ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
نود و پنج برای من سخت ترین سالی بود که تا الان تجربه کردم... موقع سال تحویل که من بودم و پشت بوم و تابی که روی پشت بوم و بارونی که بی وقفه میومد گریه کردم ... خیلی هم گریه کردم و نمیدونم این گریه ها قراره تا کی بیاد و من هر بار سخت تر از دفعه ی قبل بشکنم ... به خدا گفتم خدایا اینی که امسال دیدی ته توان من بود... لطفا امسال با من مهربون تر باش.. من امسال ته توانم رو نشونت دادم... امسال دیگه دوسم داشته باش...
امسال سخت ترین روزهارو داشتم.. سخت ترین مریضی ها... تا سرطان رفتن و اومدن... تا سکته رفتن و اومدن... تا خیلی چیزا رفتن و اومدن... تا رفتن برای همیشه از ایران...
وای وقتی به سالی که گذشت فکر می کنم باورم نمیشه اون روزها رو گذرونده باشم...
اینجا رو رمز گذاشتم تا کسی حرفام رو نخونه... چون دوس ندارم کسی با خوندن حرفای من حالش بد بشه و تنش بلرزه...
این روزا تنها تر از تماااام عمرم شدم و چقدر بده تنها شدن... تمام این سال ها دلم خوش بود...
اه
بگذریم...
وقتی بهش فکر می کنم به قدری حالم بد میشه و از خودم متنفر میشم که دوس دارم برگردم به همون روزی که مشهد بودم و اون بارون و بلند داد بزنم و بگم نه... بگم نه... بگم نه...
تا هیچ کدوم ازین روزها رو نبینم...
دیگه نمی تونم بنویسم...
قلبم باز درد گرفته...
هوالغریب...
چقدر لبریز شده ام..
چقدر تنها شده ام...
هیچ گاه در دنیا تا به این اندازه تنها نمانده بودم...
تنهایی سخت است... شب را در بیمارستان ها به صبح رساندن سخت است...
و تمام اتفاقات این چند ماه اخیر...
تنها بودن از تنها شدن سخت تر است...
و اشک هایی از سر بی کسی ....
از ناله کردن های همیشگی بدم میاد...
ولی دلم داره میترکه... به خدا قسم که دارم میترکم از غصه و درد...
خدایا
دعام کن...
لطفا...
هوالغریب...
فکر کردن زیادی خوب است و گاهی هم زیادی کشنده...
دردها که فشار می آورند و کارد به استخوان می رسد تو ساکت می شوی و در سکوت تمام شدن بدترین نوع تمام شدن است...
هوالغریب...
تولدم اومد و رفت و من حتی سمت سنگ صبورم هم نیومدم... باورت میشه؟
تولدم اومد و رفت و من حتی ی خط هم واسه خودم ننوشتم... اینم باورت میشه؟
چقدر تند اومدی و رفتی...
روز تولد آدم غریب ترین روز زندگی هر آدمه... چند سالی میشه که دیگه روز تولدم رو دوست ندارم و روز تولدم وقتی به بیست و هشت سالی که گذشت فکر میکردم ی جوری میشدم...
ی جور غریبی...
نه که نتونم توصیفش کنم... نه...
می تونم ....خیلی خوبم می تونم توصیفش کنم و انقد هم خودمونی ننویسم...
تولد آدم ی جور غریبی می گذره...
من بیست و هشت ساله شدم!
باورت میشه؟!
روز تولدم فقط و فقط خودم بودم و بارون های بی امون و خیابونا و جاده ها... و شب...حتی ی دونه از دوستامم ندیدم... جالبه که امسال هیچ کدوم به دیدنم نیومدن!!!! هیچ کدوم!!!!
عاشق رانندگی توی شبم...
چقدر آسمون امسال دل به دلم داده بود و جای منم می بارید... انقد که خیابونمون رو آب گرفته بود... و مسجد جامع حتی یک روز بسته شد...از بس بارون اومده بود وقتی با ماشین رد میشدی تا بالای چرخای ماشین توی آب می رفتی...
خدایا
تو داری خیلی منو امتحان می کنی.... حواست هست؟
منو با بد چیزایی هم امتحان می کنی...
که وقتی به اطرافیانم فقط یکم از اتفاقات زندگیم رو میگم همشون میگن فاطمه ما جای تو بودیم طاقت نمی آوردیم...
از شنیدن این جمله بدم اومده دیگه... برای همینم هیچ وقت به هیییییچ کس هیچی از زندگیم نگفتم دیگه... رفتم توی لاک خودم... تک و تنها واسه خودم...
شب تولدم گریه کردم بعد ماه ها...
گریه نکردن از گریه کردن خیلی سخت تره...
شاید این جمله واسه خیلی ها حتی بی معنی باشه... اصلا زندگی بهشون فرصت نداده اینو بفهمن...
چند روز پیش با فرشته حرف میزدم... فرشته ی دی ماهی... مث من دی ماهیه... ولی هفت سال کوچیک تر منه... داشت برام از علی میگفت.. از شوهرش...یهو بهم گفت فاطمه تو چرا ازدواج نمی کنی؟ و من نگاهش کردم.... فقط نگاه...
فقط ی جمله گفتم... بهش گفتم روزی هزار بار، صد هزار بار خدارو شکر کن که زندگی بهت این فرصت رو نداد که مخاطب چنین سوال هایی باشی!
این چند ماه انقدر تغییر کردم که همه این رو می فهمن...
انقدر اتفاق واسم افتاد که هنوزم نمی فهمم...
انقدر که حرف هایی مث سوال های فرشته هضم کردنش مث آب میمونه... ولی امان از بعضی اتفاقا که هضم کردنش واسه معده من سنگینه... اونم معده ی زخم و زار من!!!!
بگذریم...
بگذریم...
بگذریم...
بگذریم...
این نیز بگذرد
هوالغریب...
دی ماه من اومد... ماه من...
چقد بی سر و صدا اومدی امسال...
چقد نفهمیدم اومدنت رو... این پاییز انقدر درگیر بودم و نبودم که اصلا نفهمیدم روزای پاییز چطور گذشت... اونم روزایی که پاییز ترین پاییز زندگیم بودن...
چقدر حس می کنم امسال پر شدم و عمیق... اونقد ساکت و سرد شدم که خودم هم این همه تغییر رو باور نمی کنم...
چقدر وقتی به زندگیم و اتفاقاتش فکر می کنم به سکوت محض می رسم ... سکوتی که مهم نیس کجا باشم ولی منو در لحظه به گریه می رسونه.. حتی اگر سر کار باشم... حتی اگر وسط مهمونی باشم... و یا وقتی توی خلوت تنهایی اتاق خودمم ... اون وقته که به کاکتوس هام زل میزنم و ...
بگذریم...
خوش اومدی زمستون سپید و نجیب من...
زمستون باش و سپیدی برفت رو نشونم بده لطفا...