هو الغریب...
هوالغریب...
امروز مهمان داشتیم...یعنی شهرمان مهمان داشت آن هم درست در شب یلدا...
از چند روز پیش مدام اس ام اس می آید که او در راه است و مسیر حرکتش را برایمان می گوید و می گوید که به استقبال این مهمان برویم...
خلاصه که انگار همه ی شهر در تکاپوی آماده کردن شهر هستند برای آمدن این مهمان...اما من در این میان با هر اس ام اس می گویم خب می آید که می آید...
خلاصه که روز موعود فرا می رسد و مهمان از راه می رسد...اما نمی دانم با چه رویی می آید...چطور رویش می شود برای مردمی حرف از عدالت و خوبی بزند در حالی که هر روز می بینم مردمی که در فقر هستند...هر روز بچه های بیشتری را می بینم که در گوشه ی خیابان با التماس می خواهند که از آن ها فال بخرم و هر بار هم تمام فال هایش را بخرم و بعد تمام فال هایش را برگردانم به خودش...آخر تو با چه رویی آمده ای به این شهر ای مهمان؟
چطور رویت می شود در شهری صدایت طنین انداز شود که خون بسیاری از جوانانش را در راهی از دست داده که تو به آسانی در حال خراب کردن آنی؟!!
چطور رویت می شود در چشم مادر شهیدی نگاه کنی که چشم انتظار فقط قطره ای محبت است...
آخر او جوانش را داده که تو برایش دروغ بگویی؟!
از چه بگویم؟ وقتی که شب قبل از آمدنت التماس و اشک های مجروح جنگی را دیدم که می خواست نامه ای را به دست تو برساند نه برای جبران 8سالی که برای کشورش جنگید...بلکه برای این که بگوید که خرج بچه هایش او را مجبور به این کار کرده است...
او را که به لطف تو نیازی نیست...او با خدای خودش معامله کرده است...
چطور رویت شد آمدی؟ رویت می شود در چشم آن مرد نگاه کنی؟؟ مردی که می خواست تنها یک نامه به تو بدهد تا از وضعش برایت بگوید...آن وقت آن مسئول حتی حاضر نشد که امروز این نامه را به تو برساند...
چطور التماس چشمانش دلش را به درد نیاورد؟چطور التماس چشمانش را نادیده گرفت؟
چطور رویت می شود در چشم مردمی که خوشحالند ازین که تو آمدی به شهرشان نگاه کنی و وعده های دروغین بدهی؟؟
از تو می توان ساعت ها گفت و گفت...چون دردهای زیادی گذاشته ای برای گفتن...
....
...
پ.ن ۱: آی مهمان...تو هم هیچگاه اینجا و دردهایی که اینجا نوشتم را نه می بینی و نه خواهی فهمید!!! تو که رفتی اما کاش یادت بماند که چه ها که نکرده ای!!!
کاش یادت بماند آقای رئیس جمهور....
پ.ن ۲: پاییز پر از دلتنگی من!!امشب می روی تا زمستان نجیبم بیاید...
فقط خواهش می کنم با رفتنت تمام دلتنگی ها را هم با خودت ببر...باشه پاییزم؟!!
شب یلدای خوب و قشنگی داشته باشین...
...
پ.ن ۳:در توضیح مطلب باید بگم که امروز آقای رئیس جمهور مهمون شهرمون یعنی ورامین بودن و حضورشون حتی باعث شد که من تو این وب بگم که کجای ایران زندگی می کنم...و این مطلب هم صرفا واسه ایشون نوشته شد!!!
...
هوالغریب...
دلم برایت تنگ شده است...به همین سادگی!!!
اما چه بگویم که بین مان فاصله هایست که گاه حس می کنم از زمین تا همان سحابی جباری است که این شب ها مهمان آسمان است و هر بار دیدنش تنها تو را به یادم می آورد...
همان جباری که به قول خودت به تنها چیزی که شبیه نیست یک شکارچیست و من هر بار گفته ام که دقیقا یک شکارچیست که در آسمان می تازد... از چه برایت بگویم؟؟
خودت بگو...هر چند حرفی نداری برای گفتن...
از دل تنگی های گاه و بی گاهم برای نبودنت بگویم؟!! یا از شب هایی که بارها تا صبح از ترسِ نبودنت از خواب پریده ام؟!!
اما چه کنم که تا به امروز دنیا ما را این گونه خواسته است ... بی هم ...
این که تو آن جا باشی و من اینجا این همه دور از تو...
چه کنم که جز تو نمی توانم برای کسی بنویسم...این قلمی که تا بحال فقط برای محبوب آسمانی اش نوشته حال چه شده که برای محبوبی زمینی قلم می زند؟!!
