ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هوالغریب...
چند وقت است که نیستم؟!
فکر که می کنم می بینم انگار سال هاست دفن شده ام...دفن شده ام میان تمام این روزها که دارم با همه چیز و همه کس می جنگم و هیچ کس نمی داند چرا این روزها انقد سرسخت شده ام...
یک روزهایی در زندگی ام را یادم نمی رود... چند شب پیش بود...در همان عروسی که عروس سرمست بود از رسیدن به مرد زندگی اش... من هم گوشه ای نشسته بودم و زل زده بودم به بازی های سرنوشت... ازین که چه می شود که گاهی جای آدم ها عوض میشود...و تمام بطری آبی که خوردمش تا بلکه این بغض لعنتی دست از سرم بر دارد...
اصلا تا حالا شده است یک بطری بزرگ آب بخوری که غصه نخوری؟!
اصلا چه شد که الان ِ زندگی ام این است؟!
اصلا حق من بود این همه تنهایی و غصه؟!
اصلا گناه من این میان چه بود؟!
اصلا چرا دارم این روزها را می بینم؟!
و یک عالمه سوال دیگر...
سخت است زندگی تو را به جایی برساند که تمام قد بیاستی و بر سر احساس ات بجنگی!!! سخت است زندگی به جایی برساندت که خسته شوی...ضجه بزنی و التماس کنی...
تمام قد بلرزی و صدایت بلرزد...
تمام این روزها که کار می کنم... مثل یک زن خانه دار ، دارم فکر می کنم... دارم فکر می کنم و غذا می پزم... شده ام عین زن های خانه داری که خسته می شوند از در خانه ماندن... دلم یک عالمه سفر می خواهد...نه نه... حواسم نبود... نباید خواسته هایم را بگویم...
این روزها به من ثابت کرده اند که ساکت باشم....
+ دلم یک دنیا حرف دارد... اما به جایی رسیده ام که با هیچ کس حرفی ندارم...
تمام این روزها که مرد شده ام دلم می گیرد و در این نیمه های شب دلم شانه ای میخواهد که با تمام مرد بودن هایم به آن پناه ببرم و زنانه اشک بریزم و سبک شوم... زنانه اشک ریختن در شانه ای محکم!!! همین امشب دلم می خواهد زن باشم!!!
خسته شدم ازین همه مرد بودن...
+ + این روزها دارم به قدر تمام عمرم خانه داری می کنم... به راستی که چقدر سخت است دلت پناه بخواهد و نداشته باشی...
شاید یکی از همین روزها قید همه چیز و همه کس را زدم و رفتم ... دارم به باد می روم...
مثل همین دو سه روز ِ پیش... که من بودم و نماز خانه ی خلوت مترو امام و اشک های یواشکی ... و دخترکی که نمی دانم چرا مرا دید و میگفت دو ساعته دارم نگات میکنم حداقل با صدا گریه کن که خالی شی... اینجوری بی صدا خفه میشی...و من دلم میخواست سر بر شانه اش بگذازم و یک دل سیر گریه کنم ... فقط همین...
هوالغریب...
برای تمام دخترانگی های مرده ام یک دریا حرف داشتم... برای تمام روزهای مرد بودنم یک دریا حرف داشتم...
برای تمام ترس هایی که سهم دخترانگی هایم نبود دنیا دنیا حرف داشتم... برای تمام اشک های پنهان شبانه ام یک دنیا حرف داشتم...
برای تمام دلقک بازی های پر از دردم یک دنیا اشک داشتم...
برای تمام بیستو شش سال زندگی ام یک دنیا درد داشتم...
راستی خدایا
تمام این ها جزای کدام حقی بود که از بقیه گرفتم؟!
هوالغریب...
از تماشای یک پرنده سرمست میشوم و به تو پل میزنم!!!
به تو میرسم حتی اگر مدت ها باشد که دیگر پلی در کار نباشد...
و سکوت به احترام تمام دردهای خفته در این چند خط !!!!
+ تا به کجا می برد این دل مرا
سوی فنا می برد این دل مرا
( دشت جنون *** علی زند وکیلی)
هوالغریب...
دلم زندگی میخواهد... حس ِ اولین قدم های کودک ِ نوپایی را میخواهم که آنقدر قدم هایش را محکم بر میدارد که غبطه میخوری به این همه امید!!
هزار بار زمین میخورد ولی بالاخره یاد میگیرد که راه برود!! بِدَوَد و زندگی کند!!!
مثل زینب ِ کوجکمان که اولین قدم هایش را تجربه می کند و برای خودش دست می زند...
و روز به روز در چشم ِ همه به من شبیه تر می شود چهره اش!!!
هوالغریب...
این جاده ها و خواسته ی دلم که دویدن تا راه ِ توست
و گل باران تمام ِ قدم هایت
و من چه غریبانه و در سکوت ِ محض در اتاقم برایت تمام ِ مسیرها را گل باران کرده ام...
می دانستی؟!