانه نوشت و نوشت....
و حال امروز آمده ام که تولد ِ سنگ صبور ِ هفت ساله ام را ثبت کنم...
حرف های ِ زیادی برای سنگ صبورم داشتم... برای تولدش... برای تمام این هفت سالی که با من بود ...با من بزرگ شدن هایش... و فاطمه ی هفت سال پیش کجا و این فاطمه کجا!!!
نمی دانم...شاید تمام حرف هایم را که بر زبان نیاوردم در میان باران ِ امروز صبح که می بارید و من که به خانه می آمدم در انتهای همان بن بست همیشه بهار و کوچه ی میلاد نفس کشیدم... حرف هایم را نفس کشیدم!! باورت میشود؟!
حرف هایم را همین امروز صبح؛ زیر باران بی امانی که چادرم را خیس کرد و فاطمه را رها، نفـــــــــس کشیدم!!
هدیه ی تولد ِ سنگ صبورم شد یک ماهی در دل ِ آسمان و بارانی بی امان که هنوز هم گاهی می بارد...
سنگ صبور ِ کوچکم
هفت ساله شدنت مبارکم باشد...
+ آخر باری که نگاهم به نگاهت گره خورد هنوز هم میان ِ چشمانم رژه می رود و نگاه هایی که با غربت ِ محض به تو دوخته بودم و التماس هایی که به زمین و زمان می کردم که جلوی ِ قدم هایت را بگیرد و آن خط ِ عابر پیاده ای که تو را برداشت و با خودش برد...
و آنقدر آنجا بمانم که دور شوی...آنقدر دور که دیگر چشمانم تو را نبیند... و چشمانم در حسرت به طلوع ِ تو نشستن ببارد و خو کند به این روزها...
+ من نمی دونم چجوری
دل به چشمای ِ تو دادم
تو فقط یک لحظه از دور
توی چشمام خیره موندی
غم ِ چشمات شعر من شد
همه شعرامو سوزوندی...
* مازیار فلاحی و آلبوم جدیدش(ماه هفتم) و نام این ترک: من نمیدونم