ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
یک سال و نیم دوری بس است برای از پا در آمدن یک آدم
یک سال و نیم دوری و نشدن بس است برای کم طاقت شدن و برای به بار نشستن ِ یک باره ی چشم ها حتی در جمع
یک سال و نیم بس است برای خیلی چیزها...
و این اواخر که پر بود از نشدن ها...ار کربلایی که قسمت نشد...از آن نشدن های ِ زندگی...از آن نشدن ها که جـــــــان می گیرد... عمق می دهد اما رُس می کشد تا عمق بدهد... عمق می دهد اما عجیب سنگین عمق می دهد...
و نمی دانم آیا کسی روزی خواهد آمد که حوصله اش بگیرد تا به انتهای تمام این عمق ها سرک بکشد...
و حال بعد از تمام این روزها که خداوند شاهد تمامش بود به یک شدن رسیده ام... بعد از یک سال و نیم و آن عاشورا و آن باران و آن ضمانت و آن یاعلی در دل ِ باران های پاییزی مشهد رسیده ام به یک شدن...
باورت می شود بعد از آن یاعلی دیگر نشده باشد عزیزترینم؟!!
و خودم هم باورم نمی شود... مثل همان روز که در این سرا خوب به یاد دارم که نوشتم تا نبینم باورم نمی شود که عاشورا در مشهد خواهم بود...
حال امروز هم تا چشمانم حرم ِ ضامنش را نبیند باورم نخواهد شد...
آن هم درست در وقتی که حتی مشهد هم در آخرین لحطه ها می رفت که دوباره یک نشدن بشود و نمی دانم آن وقت چه بر سر ِ دلم می آمد...
دل ِ کوچکم گناه داشت...عجیب هم گناه داشت...آنقدر که این روزها خودم هم دلم برای خودم می سوزد و دوست دارم دستی از سر نوازش بر سر ِ دلم بکشم و بگویم غصه نخور همه چی درست می شه...
امشب اگر خدا بخواهد راهی مشهدم... و اگر خدا بخواهد فردا صبح چشمانم به طلوع آن گنبد ِ آسمانی خواهد نشست... و هنوز باورم نخواهد شد...
به یادتان خواهم بود...به یاد تک تک دوستان سنگ صبورم که شش ساله شدنش نزدیک است...
دعایم کنید که این روزها عجیب، عحیب به آن محتاجم...
واقعا خدارو صدهزارمرتبه شکر که بالاخره داره میییییشه


التماس دعای فراووونا
اوهوم... خدارو هزاران مرتبه شکر...



خیلی به یادت بودم...خیلی...اصا همش بودی
و ممنون که بودی
ایشالله که دست پر پر برگردی و با دنیا دنیا اجابت سبز
ضامن آهو رو شفیع در خونه ی خدا قرار بده و بیا
ممنون...
ان شاالله که این طور بوده باشه...
اوهوم...
التماس دعا پیش امام آرامش
محتاجم به دعاهات لیلا جان...
خیلی دوست داشتم بیامُ ببینمت فاطمه
همون شب که گفتی مشهدی و من بی خبر بودم
همه تلاشم رو کردم که بیام
که بتونم ولی نشد
امیدوارم خوش گذشته باشه زیارت و سفر کوتاهت (اما به قول خودت پر از اکسیژن های خالص) به مشهد
راستش منم چون حدس زدم نمی دونی گفتم بهت بگم که خبر دار بشی...چون گفتی وبمو نخونده بودی اصا


ان شالله یه فرصت دیگه همزاد خانوم
اوهوم...واقعا هم اکسیژن خالص بود... هر چند کوتاه...
رفتی حرم یاد هممون باش
واقعا نعمت خیلی بزرگی رو دارید...