ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوالغریب
....
...
باز هم من دست بردم تا بنویسم نمی دانم از چه و از که...تنها حسی عجیب وادارم می کند به نوشتن...نمی دانم باید از چه بگویم آخر این روزها از بس نوشته ام گویی دست هایم دیگر بی حوصله شده اند برای نوشتن در این دفتر خاطرات مجازی...چه جالب!!!دفتر خاطرات مجازی...
نوشتن در جایی که هیچ کس تو را نمی شناسد و خواندن حرفایت آن هم برای کسانی که حتی تو را ندیده اند...
جالب است...این جا من یکی از این همه فاطمه ای که در این کشور و این دنیاست از خودم می نویسم و خوانده می شوم بی آنکه که کسی مرا ببیند...مهم هم نیست...اینجا دیگر مهم نیست...همین هم تنها قشنگی این دنیاست برای من...این که می توانی بخوانی و خوانده شوی بی آنکه به ظواهر توجه شود....
داشتم می گفتم که نمی دانم چه شد که نوشتم دوباره...این روزها ذهنم درگیر آینده ای است که نمی دانم چه میشود و قرار است چه اتفاقی در آن بیفتد...تنها می دانم که می ترسم از آن...و مهم تر از آن باید با آن بجنگم...زیرا که باور کردم تنها راه مقابله با ترس هایم این است که به استقبالشان بروم...با روی باز هم بروم...یا خودمانی تر بگویم با سر بروم سراغشان...
من می خواهم به استقبالشان بروم....
سلام ترس های من...
می آیم سراغتان...آماده ی مقابله ام!!!
هر چه در توان دارید رو کنید زیرا من هم تمام توانم را رو می کنم برای مقابله با شما...
در این میان تنها یک خواهش دارم آن هم از تو...می خواهم با احساس بچگی هایم به استقبالشان بروم...
پس خدایا این روزها که بچه شده ام هوای بزرگی 22 ساله ام را داشته باش...
باشه؟؟
سلام. فکر کنم اول شدم
سلام.بله اول شدید...
چه کیفی داد اول شدن
دل به دل راه داره بانو. چون خودم داشتم می اومدم وبت تا ازت بابت سوغاتی تشکر کنم.مرسی.
دیروزم که هشت تا بوست کردم. اومدم خونه شمردم.
خواهش می کنم ...قابلی نداشت...

هشت تا؟؟؟بزار فک کنم...
.
.
.
بله حق با شماست...منم خجالت کشیدم...
هه!!!
الان یه چیزی تو وبت دیدم خیلی بهم برخورد. خیلی خیلی. شاید بچگانه باشه ولی بهم برخورد.

چی بانو؟؟؟
کوله بارم راباید بربندم


سفری در پیش است
سفری تا دل شب
سفری تا به فراسوی شهامت
زاد راه سفرم دانی چیست
سروه وعشق و پریشانی و یک جرعه نسیم ...
سلام فاطمه جان
سفری را که شروع کرده ای سفر از خو به خود است
از خودی که تحت تاثیر بوده تا خودی که رها از قید و بندهای بی اساسی چون ترس است ...
وچه زیبا گفتی که ترس، اگر هم باشد ترس کودکانه ای باشد که کنجکاوی به همراه داشته باشد ....
با صلابت و استوار باشی دوست من ...
سلام...
درسته...
منم امیدوارم بتونم با صلابت بمونم تو این سفر...
سبز باشید...
به
سلااااااااااااااام بانوی دریا
با شور و عشقی بچگانه که به استقبالشان بروی دیگر سر خم میکنند حال نمیدانم برای چه
برای معصومیت کودکانه ات یا برای هیبتِ بزرگانه ات!
۲۲ بزرگ شدن کم نیست!
اما مهم این است که برنده ی ترس های تو و من و ما خودمان باشیم نه ترس!
سلاااااااام...
آره کم نیست...برای خودش عمریه...
اما به قول تو مهم برنده بودن ماست نه ترس هامون...
باید باهاشون جنگید...
این روزها بیشتر از همیشه به دعای پاکت نیازمندم
چه قدر دلم میخواست جای تو یک بار دیگر ضریحش را میدیدم...
دلم عجیب پر می کشد برای آن دیار
امیدوارم قسمتت بشه و به زودی بتونی ضریحش رو ببینی...
مهم هم همین پر کشیدن دله...رهاش کن... اون که بره خودتم میری...
امام علی گفته از هر چی می ترسید واردش بشید.
.
.
.
راسی منم بهت نمی گم از چی دلخورم ولی هستم.
اوهوم...

