نمی دونم تا حالا شده شلوغی این دنیا کلافت کنه یا نه؟
نمی دونم اصلا شلوغی دنیا رو دوس داری یا نه؟
نمی دونم چقدر حواست به زندگیت هست؟
اصلا حواس برات مونده تو این روزا؟
حتما تو هم مثه خیلی های دیگه روی شونه هات کوه زندگیت رو حس میکنی...
تو هم حتما دلت زخمی شده از این روزگار و حرف آدمای اون...
شاید تو هم گاهی اونقدر از روزگار دلگیر شدی که گریه کردی...
نمی دونم شاید با خودت بگی دنیا با شلوغی هاش قشنگه...
ولی شلوغی این روزا قشنگ نیست...قشنگ نیست که آدما بخاطر گرفتن حقشون از زندگی حاضرن خیلی کارا بکنن...
قشنگ نیست که زندگی رو از کسی بگیری تا زنده بمونی...
قشنگ نیست که همه فقط بگن حق من...زندگی من... خلاصه فقط من باشه...
قشنگ نیست که این روزا دیگه مایی وجود نداره...
قشنگ نیست که دیگه این روزا حتی عشق هم با پول مقایسه میشه...
قشنگ نیست که درختا بمیرن تا خونه ی آدما ساخته بشن...
نمی دونم گاهی آرزو می کنم کاش دنیای ما هم مثل کارتون های زمان بچیگیمون قشنگ بود...آخر داستان یه آدم خوبی می اومد و تموم آدم بدا رو از بین می برد...
کاش میشد زورو واقعی میشد...یا رابین هود می اومد و حق تموم مردم رو می گرفت از حاکم های روزگار...
کاش الانم می تونستم مثه آنه شرلی باشم ...از آرزوهام و احساساتم خیلی راحت حرف بزنم...همون جوری ساده و شیطون... خیلی راحت مثه بچگی هام دنبال یه پروانه اونقدر بدو ام که نفسم بند بیاد...
کاش اگه کسی دروغ می گفت مثه پینوکیو دماغش دراز میشد...
کاش می تونستیم مثه کبری خانوم دوم دبستان تصمیم بگیریم که زندگی کنیم ...یه زندگی واقعی که با دستای خودمون بسازیمش...نه با زمین زدن آدمای اطرفمون...
کاش مثه ای کی یوسان همیشه فکر می کردیم به کارامون...اون وقت چقدر خوب میشد...
کاش مثه کلاه قرمزی که این همه تو رسیدن به آرزوش سماجت به خرج داد و آخر هم به آقای مُرجی و تلوزیون رسید ما هم به آرزوهامون می رسیدیم...
خودم خوب می دونم که این روزا این حرفا یه ذره هم ارزش نداره...شاید شمایی که دارین این حرفا رو میخونین همین الان صفحه رو ببندی و با خودت بگی که همش الکیه...
نمی دونم شاید تموم این چیزا قشنگه و من فکر می کنم که زشته...
نمی دونم شاید هیچ کدووم اینا زشت نیستن...
شاید زشت نباشه که حتی عشق هم با پول مقایسه بشه...
قضاوت زشت و زیبا بودنشون با خودتون...
نمی دونم ولی کاش میشد به دنیای این روزامون افتخار کرد...
پ.ن1: سلام...
تو این بخش خیلی خودمونی با هم حرف می زنیم...فقط همین...
راستی آهنگ وب دوباره عوض شد...می تونین بهش گوش بدین...
سبز باشید...
گم شده ای در این دنیای غریب بودم که پیدایم کردی...
وقتی پیدایم کردی دیدی که چقدر خسته و پژمرده بودم ..دیدی که خستگی ام از زندگی در اوج جوانی غبار غم بر چهره ام نشانده بود... دیدی که دنیا و رسم های عجیبش چه بر سرم آورده بود...
آخ که چقدر دلگیر بودم...
دیدی که...
به موقع به دادم رسیدی ...مثل همیشه ...
اگر به دادم نمی رسیدی حتما شانه هایم توانش را از دست می داد...
خدای مهربانم...پناه بی کسی هایم...عزیز دلِ خسته ام... دنیای این روزها آن قدر عجیب است که گاهی توجیه اتفاقات آن سخت ترین کار دنیا می شود...
نمی دانم از چه چیز این دنیا برایت بگو یم... از دورغ هایش...از دورنگی هایش...از فریب هایش...از نامردی هایش...از چه چیز آن بگویم؟
از هیچ کدام آن ها چیزی نمی گویم...چون خوب می دانم که در این میان این ماییم که ارزش زندگی را از یاد برده ایم...
به اینجا که می رسم دیگر نمی دانم چه بگویم...از خودم خجالت می کشم... خجالت می کشم که تو به من گفتی که اشرف مخلوقاتت هستم ولی من با این همه لطفی که در حقم کردی چه کردم؟
به این ها که فکر می کنم بعضی گلویم را می فشارد...بغضی گلویم را می فشارد که چطور هم می توان اشرف مخلوقاتت بود هم پر از تزویر...
کاش میشد چشم ها را بست و باز کرد...آن وقت اثری از این همه بدی باقی نمانده باشد...
خدایا خسته ام...چشمانم خسته است..پناهم ده...می خواهم بخوابم...
صدایت آرام در گوشم پیچید که من اینجا بودم تو مرا پیدا کردی نه من...
چه آرامش خوبی...
پ.ن 1: سلام...
بعد از مدت ها بالاخره اومدم... تو این مدت بیشتر ازقبل قدر وبم رو فهمیدم...فهمیدم که چقدر دوسش دارم و این مدت جای خالیشو واقعا حس می کردم...
