سلام مهدی جانمدر پس ِ گذر ِ این روزها که زندگی روی ِ تکرار ِ ماه ِ تولدم است جمعه ای دیگر از راه رسید و من می خواهم به رسم زیبای جمعه هایم که کم کم دارد به یک سال می رسد بیایم و بنویسم و مثل آن ماه خانه ام در جمعه ها خالی از نام شما نشود و جمعه ها به قدر یک دعای کوچک ، به قدر ِ کوچک ِ خودم دعایی کنم و دست به دعا شوم که بیایید...
جمعه ای رسید و من این روزها که سرم با هزار جور کتاب گرم است، بر خوردم به حدیث بالا...
وعده ی خدا حق است...قدیم تر ها بچه که بودم پدر بزرگم نمی دانم از کجا ولی می گفت یک صبر کوچک خدا
چهل سال است و من هنوز نمی دانم که سندیت این حرف از کجاست...
ولی از همان بچگی ها همیشه در ذهنم مانده بود که یک صبر کوچک خدا چهل سال است...
و حال با ایمان تر و محکم تر از همیشه خواهم دانست که خواهید آمد...
آن هم در روزگاری که زشتی ِ خیلی چیزها از بین رفته است... به اسم ِ روشن فکری اسیر باتلاقی شده ایم که دست و پا زدن تنها غرق می کند و به داخل خودش می کشد آدمی را...
یک برچسب روشن فکری روی ِ تمام کارهایمان زده ایم...
و این شده است بلای جانمان...
بلای ِ جان ِ روزگاری که دیگر پاکی دارد به ساده ترین ِ اشتباه ِ زندگی تبدیل می شود....
می گویند
ساده است و این می شود آغاز برای خیلی از برچسب ها...
می گویند
ساده است و دلت را به بی آن که بدانند به همه چیز نسبت می دهند...
ساده که باشی ساکت تر می شوی و این سکوت هزار جور
قضاوت می آورد...
آدم ها با مقیاس و قد ِ خودشان قضاوت می کنند نه با مقیاس ِ تو...
مهدی جانم...هر چه روزها می گذرند و من بیشتر از دنیا می فهمم تازه می فهمم که هنوز
هیـــچ نمی دانم... بعضی چیزها انتها ندارند...هر چه بیشتر جلو بروی تازه می فهمی چقدر نمی دانی... و در دلت می گویی پس چرا دنیا پر شده از این همه ادعای دانستن؟!!
ندانسته هایم صدها هزار برابر بیشتر از دانسته هایم است...
عطشی که به جانم افتاده بود
هنوز هم هست...و دلم این روزها به کربلایی خوش است که اگر خدا بخواهد و قسمت شود و طلبده شوم شاید تا قبل از ماه ِ رمضان قسمت شد و تمام شود تمام ِ این سال های دوری از نشدن ها و دوری ِ چشمانم از تمام ِ ضریح های معصومین...
و کاش که حسرت ِ این کربلا بر دلم نماند و دلم بعد از این همه سال، فاطمی تر از همیشه اش به مهمانی ِ خدا برود..
مهدی جانم...
آقای ستاره پوشم...
قَـــــد ِ ندانسته هایم زیاد است
کمکم کنید که اگر روزی قَـــــد ِ دانسته هایم زیاد شد تنها و تنها رضایت خداوند در راس آن باشد...
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج 
+ ای مرکز ِ ثقل ِ کهکشان ِ دل من
خورشید ِ بلند ِ آسمان ِ دل ِ من
عمریست که من منتظر ِ دیدارم
یک جمعه بیا به جمکران ِ دل ِ من
یک جمعه بیا به جمکران دل من
فاطمه جون سلام ، خیلی دلم برات تنگ شده
همیشه همیشه جمکران بیادتم
به به لیلا خانوم

کم پیدایی خانوم...
منم تنگ شده بود دلم
چرا انقدر کم رنگی؟!
ممنونم...گفتی جمکران یاد ماه رمضون پارسال افتادم که از اونجا بهم زنگ زدی...
یک جمعه بیا به جمکران ِ دل ِ من...





چقدر خوب بود
سلام و خوشحالم که یه جمعه دیگه و یه درد دل عاشقانه ی دیگه و چقدرررر محشره این اجازه ها و نوشتن ها
امسال بعد از سه سال که دارم می نویسم دوباره جمعه ها رو انگار همه ی هفته توی جمعه ها ریخته میشه و می ره هرچی بدی و غم وغصه که اومده بوده سراغمون
اینکه فکر کنی یه امامی هست که هست! واقعا هم هست و حضورشون رو حس کنی بهترین اتفاق دنیاست
اللهم عجل لولیک الفرج
ایشاللههههه که خیلی زود بری کربلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
سلام به روی ماهت








واقعا محشره...واقعا محشره...هر چی بگم و بگی کمه...
دقیقا همین طوره.. تموم ِ غم و غصه های ی هفته تمومش ریخته میشه توی جمعه ها...
و این حس آرامش محض ِ جمعه هاست!!!
اوهوم...بهترین ِ اتفاق ِ دنیا...
آمین
ممنونم...
ایشالله که قسمت خودت هم بشه خیلی زود...
و این که ی روز هم با هم بریم ایشالله
نمیدونم چرا
فاطمه...
هیچی و همه چی
خیلی وقته اینو نگفته بودم!
شب اعتکاف بود رفتم جمکران خیلی بیادت بودم
خواستم زنگ بزنم گفتم شاید بد موقع باشه.
همیشه به یادتون هستم
فاطمه چه قدر زود یکسال گذشت!
دعام کن
آره...خیلی وقت بود اینو نگفته بودی...
ممنون که بیادمون هستی لیلا...
واقغا ممنون...چون واقعا بهش احتیاج دارم...
اوهوم...خیلی زووووود
خیلی دییییر....
گذشت هر چی بود!!!
فقط خاطره هاش موند...
حتما