ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب...
روبه رویت زانو میزنم...گریه می کنم...
به سجده می افتم...باز هم گریه می کنم...
و تو آرام نگاهم می کنی...نسیم خنکی می وزد و مرا به لرزه می اندازد...
و این نسیم میشود نوازشی از جانب تو برای تسکین همه چیز...حتی این سوزش معده ای که چند وقتی بود با من خداحافطی کرده بود و حال از صبح خوب دارد معنی سوختن را به من می چشاند...
به راستی که سوختن از درون چقدر سخت است....می سوزاند و خاکستر می کند...
اما نگاه تو آرامم می کند معبودم...
این ماهی های کوچک تنها شاهدان امروز و گریه ها و به خاک افتادن فاطمه ات در مقابلت بودند معبودم...
تو همیشه باید جای خودت باشی اما امروز با تمام وجودم بودنت را تمنا کردم...با تمام وجودم خواستمت...
تنها همین...