از همه دوستانی که تو این مدت بهم سر زدن ممنونم...
خیلی از دوستان تو صندوق پستی وب و نظرات نوشته بودن که چرا من تا حالا از خودم چیزی نگفتم...دلیل این کار که کاملا معلومه... ولی امیدوارم با خوندن ادامه ی مطلب بتونم پاسخشون رو بدم...
پ.ن2: وب کوچولوی من: دو ساله شدنت مبارک...
...
..
قبول داشت که گاهی آنقدر دلش می گرفت که حاضر بود قید همه چیز و همه کس را بزند تا مدتی برای خودش باشد...
ولی درست نمی دانست که چه سرّی باعث میشد دوباره بیاستد و اجازه ندهد زمین خوردن هایش نا امیدش کند...
احساس خستگی می کرد ولی نا امیدی لحظه ای در دلش جا نداشت... گاهی که غم ها امانش را می برید پناه می برد به سه نقطه های نوشته هایش...
سه نقطه هایی که اگر نبودند معلوم نبود حال و روزش چه میشد... چه خوب که سه نقطه ها هستند و گرنه نمی دانست چگونه غم هایش را پنهان کند تا آدم های اطرافش از او خسته نشوند...
از سه نقطه های نوشته هایش راضی بود...چون سه نقطه ها باعث میشدند زندگی ای که گاهی برایش خاکستری میشد را به امید دوباره سبز شدنش تحمل کند...
حرف هایش را پشت سه نقطه ها مخفی می کرد تا غم هایش را ننویسد تا اگر روزی دوباره نوشته هایش را خواند یادش نیافتد که چه بر سر قلبش آمده...
غم ها را پشت سه نقطه ها مخفی می کرد تا فراموششان کند... آن ها را نمی نوشت تا گذر زمان خیلی چیز ها را از ذهنش پاک کند ... با وجود این که می دانست که همیشه گذر زمان فراموشی نمی آورد...
دلش می خواست همیشه می توانست سبز بماند اما می دانست که همیـــــشه روزی خـــــــزان هم می رسد...
ولی چه بـــــــاک از خزان!!!
مدت ها بود که دلش را خزان زده بود ولی همان سرّی که نمی دانست چیست او را سر پا نگه داشته بود...
او هنوز هم امید داشت که در پس هر خزان روزی دوباره سبزی مهمان دلش می شود...
شاید این راز همان امید باشد...
...
..
سلام...
مدتی نیستم ... نمی دونم تا کی...شرمنده که نمی تونم بهتون سر بزنم...
ولی بر می گردم ...
سبز باشید...
در پس گذر روزها و ماه ها رمضان هم رسید...
روزها گذشتند و حال هلال ماه آسمانت نوید ماهی را می دهد که خودت گفتی که تنها ماه توست...
کم حرفی نیست...ماهی که تنها متعلق به تو باشد...
این یعنی این که در این ماه بیشتر از ماه های دیگر هوای تمام بنده هایت را داری...
ماهی که تنها برای تو باشد یعنی این که حضورت در تمام ثانیه هایش بیشتر از همیشه موج می زند...
نمی دانم این رمضان آیا نوبت دل من هم می شود که بیشتر از قبل عاشقت شود یا نه؟
نمی دانم این ماه دلم بیشتر از قبل مدارا کردن را یاد می گیرد یا نه؟
نمی دانم این ماه باز هم به رویاهایم سرک می کشی و دست بر قلبم می کشی یا نه؟
نمی دانم...
...
ولی من که بهترین لباسم را پوشیده ام برای آمدن به مهمانی ات...
هر چه بادا باد...
چندیست از تو می گویم... درست نمی دانم که چند وقت است ...
ولی می گویمت چون باید بگویم...و حال تک دانه موی سفیدم نشانه ی توست...نشانه ی این که مرا دوست داری...
چشم می بندم تا مبادا تو را از یاد برده باشم...می دانم که بهتر از هر کسی تمام حرفهایم را از پس سیاهی چشمانم می خوانی...
پس مثل همیشه در برابرت ساکتم...این بار ساکت تر از همیشه... شاید سکوتم معنایی نداشته باشد...اما مهم این است که تو تنها کسی هستی که سکوتم برایش با معنی است...
مثل همیشه به جای تمام حرفهایی که قرار است برای تو بنویسم باز هم آن ها را بین تمام سه نقطه های نوشته هایم مخفی می کنم...مبادا کسی بفهمد که من ...
مثل همیشه می خندم...اما تو که می دانی معنای خنده هایم را... می دانی که بوی نا امیدی نمی دهد...اما می دانی معنای آن ها...
می دانی که می خندم مبادا یادم برود که هنوز هم می شود خندید...
این روزها صبور تر از همیشه منتظرم...
نه منتظر فردی ام...نه به قول آنها که می گویند از تو بت ساخته ام و زمینی ات کردم،منتظر توام...
من هیچگاه تو را زمینی نکرده و نخواهم کرد...آخر تو را با زمینی بودن چه کار؟؟؟؟؟
تو خدای منی...چه طور می توانم زمینی ات کنم...من فقط با تو ساده حرف می زنم...فقط با تو آن گونه که درکت کردم...حرف می زنم...همین...
این روزها منتظر خودم هستم...منتظر خوده خودم... خودی که می خواهم در بین این همه شلوغی فقط با او باشم...
پس بگذار این بار هم طبق عادت همیشگی ام تمام حرفهایم را پشت همین سه نقطه ها مخفی کنم...
.....
....
..
.
پ.ن1: خدایا...ممنونم ... به خاطر تموم نشونه های خوبت... و ممنون به خاطر این که بهم اجازه دادی که با تو باشم...
پ.ن2: سبز باشید ...