این روزها که دوری از من دلم تنها برای با تو بودن تنگ است...این که تو باشی و من ساعت ها به تو نگاه کنم...تو که مرا میشناسی...می دانی که به کسی هیچ وقت نگاه نمی کنم و این را هم می دانی که تو تنها کسی هستی که با تمام وجود خسته ام نگاهت کردم و هیچ گاه ندیدمت...
خوابت را دیدم مثل همیشه...خوابی که سرتا سرش ما بودیم...من و تو...و من چقدر عاشق این ما شدن هستم...ما شدنی که تنها کنار تو باشد...
اما از تو بر دلم تنها حسرت مانده...حسرت تمام خواب ها...
چه کنم که حکایت من و تو انگار حکایت همان دو خط موازی است که تا آخر در کنار هم می روند اما رسیدنی در کار نیست!!!
و این حرف عجیب تمام وجود خسته ام را به بازی می گیرد... ساده تر بگویم عجیب چشمانم را بارانی می کند...
چه کنم که قلبم مدام می گوید که او هست اما چشمانم هر چه می گردد تو را نمی بیند در بین این همه شلوغی...چه کنم که هر روز بین قلبم و چشمانم دعوایی ست بر سرت...هر دو هم محکم روی حرف خود هستند و هیچ کدام کوتاه نمی آیند...
من هم که می دانی هیچ گاه داور خوبی نبودم...آن هم وقتی پای تو در میان باشد...تویی که نه می توانم بودنت را باور کنم و نه می توانم انکارت کنم خوبه من...چه دعوای بدی!!!
همیشه گفتی که دعایم می کنی و می دانی که من هم دعایت می کنم...پس باز هم فاطمه ی تنهایت که بزرگش کرده ای را دعا کن...
معجزه در راه است...مگر نه؟
...
..
...
**این مطلب مخاطب خاص دارد...اما این مطلب اصلا جنبه ی عشق ندارد...آن هم از جنس یک پسر...
هوالغریب....
خسته و بی تاب گوشه ای می نشینم...
ذهنم شلوغ تر از همیشه است....به همه چیز فکر می کنم ..به کشورم...به خودم...به اتفاقات زندگی ام...به دغدغه هایم..به بازی های عجیب این روزگار با خودم...حتی به او...به همه چیز و همه کس فکر می کنم...فکر می کنم در مملکتی زندگی می کنم که اختلاسی میشود در آن که آب هم در دل هیچ کس تکان نمی خورد...مبلغی که اگر کوروش از زمان زندگی اش تا بحال ماهی 150 میلیون کنار می گذاشت تا به امروز میشد همان مبلغ...
شرمنده ایم کوروش کبیر...آبروی قوم نجیب پارس را بردیم...
یادم می افتد در کشوری زندگی می کنم که همه برای صف اول نماز ایستادن چه ها که نمی کنند...مهم صف اول بودن است....نماز که مهم نیست...صف اول که بیاستی قبول است...در مملکتی با این اعتقاد زندگی می کنم....
خیلی حرف ها را نمی شود گفت...دلم به درد آمد...
خدایا چقدر این روزها غریبی تو!!!
بی خیال سیاست...خیلی وقت است عطایش را به لقایش بخشیده ام...خیری نداشت...همه اش شر بود...چون سیاست در این روزگار یعنی حرف طرف قدرت را بزنی...آن وقت تا دلت می خواهد سیاسی باش و حرف سیاسی بزن...کسی کاری به کارت ندارد...این روزگار با خدا هم سیاست می شود...آهی از عمق وجود می کشم و بی خیالش می شوم...
بی خیالش می شوم و شروع می کنم به نوشتن برای او....از او می خواهم که من را به خاطر همه چیز ببخشد...از او می خواهم که به چشمانم نگاه کند و از عمق چشمانم بفهمد که چقدر خسته ام...
و ته دلم با خودم می گویم که آدم ها چه موجودات عجیب و پیچیده ای هستند...و به احساسات عجیبم می خندم...از این که لحظه ای پیش از این حس سرشار نبودم و حال دلتنگی تمام وجودم را به بازی گرفته و با خودم می گویم که هیچ کس برایم مثل او نمی شود...
برایش تا می توانم در قلبم می نویسم...خیلی وقت است خیلی حرف ها را ناگفته در قلبم می گذارم...زیرا می دانم که او من را می شناسد و حرف هایم را می داند...
آخر او همه ی وجود خسته ی من است...
***کوتاه شد...می دانم...اما حسی بود که آمد...مهم حرف هایی بود که بر قلبم نوشتم...
نوشتم تا یادم بماند در این لحظه چه ها که برایش ننوشتم...
همین...