خب من از کجا باید بدونم؟؟؟
لااقل بگو تا یه کاری کنم نباشی...
سلام بر بانوی بزرگ با احساسات کودکانه


چقدر دوست دارم وقتی احساساتم بیست سال از خودم کوچیکتر میشن و دلم میخواد توی اون حس بمونم
خوبی این دنیای مجازی به همینه که چون کسی تو رو نمیشناسه میتونی با آرامش حرفهاتو بزنی و خالی بشی
شاید برای اینه که نتونستم هیچ وقت از این دنیا برم
امیدوارم در این مقابله پیروز و سربلند باشی
سلام...
فک کنم تنها دلیلی که همه ی ما رو موندگار کرده تو این دنیا همین باشه...
توام همین طور...
سبز باشی
سلام. اون وبمو حذف کردم.یهادرس دیگه داره
سلام...
چشم میام این وبت...
سلااااااااااام


من اومدم
خوبی بانو؟
یا هنوز ۲۲ سال کوچیک تر از خودتی و داری تو کوچه ها بازی میکنی؟
منم دلم بازی میخواد
بیام ؟
سلام...
خوبم ...
خوش اومدی...
منم عاشق بازی ام...حیف که نمیشه و فقط به بازی کردن تو سالن اونم از نوع فوتسالش راضی شدم...
بفرما...
منتظریم...
انقده حال میده....
باشه عزیزم هواتو دارم. درضمن لازم نیست از آینده بترسی که بخوای آماده ی جنگ شی. در لحظه زندگی کن اما آره درسته آدم باید با ترساش روبرو بشه تا دیگه نترسه
هه...
مرسی از این همه پشتیبانی...
باید به آینده هم فکر کرد اما نه اون قد که ارزشه حال رو از بین ببره...
کجایی شما احیانا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من دارم میرم خونه مهسا. نمی دونم کی میام. گفتم که گفته باشم سید
شما کجایید؟؟؟
جواب اس ام اس های ما را هم که نمیدهید..
همان رفتید خانه ی دختر خاله جانتان و تا وقتی دختر خاله هست چه نیاز است به سید...
واالا...
ولی جدای از شوخی خوش بگذره بانو...
راسی این جریان مسافرت یه روز رو اوکی کنیم دیگه تا نیلو اعزاممون نکنیم. بدووووووووووو
ماه رمضون شد بانو.
راستی اپ کردم احیانا اگه وقت کردید تشریف بیاریو والااااااااااااااااااااااااااااااااا
من که حرفی ندارم...

هر وقت شما بگین تا قبل ماه رمضون...
ما حاضریم...
ما آمدیم بانو...قبل از گفتن شما...
زودم پا میشی از خونه ی دختر خالت میای...می دونی که...
و گرنه با نیلوفر هماهنگ میکنم که یه راس اعزام شی بهشتیان و منتظر بمونی تا روز اعزام ما...
سلام بانوی دریا




خوبی؟
بانو دارم میرم پیش دریا
یه دریایی که دارم میرم تا از تنهایی درش بیارم !
اما شاید همه ی دریا ها همیشه تنهان! مگه نه؟
جات خالی
مراقب خودت باش تا برگردم
بووووووووووووووووووووووووووووس
سلام...

خوبم...
تو چطوری؟
خوش بگذره...
دریا همیشه تنهاست...ازون تنهایی های خوبه قشنگ...
دریای ما همیشه تنهاست بانو...
توام مواظب خودت باش...
- سلام. فک کنم آخر شدم.

- چه کیفی داره آخر شدن.
- من که آینده ای برای خودم تصور نمی کنم همیشه توی حال زندگی می کنم و کمی در گذشته.
- فقط هم از مار و نیشش می ترسم نه هیچ چیز دیگه
- مرسی
سلام....
موافقم با زندگی کردن تو زمان حال...